لیلا صادقی |
گاهی راه نفسش تنگ میشود و هرچه سعی میکند نفس عمیقی بکشد، بیشتر سینهاش درد میگیرد و گاهی با انگشتها گونهاش را به دو طرف میکشد که پرههای بینیاش باز بشود و هوای بیشتری عبور کند. صدایی در ذهنش میپیچد که وقتی میگویی سعی میکنم، یعنی خودت را پشت همین کلمه پنهان میکنی. بگو حتمن. بگو بیشک. گاهی هوایی که از پنجره میزند، آنقدر گرم و دم کرده است که بیشک کورهی آدم سوزی جدیدی پا میگیرد روی پوست صورتش. ماشینها بوق میزنند و چراغ حتمن قرمز است. راننده با کسالت میگوید معلوم نیست امروز چه خبره! هیچ وقت این چراغ اینقدر قرمز نبوده.
چشم میگرداند توی ماشینی که زنی خودش را باد میزند و توی ماشین دیگری که بچهای توی دهانهی بادکنکی فوت میکند و باد نمیشود و فوت میکند و مادرش میگوید بلد نیستی. بده خودم باد کنم. راننده با کلافگی سرش را از شیشهی ماشین بیرون میآورد و رو به موتوری سیاهپوشی که از طرف میدان میآید، داد میزندکه میدون چه خبره؟ موتوری چند کلمه بلغور میکند که راننده دستش را از فرمون میاندازد پائین و دنده را خلاص میکند. دستش به برف پاککن میخورد و عقربکهای رقصان به این طرف و آن طرف شیشه کشیده میشوند و بعد راننده با مشت میکوبد به دستهای که عقربکها در جا خشکشان میزند و دیگر تکان نمیخورند. به پارچههای سیاهی نگاه میکندکه به موازات دیوارهای خیابان کشیده شدهاند و باز این چه شورش است که در خلق عالم را میبیند که دسته دسته پیاده به سمت میدان حرکت میکنند. از راننده میپرسد چه خبر شده؟ چرا راه باز نمیشه؟ راننده میگوید یکی میخواد خودشو بندازه پائین و مردم دارن میرن تماشا. زودتر نمیندازه که راه باز بشه حداقل. به راننده نگاهی میکند و صورت عرق کرده و چروکهای گردنش... نفسش توی سینه حبس میشود و زنی که پشت او نشسته، میپرسد برای چی میخواد خودشو بندازه پائین؟ راننده توی آینهی جلو به زن نگاهی میکند و میگوید همین چند وقت پیش یکی از بالای همین ساختمون سبزه خودشو انداخت تو این جوب. دیگه معلوم نشد چرا، چون در جا یک مینیبوس رد شد از روش و چند تکه شد. زن میگوید به حق چیزای نشنیده. لابد دوست داشته خب. مهم اینه که به خواستهاش رسید.
پیاده میشود و کرایهاش را از لای شیشه میدهد به راننده. بعد از لابه لای ماشینها عبور میکند و به این فکر میکند که چه خوب که میشود از لابه لای این ماشینها عبور کرد و به میدان رسید. همینطور از لابهلاها عبور میکند و میرسد به میدان و میبیند که مردم وسط خیابان زیراندازهایشان را پهن کردهاند و نشستهاند. چند پسربچه دور میدان دوچرخهسواری میکنند و یکی آن سمت میدان، با راکت بدمینتونش میکوبد زیر توپی که پرت میشود و پرواز میکند به سمت کسی آن سوی میدان و او هم میکوبد زیر توپی که پرت میشود و پرواز میکند به سمت کسی. زنی گرهی روسریاش را سفت میکند و داد میزند: حسن بیا ناهارو کشیدم. بعد قابلمه را از روی گاز پیکنیک برمیدارد و بوی قرمهسبزی میپیچد. آن طرفتر، مردی مشغول باد زدن کباب است و زنی مشغول خورد کردن کاهو و خیار و گوجه برای سالاد. کمی سر میگرداند و به سمتی میرود که چند چارپایه کنار هم چیده شده و جماعتی نشستهاند و چای میخورند. مینشیند روی یکی از چارپایهها و یک چای سفارش میدهد. پسری با تیشرت بتمن و موهای ژل زده، دوربینش را روی جایی زوم کرده و به بغل دستیاش میگوید: این دفعه دیگه آمار دانلودش میترکونه. دفعهی قبل به هشتاد هزارتا رسید. اما این دفعه فکر کنم رکورد بزنه. سینی چای دور میچرخد و میرسد به او که دهانسوز است و توی گرمای تابستان اصلن نمیچسبد. از فرط تشنگی اما هورتی میکشد بالا و اصلن نه دهانش میسوزد و نه دندانهایش داغ میکنند و نه سینهاش گر میگیرد. به ساختمان سیمانی بلندی نگاه میکند که عدهای پای آن ایستادهاند و به طرف بالا نگاه میکنند. با دفترچه بیمهاش کمی خودش را باد میزند و پسرک روزنامه فروش گوشهی پیادهرو را با حرکت دست صدا میکند که میآید یک همشهری و یک ایران میگیرد و صفحهها را آرام ورق میزند. چند زن با ساکهای بزرگ کمی آن طرفتر میایستند و یکیشان با صدای بلند و رسا میگوید: خانوما آقایون. ژل آرایشی دارم، ساق دست، ساق پا، شورت پاچهدار، همه رقم فقط دو تومن. توی مغازه چهار تومنه، میدم دو تومن. خانوما آقایون فقط دو تومن. چند نفری دور آنها جمع میشوند و بعضیها چیزکی میخرند و بعضیها کمی نگاه میکنند و رد میشوند. زن دیگری ساکش را باز میکند و انواع و اقسام وسائل ریز و درشت را بیرون میکشد و میگوید: خانومم سفرهی یک متری، دو متری، سه متری، در همه اندازه همه رنگ. آویز تاشوی روسری، سیر خرد کن دستی، اسکاچ دو رو، خانومم سه تا ببر فقط چهارتومن. زنی ایستاده و به سفرهها نگاه میکند و میپرسد: یک و نیم متری ندارین؟ زن میگوید: یک متریاش عین یک و نیم متریشه. قابل شستو، دو رو، در همه رنگ، ببر پشیمون نمیشی. زن یکی از سفرههای سرخ رنگ با گلهای آبی را برمیدارد و میگوید: نمیشه اینو بدین پونصد تومن؟
خطاب به مردی که کنار جوب، زیر درختی نشسته، میگوید اینجا چه خبره. چرا اینقدر شلوغه؟ مرد دود سیگارش را ول میدهد و میگوید: مگه نمیبینی؟ پیک نیکه دیگه. میگوید آخه اینجا؟ وسط خیابون؟ مرد میگوید: خب ساختمون بغلی یک جماعتی جمع شدن و شلوغ شد، بقیه هم اومدن تماشا و بعضیهام بساط پهن کردن و ما هم داریم کاسبی میکنیم. مشتری هستی یا تماشاچی؟ کمی نگاهش میکند و میگوید هیچکدوم. عابرم فقط داشتم رد میشدم.
چایش را میخورد و از چارپایه بلند میشود و میرود به سمت خیابانی که مردم زیر یک ساختمان بیست طبقهی آبی جمع شدهاند و کمی پیاده میرود و میپیچد توی کوچهای. هوا بخار کرده و گرم است و نفسش توی سینه حبس شده است. هنوز کسی توی فکرش بالای ساختمانی ایستاده و خیابان شلوغ است.
----
لیلا صادقی
1389