بستهای را تحویل پستخانه میدهد و با قدمهای آرام بیرون میرود از در. مسئول پست مهری میزند و خطی میکشد و بسته را پرت میکند روی بستههای بزرگ و کوچکی که هرکدام برای کسی منتظره و غیرمنتظره توی کیسههای بزرگتری ریخته میشوند و پشت ماشین گذاشته میشوند و به سمتی حرکت کرده میشوند.
سر میگوها را توی مغازه جدا میکنند از هم. تنشان را میفروشند درهم. سرها را میریزند توی کیسهای و وقتی که پر میشود، گربهها و کلاغها پارهاش میکنند کنار خیابان و عابران از کنارشان رد میشوند بیاعتنا. بعضی تکهها را مورچهها میبرند و بعضی تکهها میافتند توی جوب آب و بعضی تکهها میچسبند به ته کفش چند نفری که یکیشان سوار اتوبوس میشود و یکیشان توی صف نانوایی میایستد و یکیشان پشت میز کارش نشسته است و سیگار میکشد و یک تکهاش میچسبد به پشت نامهای که نوشته میشود برای راهی دور.
تنهای نرم و لطیفشان سرخ میشود توی جلز و ولز روغن و ریخته میشود لابهلای برگهای درهم و پیچیده به دور مغز کاهو، کنار سرخی تکههای گوجه و لبو. تکهای از تنی برشته را میبلعد یکی از مهمانها و تکهای میافتد زیر میز و سگ پشمالوی خانه زیر میز کمین میکند برای تن به تن شدنش.
میزبان پر میکند لیوانها را با سرخوشی سرخی که به سلامتی تنها میرسند به دست هم با صدای شیشهای پر زنگ و دختر بچهای با مداد رنگیهایش روی سفیدی کاغذ تصویری میکشد از حرکت ماهیهای رنگی که سرمیخورند لابهلای مرجانهای رقصان و جلبکهای رها در رفت و آمدهای ناشناس. ماهیهای لزج و سرخی که گم میشوند در انتهای دیس برنج.
دختر میان بغض میگوید: من دلم میخواد ماهی باشم مامان.
مادر چنگالش را فرو میکند توی سینهی میگوی لختی که دور دیس ماهی شکم پر لمیده و رو به دختر میگوید: تو خودت ماهی کوچولوی منی عزیزم.
دختر دهانش را باز میکند و تکهی سینه چاک میگو را میبلعد و زمان میگذرد و بزرگ میشود و همینطور که بزرگتر میشود، به برفهای پشت پنجره زل میزند.
مهماندار غذاهای بستهبندی شده را تک به تک میدهد دست مسافرها و به دختر که میرسد، بستهی غذا توی هوا میماند و دختر دارد به پشت پنجره نگاه میکند که چطور روی ابرها میدود و دست کسی را گرفته و با هم از روی کوه پر برف سر میخورند پائین. کسی رو به دختر میگوید بیا بریم طرف دریاچه ماه من. کسی که دختر دوستش دارد، دوباره میگوید بریم بادبادکت رو اونجا هوا کنیم.
دختر پاهایش را توی ابرها فرو میبرد و خودش را پا به پا میکند سمت پایاپای کسی که میرود کنار یخ زدگی آبی که ایستاده است. بعد مینشیند و بعد خم میشود که به تصویر خودش نگاه کند کنار او.
او به تصویر تنهای خودش نگاه میکند کنار دختری که خم شده بود برای دیدن خودش و با سر محکم خورده بود به یخهای شیشهای که شکستند و سر خورده بود و افتاده بود پائین از میان ابرهایی که
برفهایی که
دریاچهای که
میشکند پشت همین میزی که دختری نشسته و دهانش را باز کرده و به تکهای از ماهی سرخ شده زل زده و ناگهان زنگ خانه را میزنند.
با اضطراب به سمت صدا میرود و رو به مادرش میگوید من باز میکنم. صدایی از پشت در میگوید: نامهی سفارشی دارین. با هول و ولا میدود از پلههای یکی دو تا و میرسد به پشت در که نفس راحتی هنوز نکشیده، در را باز کرده و بسته را تحویل گرفته و باز کرده و دیده که تکههای عکسهای پاره و نامههای سوخته به مقصد رسیدهاند. مادرش از پشت پنجره نگاهش میکند که چطور روی زمین نشسته و تکه کاغذهای سوخته را به لبهایش چسبانده و جم نمیخورد.
مادر به سمت در میآید و از پلهها هم میرود پائین.
به سمت دختر میآید.
دستهایش را میگذارد روی شانهاش که موهایش را نوازش کرده باشد.
دختر میان بغض میگوید: من دلم میخواست ماهی باشم مامان.
---
گریز از مرکز
لیلا صادقی