لیلا صادقی |
ابریشم، همان دختری که بعدها از بالای ساختمان انداخته بود خودش را، یا دستکم اینطور تصمیم گرفته بود که بیندازد، قبل از آنکه بالهایش را باز کند و اوج بگیرد، نشسته بود پشت میز کارش که تلفنش زنگ زد. گوشی را برداشت. از بین آدمهای زیادی که به آنجا معرفی شده بودند، سی نفر را انتخاب کرده بود و از این میان، چند کار مال عکاسی بود که به ابریشم گفته بود خانه و محل کارش یکی است. ابریشم با مکث سؤال کرده بود:
ـ محل کار مستقل ندارین؟
ـ مگه چقدر درمیآریم که بیاییم دوتا اجاره بدیم بانو.
دلسوزی یا ترحمی که ناشی از بدفهمی ابریشم بود از زندگی عکاس، حالتی ایجاد کرده بود شبیه تبری که به هر قیمتی شده از میان جنگل راهی باز میکند برای خودش تا برود و برسد به برکهای و سر فرو کند در خنکی بیهمتای فراوانترین مادهی مرکب، یعنی آب. عکاس گفت که دربارهی عکسها باید رودررو چیزهایی بگوید و برای چیدمان آنها در نمایشگاه باید با ابریشم حضوری صحبت کند.
ـ درواقع توی این عکسا یک کلاژ انجام دادهام و یکسری حشرات خشک شده ضمیمهی کارمه. باید دربارهشون حرف بزنیم و توی نصب هم یکسری نکات هست که باید بدونی.
افشار، یعنی همین عکاسی که یکی از همکارهای ابریشم در انجمن علمی گیاهپزشکی، برای عکاسی از حشرات معرفی کرده بود، قرار بود با ابریشم کار کند و ابریشم هم قرار بود از همهی کسانی کار بگیرد که با گذاشتن عکسهایشان کنار هم، بشود مجموعهای هزار گونه از حشرات و بندپایان خشکشده را کنار هم بچیند و نمایشگاهی برگزار کند برای نشان دادن نقش حشرات در اکوسیستم.
افشار، همین عکاسی که امروز قرار بود ابریشم را ببیند، با حالتی بین شوخی و جدی، با صدایی که نمیشد از پشت گوشی تلفن فهمید که دقیقن به چه چیز فکر میکند، به ابریشم گفت:
ـ مطمئنم از شنیدن ایدههای من پشیمون نمیشی!
قرار شد ابریشم برای دیدن طرحها و شنیدن ایدهها به خانهی افشار برود و بعد از تأیید و بعد از پرداخت، کارها را تحویل بگیرد.
توی راه چندبار بند کفش ابریشم باز شد. به گوشهای رفت و بند کفشش را توی جورابش فرو کرد و دوباره به راهش ادامه داد. مدتها بود که با کسی خارج از فضای اداره قرار نگذاشته بود. کمی دلهره و کنجکاوی قدمهای او را یکی در میان آهسته و تند میکرد تا بالاخره سر کوچه ناگهان کفی کفشش از نخهای دوختهشدهی دورش باز شد و انگشتهای پایش بیرون زد. تا به حال به این فکر نکرده بود که انگشتها در موقعیتهای مختلف میتوانند چه حسهای مختلفی را تجربه کنند و در این لحظه با دیدن پنج انگشت بیرون از کفش، حس همسایههای فضول یک محلهی شلوغ را داشت. احساسی شبیه برملا شدن راز انگشتها بخاطر ناتوانی کفش در مخفی کردن چیزی شبیه یک افشاگری خصمانه از سوی کفشی که پاها را به حال خودش رها میکند و همسایههایی که منتظرند برای پر کردن اوقات فراغت انگشتیشان. مجبور شد پایش را روی کفی کفش محکم فشار بدهد و روی زمین بکشد تا خودش را به پلاکی که میخواست برساند. زنی ابریشم را از پشت سر صدا کرد. او هم برگشت به زن نگاه کرد. زن خواست کمک کند و خواست دستش را بگیرد یا خواست ماشینی برای ابریشم بگیرد و راهرفتنش را نجات بدهد. ابریشم با خنده گفت:
ـ چیزی نیست. پام سالمه. فقط کفشم پاره شده!
زنگ زد. در باز شد. یک لحظه پشیمان شد. از پلهها پایین رفت. در دیگری باز شد. به سمت اتاقش رفتند. به دوروبر نگاهی کرد. با دیدن دیوارهای پوشیده از کاغذدیواریهای تیره، چراغهای دیواری کمنور، میز چوبی باریک وسط هال و توپهای ریز نقرهای زیر میز تردیدش تشدید شد. خانهی افشار شبیه موزهای بود که تکهتکهی وسایلش بیدقت کنار هم چیده شده بود، طوری که هر آدمی میترسید به اعماق تاریخ پرتاب بشود و طوری گم و گور بشود که هیچکس نتواند پیدایش کند. با مکث گفت:
ـ نمیشه توی هال بشینیم؟
ـ هرطور راحتی، اما آخه اینجا همکار دارم. ممکنه اربابرجوع بیاد، سروصدا تمرکزمون رو بههم میزنه. اتاق کارم بهتره.
پشت سر افشار از راهروی باریکی عبور کرد و به این فکر کرد که همهی عمرش به همهچیز ناخنک زده و هیچوقت هیچکجای یک ساحل سنگی برای غرق شدن نایستاده.
هیچوقت لب هیچ پرتگاهی روی پنجهی پاهایش نایستاده تا پرواز را به آسمان بچسباند، اما قواعدش را خوب یاد گرفته... اول باید بالها را به دو طرف باز کرد و بعد
زیر پاها ناگهان خالی.
توی اتاق افشار صندلی نبود. فقط یک میز کار کوچک بود و یک کمد، یک کاناپهی بادی بنفش و دو جفت دمپایی دم در حمام. ابریشم بدون اینکه بهوضوح به جایی نگاه کند، طوریکه انگار همهچیز کاملن طبیعی باشد، روی کاناپهی بادی نشست. افشار پرسید که آیریش میخوری یا بهار نارنج؟ ابریشم اولی را انتخاب کرد. حسی مبهم درون ابریشم را چنگ کشید. نمیدانست که باید رو به ساحل شنا کند یا به اعماق؟! هیچوقت زندگی مجردی هیچ مردی را هم ندیده بود. جزئیات وسائل و چیزها برایش مرموز و ناشناخته بود. این حس کنجکاویاش را بیشتر میکرد. پدرش سالها قبل مرده بود و برادرش هم با آنها زندگی نکرده بود. دوباره نگاهش را دوخت به وسایل خانهی افشار، دید که انگار برای چیدن تکتک وسایل آنجا ساعتها فکر شده بود، با یک نگاه گذرا به وسایل دور و اطراف میشد فهمید که این آدم به چه چیزهایی در زندگیاش فکر کرده بود. مثلن وقتی گویهای سیاه براق را زیر نیمکت مستطیل چوبی میگذاشته، به چه چیزی فکر میکرده؟ وقتی پادری راهراه رنگی را از مغازهای در کوچه پسکوچههای خیابانی بینام و نشان در گوشهای از شهر میخریده، چه حسی داشته؟ وقتی میخ سهسانتی خاکستری را روی ستون وسط هال میکوبیده، به کدام منطق ناقص زندگی فکر میکرده؟
افشار، پای برهنه روی زمین راه میرفت، قدمهایش روی پرز سبز موکت محکم و استوار بود. بوی علف تازه توی فضا پیچیده بود. ابریشم یک لحظه چشمهایش را بست. احساس کرد دوربینبهدست دنبال شکارچی حشرات توی جنگل سیسنگان راه افتاده. ناگهان بوی رطوبت آبشاری در دل کوه او را از خواب بیدار کرد. دید که افشار قهوهای آورده و گذاشته کنار کاناپه.
ـ چرا برای خودتون نیاوردین؟
افشار با لبخندی که معلوم نبود بخشی از صورتش بود یا واژهای که قرار بود معنای خاصی داشته باشد، با نگاهی که هیچ عمقی نداشت اما عمیقن درون آدمها را برهنه میکرد، گفت:
ـ شما مهمونی! من باید پذیرایی کنم. خیلی خوش اومدین. خب حالا بریم سر کارمون.
ابریشم هیچوقت زندگی خصوصی یک حشرهی خشکشده را ندیده بود و تکتک جزئیات اتاقی که کار و زندگی کسی را با هم تلفیق میکرد، برایش دیدنی بود، به جذابیت آبشاری که همهی سنگها را در خود میبلعید و از بالا به پایین پرتاب میکرد. تصور کرد که چطور افشار روزها در این اتاق کار میکند و شبها درون همین جنگل میخوابد. چطور با دوست و رفیق لابهلای صخرهها چای میخورد و دربارهی چه چیزهایی حرف میزند. چطور سفرهای لابد میاندازد روی زمین یا روی نیمکت وسط هال و غذا میخورد تنها یا با کسانی که دور و نزدیکش هستند. تصور جزئیات زندگی افشار برای ابریشم جالبتر از دیدن عکسها بود و اصلن حواسش به تصویر پروانههایی نبود که افشار دربارهی تفاوت شاخکها و تخمگذاری و لکههای روی بالهایشان میگفت. ناگهان افشار به صورت ابریشم زل زد. با لبخندی از جا بلند شد. ابریشم گیج و منگ به چشمهای افشار نگاه کرد. به این فکر کرد که با این چشمها چطور میشود حشرات را شکار کرد و توی یک قاب کنار هم چید. چشمهایش به انگشتها و پاشنهی پای افشار افتاد که رد پای سنگریزهها و دانههای شن و بوی علفها روی آنها مانده بود و آن پاها آنقدر محکم به زمین چسبیده بودند که بیآنکه هیچ صدایی شنیده شود و بیآنکه از زمین کنده شوند، راه میرفتند. ابریشم با خودش شرط بست که حتمن همهی حشرههایی که افشار شکارشان میکند، اول بهخاطر کنجکاوی به شکل پاهای افشار و بعد بهخاطر زل زدن به راه رفتن او گیر میافتند.
افشار یاد پانزدهسالگیاش افتاد که عاشق عکاسی کردن از علفهای لای آجرها بود، عکاسی کردن از گل نازکی که از بین کاشیهای قدیمی یک حیاط درمیآمد، یا شاخهی درختی که روی قاب پنجره سایه میانداخت و بین زمین و آسمان آویزان مانده بود. کاش در همان عکسها محو شده بود و دستکم مثل عکسی شده بود که خاطرهاش فقط علف و شاخه و برگ بود. اگر با آن معلم موخرمایی و چاق آشنا نمیشد، حتمن عکاسی کردن برایش چیزی بیشتر از زندگی با حشرات میشد. آنوقتها دوربینی خریده بود که میشد لنزهای مختلفی را سرش کار گذاشت و راه افتاده بود توی خیابانها برای عکس گرفتن از سایههای وسط خیابان، مورچههایی که دانههای سنگینتر از خودشان را فرسنگها دورتر میبردند و دستآخر به سوراخی وسط زمین و زمان میرسیدند. همان معلم موخرمایی که گیسش را از پشت بسته بود و سرتاپا سفید پوشیده بود، به او زل زده بود و وسط عاشقانههای عکاسیاش در کنار دکهی روزنامهفروشی به سمتش آمده بود و کمی دربارهی عکس و نور و موضوعهای شهری در کادر عکس با او حرف زده بود. بعد کارت ویزیتش را از جیب جلیقهی سفیدش درآورده بود و داده بود دستش، گفته بود که معلم عکاسی است و کلاسهایش در پارکی در همین حوالی یک روز در میان کولاک میکند. او هم آن موقع با خودش قرار گذاشت که عکاس بشود. در کلاس آن معلم موخرمایی ثبتنام کرد، سر کلاسها هم هر دفعه با اشتیاق و با عکسهای زیادی که از صورت چروک آدمهای خوابیده کنار پل عابر پیاده یا جوب آب میگرفت، حاضر شده بود. یک روز موخرمایی صدایش کرده بود توی اتاقش. از قدرت تخیل بالایش حرف زده بود که خانه و خیابان را در عکسهایش به هم گره زده بود. از استعدادی که ممکن بود هرز برود. از قابلیتهای رشد ذهنی و برند شدن کارهای یک هنرمند و دستآخر گفته بود که دلش میخواهد چند کار هنری مشترک با او داشته باشد. وقتی هاجوواج نگاهش کرده بود، موخرمایی که خیال کرده بود او هم دلش میخواهد به این رابطه پا بدهد، گفته بود که برایش چای بیاورند. آبدارچی یک سینی چای آورد و موخرمایی دم در چای را گرفته بود، در را محکم بسته بود. استکان را روی میز کنارش گذاشته بود، اما او نخورده بود. ترسیده بود، ترسی از جنس ترس دختربچههای تازهبالغ و نه پسری که زمین و زمان را به هم دوخته باشد. ترسیده بود، توی فیلمی دیده بود که پسربچهای همسنوسال او در اتاقی تنگ و تاریک کنار معلمش نشسته بود و یک لیوان شربت خورده بود و بعد... اتاقی کوچک مثل همین اتاق معلم مو یا موش خرمایی. بعد دیگر هیچ چیز دیده نمیشد. معلم سر بحث دیگری را باز کرده بود، برایش شعری خوانده بود، بعد گفته بود:
ـ میدونی این شعر مال کیه؟ ببین کلمههاش چطو... چطوری کنار هم عاشقانه میرقصن و میلغزن. به این میگن شاه... شاهکار ادبی. نقاشیهای من روی این شعر رو شاید دیده باشـ.. باشی. توی توی نمایشگاه ونگوش و همینطور نما... نمایشگاه مادام پزوله. مردم شیفتهی فرهنگ ما شده بودن. هنر یعنی اینکه بتونی دنیای خیـ... خیالی رو طوری نشون بدی که باو... باورپذیر باشه. همـ... همه فکر کنن وجود داره و تو رو باور کنن، هیچوقت نفهمن که درووووغ گفتی. هنر یعنی دروغ دوستداشتنی و زیب... زیبا. یعنی واقعیت شکسته. یعنی...
یکبند حرف زده بود و او یک بند گوش کرده بود و نمیدانست این همه یکبند گوش کردن میتواند گوشهایش را درد بیاورد یا زیر چشمهایش را کبود یا او را معتاد کند. کاش عکاسی را کنار گذاشته بود و میرفت دنبال کار دیگری یا دستکم کاش در عکسهای خودش غرق میشد، اما احساس میکرد که باید لب پرتگاهی روی پنجهی پاهایش بایستد تا بتواند پرواز را به آسمان بچسباند، قواعدش را خوب یاد گرفته بود... اول باید بالها را به دو طرف باز میکرد و بعد زیر پاها ناگهان خالی.
آن روز فقط دو چشم شده بود و دو سوراخ دماغ برای نفس کشیدن هوا. انگار میان ابرها از معاشقهی بین کلمات و هوا معلق مانده بود، با خودش فکر کرده بود شاید یک سبک جدید هنری خلق کند و همهی مردم دنیا نگاهشان به خانهی او، به جایی که در آن به دنیا آمده، کشیده شود. شاید یک جایزهی بینالمللی باعث بشود هنرش به همهجای دنیا سفر کند، معلم گیسبلندش هم گفته بود باید لبهی مرتفعترین جای ذهنش روی پنجهی پاهایش بایستد که بتواند پرواز را بچسباند به آسمان. بلد بودن قواعدش کافی نبود. باید همهچیز را تجربه میکرد تا هنر زیر پوستش نفس بکشد. اول باید بالها را به دو طرف باز میکرد و بعد در همان حال،
پسربچهی دیگری با راکت بدمینتونش وارد آن اتاق شد و بعد بلافاصله گفت: توپم افتاده بالای درخت. بازم اینجا توپ هس یا برم از درخت بالا برش دارم؟
موش خرمایی به پسر اجازه نداده بود که از درخت بالا برود و دستی به موهایش کشید و او را به بهانهی یک قرارداد کاری مهم از اتاق بیرون کرد. او که شوکه شده بود، از ترس در خودش فرو رفته بود و بعد موش خاکی به سمتش آمده بود، روبهرویش ایستاده بود، دستهایش را دو طرف سر او گذاشته بود و گفته بود:
ـ چرا چاییات رو نخوردی؟
بعد از آن روز هم هیچوقت نه چای دوست داشت و نه راکت بدمینتون. کارش شده بود ور رفتن به حشرات. فلسفهی فکریاش این بود که هر آدمی شبیه یک حشره است و رفتار هر حشرهای با فضایی که در آن زندگی میکند، نزدیکی دارد. مثلن پروانهها بهخاطر پریدن از یک شاخهی گل به شاخهی گل دیگر، رفتاری سخاوتمندانهتر دارند نسبت به ملخها که در جاهای خشک و بیابانی روی جفت پا میتوانند خودشان را از پایین به بالا هل دهند، درعوض ملخها بهتر در شرایط سخت گلیمشان را از آب بیرون میکشند. حلزونها بهخاطر کندی حرکتشان، غذای کمتری میخورند نسبت به زنبورها و به همین دلیل انرژی کمتری برای شروع هر رابطهای دارند، اما زنبورها مدام غر میزنند و کار را به جاهای باریک میکشانند.
بعد به ابریشم زل زد و رو به او گفت که فکر میکند او شبیه پروانههاست. بالهایش را روی گلهای زیادی باز کرده و لبخند سخاوتمندی دارد. ابریشم منگ و گیج بیهیچ حرکتی نگاهشکرد طوریکه انگار سنگ شده باشد و قدرت تکان خوردن نداشته باشد.
عکاس همیشه در کوه و دشت و جنگل روی زمین دراز میکشید، از یک سنجاقک روی یک شاخهی سرخس یا سوسکی روی کندهی درختی صدساله عکس میگرفت، عکسهای خوبی هم میگرفت و همین عکسها شده بود نقطهی مشترکی که این دو آدم را در اتاقی مجاور میدان آ به هم رسانده بود. دو آدم کاملن متفاوت، یکی آرام و متین، یکی وحشی و بیقید. یکی حلزون و یکی سنجاقک. عکسهایش در مجلهی نشنال جئوگرافی چاپ شده بود، جایزههای بینالمللی زیادی برده بود. از آن هنرمندهایی که فقط برای آن طرف کار میکنند و این طرف برایشان ارزش زیادی ندارد. انگار اینجا کسی آدم نیست، برای همین کسی هم اینجا او را نمیشناخت.
ـ چرا قهوهات رو نمیخوری؟
ابریشم گفت که بعدن میخورد. افشار دستی لای موهای مشکی و مجعدش کشید و رفت کنار ابریشم نشست. پرسید نه؟ نمیخوای؟ بوی شامپوی زنجفیل با عطر ریحان و حسی از نعنا توی اتاق پیچید. نفس عمیقی کشید. ابریشم، کرمی شده بود که دلش میخواست پروانه باشد و بالهای رنگیاش را باز کند، اما تکان نمیخورد. انگار تاکسیدرمی شده باشد و توی یک قاب شیشهای نصب شده باشد. افشار با صدایی آرام چیزی نجوا کرد طوریکه نفسش به گونهی ابریشم خورد. ابریشم خواست از کنار افشار بلند شود. پاهایش سنگین بود. زبانش سنگینتر. کلمات گیر کرده بودند لابلای غضروفهای حنجرهاش.
ـ چیکار میکنی؟ ما همــــکاریم.
افشار کمی مکث کرد. دستی به صورت خودش کشید. با نفس عمیقی از جایش بلند شد. رفت پشت کامپیوترش نشست.
ـ ببخشید. یک لحظه حواسم پرت شد. میخوای عکسامو ببینی؟
نمیدانست که باید همانجا توی آن پیله بماند یا بزند بیرون. آقای حامد افشار مانیتور را به طرف خانم ابریشم صحت برگرداند. عکسهایی بود از چرخیدن پروانهها دور گندمهای طلایی در حال درو شدن. عکسهای باشکوه و خیرهکنندهای که بیننده را روی دیوار میخکوب میکرد. ابریشم دلش میخواست تکهای از این عکسها باشد، نمیدانست طبق کدام قاموس بشری باید عمل کند. بماند و از رقص گندمگون تن باریک یک پروانه لذت ببرد یا برود و با حرکت آرام و خنکای نسیم صبحگاهی نفس ملایمی بکشد. دست و پایش شبیه پارچهای شده بود که کشیده باشند بر سر دشتی پر از گل پشت سر گوسفندانی که راه آغل را گم کرده بودند، احساس میکرد نمیتواند بهترین ابریشم دنیا باشد، نمیخواهد توی پیلهاش مثل یک کرم بمیرد. بلند شد رفت پشت صندلی افشار ایستاد. به عرق پشت موهای کوتاهش خیره شد و یاد شبنمی افتاد که اول صبح از روی گلبرگها سر میخورد و در هوا ناپدید میشود. یک قطره شبنم از برگ گل سر خورد. ناگهان افشار از جایش بلند شد. دستهایش را. رعشهای. گرمی دستهایش را. در عین اینکه دوست نداشت. محال بود. پروانهای بالهایش را باز کرد و محال بود. شاخکهایش را تکان داد و محال بود. ناگهان به خودش آمد و دید روی شانههای او دو شاخک پرزدار تکان میخورند که از پشت پیرهنش هیچوقت دیده نمیشد. ناگهان از نافش یک پیچک جوانه زد. دور شکمش گلهای سرخ و ریزی رویید. ترسید. عکسها را یکی بعد از دیگری رد کرد و گفت:
ـ اینا چیان دیگه؟ بقیهی عکسها رو ببینم، اینا به درد نمیخورن.
بعد با عصبانیت هلش داد. به طرف راهرو دوید که کیفش را بردارد. به سمت در خروجی رفت. در قفل بود. باورش نمیشد و بود. یعنی از قبل به این صحنه فکر کرده بود که در قفل شده بود؟! توی اتاق دیگری هل داده شد. محال بود اما بود و احساس کرد یکی از عکسهایی است که روی دیوارهای مؤسسهی حشرات هوازی به دیوارها چسباندهاند. عکسها را یکی بعد از دیگری پاره کرد. کوهی شد از کاغذهای مچالهشده روی سر خودش، حشرات خشکشده و خردشده در گوشهوکنار اتاق. خواست هلش بدهد که حس کرد سنگریزههای کوه یکییکی با سرعت و شتاب سرازیر شدند روی دست و پاهایش. تازه فهمید که وسط گندمزاری پر از پروانههای خوشآبورنگ دارد درو میشود برای آ شدن. گفت:
ـ داد میکشما.
ـ بکش! کسی نمیشنوه. ما وسط جنگلیم...
باورش نمیشد که این همان پروانهی سرخی باشد که روی گلهای شبدرزده نشسته باشد، بعد پرواز کرده باشد، در عکسهای قابگرفته، نشانهای شده باشد از طبیعت بکر و گرم یک روز تابستان. گریهاش گرفته بود، نمیدانست خوب است یا بد. محال بود اما بود و احساس میکرد که.باید قراردادش را فسخ میکرد. انگار کسی داشت برایش حکایتی میگفت از نخکش شدن یک شاخهی گل رز سرخ شمارهدوزیشده روی پارچهای چلوار و سفید.
ـ چرا چشماتو بستی؟ چشماتو باز کن ببینمت. چشماتو دوست دارم. یک چیزی بگو... بگو دوستم داری بانو...
مگس کوچکی که در قاب عکس لابهلای قاصدکها پنهان شده بود، از میان علفهای صحرایی بیرون آمد و ناگهان قورباغهای او را بلعید. مگس بهجای آنکه به نبودنش فکر کند، از درد بلعیده شدن و فرو رفتن در ماهیچههای حلق قورباغه و فشرده شدن لذت میبرد. محال نبود و بود. چشمهایش را باز کرد و با پشیمانی دید وسط دشتی تاریک روی زمین افتاده و ملخها بالای سرش از این شاخه به آن شاخه میپرند، حشرههای ریزی لای علفها تاب میخورند و بدنش گزگز میکند.
ـ باورم نمیشه. نمیخواستم. چرا؟
ـ بالاخره راحت شدم. دیگه چارهای نبود. اما خودتم میخواستی.
ـ نه اینجوری... نمیخواستم.
از در بیرون رفت. کیفش را هم برنداشت. نمیخواست هیچوقت برگردد. با خودش گفت که من هیچوقت کیفی نداشتهام. اما باز برگشت. شاید به این خاطر که وسایل توی کیفش را بردارد. شاید به این خاطر که کسی داشت او را از پشت سلیفون آلبومهای قدیمی ورق میزد و تماشا میکرد. شاید به این خاطر که میان تجربهای مبهم دستوپا زده بود و میخواست بفهمد که دستوپا زدن یک مگس برای قورباغه چه مفهومی دارد. نمیدانست چرا! هربار در اتاق او گم شده بود و از هر دری که بیرون رفته بود، دوباره از همان در برگشته بود و ورق زده بود و برگشته بود و دوباره برگشته بود و باز به پریدن از یک ساختمان سیمانی بلند فکر کرده بود، پریدنی از بالا به پایین و در آخر، در هالهای از گرد و خاک ناپدید شده بود. از در بیرون رفته بود و این بار کیفش را برداشته بود. خیابان شلوغ بود. ماشینها کیپتاکیپ ایستاده بودند. بوق میزدند. این بار کفشهایش هم جا مانده بود و کف پایش سردی زمین را لمس میکرد. بیاعتنا به کفشها و سردی کف پا و حتا مردمی که وسط خیابان وول میخوردند و به نقطهای مبهم خیره شده بودند، با عجله از میان جمعیت گذشت و از پلهها بالا رفت. بالا رفت. بالا رفت تا رسید به پشت بام. آدمها شبیه برفکهایی که بهخاطر قطع شدن اتصال با مرکز، تمام صفحهی زندگیاش را پر کرده باشند، از جلویش رد شده بودند. به موبایلش نگاه کرد. نمیدانست که گوشی را بردارد یا قطع کند. به اسم روی صفحهی گوشیاش زل زد. اشکهایش را پاک کرد. انگار به افتادن عادت کرده بود، در حینی که دلش میخواست کسی به او بگوید که این عادت نیست، یک آی مارپیچ است! یک آیی که مدام دور او میپیچد و بهتدریج او را زیباتر میکند... یک حس عمیق و نادر! چیزی که تکان میدهد، منهدم میکند، میسوزاند... چطور میشود گفت که چه چیزی دقیقن چه چیزی است وقتی میشود هر چیزی را به هزار شکل دید! اگر به مادرش میشد که بگوید، او هم لابد میگفت این آی فنری است که بالاخره یک جایی تلنگش درمیرود و او را به کف سرد زمین میکوبد با سر!
لبلاب |
آی فنری[ع َ ش َ] (ع مص) التصاق به چیزی. || مرضی است از قسم جنون که از دیدن پیدا میشود، و مأخوذ از گیاهی سرگردان که آن خود نام نباتی است که لبلاب نیز گفته میشود، چون بر تنی بپیچد آن را منعطف کند و همین حالت فنر است بر هر دلی که طاری شود صاحبش را پرتاب کند. || اساس و بنیاد هستی بر فنر نهاده شده و جنب و جوشی که سراسر وجود را فراگرفته به همین مناسبت است. پس کمال واقعی را در پرتاب شدن باید جستجو کرد.
آی مارپیچ[ع َ ش َ] (ع مص) حیوانی خزنده || آتشی است که در دل آدمی افروخته میشود و بر اثر افروختگی، آنچه جز دوست است سوخته گردد. و نیز گفتهاند که دریایی است پر از درد و رنج. دیگری گوید نیش این مار، سوزش و کشته شدن است، اما بعد از مرگ با لطف ایزدی نیش خورده را زندگانی جاویدان نصیب گردد بهطریقی که فنا و نیستی را در پیرامون او ره نباشد.
ابریشم از بالای ساختمان سیمانی بلند به کودکیاش نگاه کرد، به دختر هفتسالهای که مادربزرگش قاشقی را با نور شمع داغ میکرد و میگذاشت پشت دستش و میگفت بگو چرا درو باز گذاشتی؟ ابریشم با گریه میگفت خودش باز شد و مادربزرگ دوباره قاشق داغ را روی آن یکی دستش میگذاشت و ابریشم با کبودیهای روی پوستش از دستش فرار میکرد. مادربزرگ دورتادور اتاق دنبال او میدوید و دوباره او را میگرفت و دوباره قاشق داغ را روی بازو و رانها و پهلوهایش میگذاشت. با داد و فریاد ابریشم، همسایهها همه خبردار شده بودند و ریخته بودند درون خانه و او را از دست پیرزن گرفته بودند. ابریشم هم دستآخر نگفته بود که در را باز کرده بود که برود توی کوچه و از دست پیرزن رها بشود. مادر ابریشم بعدها آمد تا او را ببرد پیش خودش و ابریشم دیگر نه به آن خانهی بزرگ اشرافی که برای او کوچک بود و تنگ و نه به هیچ مردی که به او گفته بود دوستش دارد، دل نبسته بود تا امروز که نمیدانست دل بسته یا نبسته یا باز کرده و بسته یا... که ناگهان صدای فریاد مردی را از آن پائین شنید که:
ـ از جات تکون نخور، نترس، الان مییاریمت پائین. بهت گفتم جم نخور!
ابریشم با خودش فکر کرد که خانهی مادر شاید سقف کمتری داشت، اما دیوارهای کمتری هم داشت و پیرزن دیگر نمیتوانست مدام ابریشم را کنار دیواری مجبور کند تا ساعتها بایستد و پشیمان شود از تراشیدن مداد چشم مادربزرگ، مالیدن ماتیک روی دیوارها یا پخش کردن لوبیاها وسط آشپزخانه. یاد صورت پرچینوچروک و خستهی مادربزرگ افتاد که با فوت پدر، خستهتر و پیرتر شده بود و همیشه به این فکر میکرد که چرا از بین آنهمه خواهر و برادر، قرعه به نام او افتاده بود برای تنها نماندن پیرزن، برای داشتن بعضی چیزها و نداشتن همهچیز. او انتخاب شده بود و چارهای نداشت و اگر همسایهها نبودند، شاید زندگیاش یک جور دیگر میشد. شاید اگر به خانهی مادر نرفته بود، از خانهی مادربزرگ فرار کرده بود و سر هر کاری رفته بود. شاید اگر خانهی مادربزرگ مانده بود، امروز این مردی که آن پائین ایستاده بود و فریاد میکشید که جم نخور، دیگر وجود خارجی نداشت. شاید به این مکان مشترک بین همهی آدمهای داستان نمیرسید و سرنوشت او در همین مکان به بقیهی آدمهای داستان پیوند نمیخورد. شاید هیچوقت نمیفهمید که توی همین میدان دختری که خودش را از بالای برج آ به پایین پرتاب کرده، خودش بوده و عدهای هم که پای آن برج ایستاده بودند برای تماشا، همان آدمهایی بودند که در همسایگی او یا زندگی میکردند یا کار میکردند و یا نفس میکشیدند.
لیلا صادقی
بخشی از رمان آ، 1397