پر و خالی میشود جوب از قوطی نوشابه و تفالههای رنگارنگی که یک روز شاید بیسکویت بودهاند و شاید هم مرغ برشتهای با سس قرمز و مخلفات دورش.
- حاضر.
طبق معمول بستهی بادبادکها جلوی پایش بود و بعضی از مردم میخریدند و بعضی هم میخندیدند.
- اجازه خانم، چرا بعضیها بادبادک میفروشند؟
دو سه تا پسر بچه میآیند و برای خنده چند بادبادک برمیدارند و بعد میدوند طرف کوچهای. دختر با دستهای کثیفش به طرف پسرها میدود که پولش را بگیرد.
- اجازه خانم، یکی از بچهها غایبه.
پسرها برمیگردند و بستهی بادبادکها باز میشود از لگدشان
به طرف
این
و
آن پـ خ ش طرف توی هوا
میشود
- اجازه خانم، من بگم مهمترین عضو بدن چیه؟
خیابان عبور میکند از زیر چرخهای اتوبوس را که رد میشود از را و بستهی خالی بادبادکها را از دختر...
اجازه خانم، من بگم. اگر قلب نبود، ما زنده نبودیم.
و برادر دختر کنار جوب آب نشسته و با خودش فکر میکند که چقدر دلش میخواهد همهی این آدمها را بکشد.
---
لیلا صادقی
از شعر-داستا «گریز از مرکز»