مغزم خانه اي

 

    مغزم خانه اي است وسط يك چهارراه و از هر چهار طرف افكار بوق زنان وارد خانه مي شوند و بيشتر وقت ها با هم درگير. وقتي چند فكر با هم درگير مي شوند، بقيه دور تا دور مي نشينند و تشويقشان مي كنند كه ببينند چطور يكي ديگري را مي كشد. توي اين خانه حتماً بايد فكري ديگري را از صحنه خارج كند تا بتواند با خيال راحت فكر شود. معجزه اينجاست كه رخ مي دهد. احياي مردگان با دم عيسي همين است ديگر. فكري كه مي ميرد، بعد از چند دقيقه دوباره سر و مر و گنده براي خودش توي سلول هاي مغزي رژه مي رود و روز از نو و روزي از نو:

    يكي از فكرها فكر مي شود كه بايد به فكر پدرت باشي. جداره معده او حساس شده و هرچه مي خورد بالا مي آورد. اصلاً‌ ديگر با غذا سازگاري ندارد و بايد تغذيه اش را توي شيشه كنند و با سوزني توي رگش تزريق. فكر ديگري مي آيد كه اسمش روزهاي آخر برادرم است. او هم ضعيف شده بود و باورم نمي شد كه به اين زودي ها نيست بشود. او هم نمي توانست غذا بخورد و ارتباط او با زندگي با سوزني وصل مي شد. اين سوزن به او زندگي تزريق مي كرد. آن وقت ها عين خيالم نبود و فكر مي كردم بالاخره درست مي شود، اما روزي رسيد كه ديدم دارند روزهاي زندگيش را توي آمبولانس مي گذارند و مي برند. فكر اول دوباره دامنش را پهن مي كند و مي نشيند كه پدرت را شايد ديگر نبيني. هركس را شايد يك روز نبيني و در هر وصلي، جدايي هست، اما كساني هستند كه وقتي بروند، قسمتي از زندگي انسان را با خودشان مي برند. فكر ديگري كتش را در مي آورد و آستين هاش را بالا مي كشد و آب به صورتش مي زند كه او ترا دوست داشت. چرا با هم نساختيد. فكر ديگري كه از قبل دم در ايستاده بود، مي آيد داخل كه او ترا دوست نداشت. او اصلاً محبتش را ابراز نمي كرد اگر داشت و لابد نداشت. او اصلاً ‌حاضر نبود براي تو هيچ كاري بكند. تو عروسك بودي براي او كه هر وقت حوصله اش سرمي رود، بازي كند با تو. تو بخشي از زندگي او نبودي. آن يكي فكر صورتش را خشك مي كند كه مگر آدم اگر كسي را دوست دارد، بايد جار بزند. هركس يك اخلاقي دارد. او دوست نداشت قربان صدقه برود. تو توي دلش بودي. هميشه احترامت را داشت. شايد مناسبت ها يادش نبود، شايد زياد باهم حرف نمي زديد، اما تو هسته مركزي زندگيش بودي. يك فكر ديگر عصباني است و داد مي زند كه مادرت هفته بعد عمل دارد. مي خواهد كف دستش را عمل كند. يكي از رگ هاش يا عصبش دور استخوان پيچيده و بايد آن را از دور استخوان باز كنند. نكند زندگي را از دور مرگ باز كنند. او را بايد قانع كني كه عمل نكند. دكتر گفته از بس كار كرده اينطور شده. رد پاي زمان همه جا پيدا مي شود و بعضي جاها خيلي عميق تر. فكر ديگري مويش را كنار مي زند كه هيچ به خودت فكر كرده اي. پس كي مي خواهي سر وسامان بگيري. كي مي خواهي كمانت را زه كني. فكر ديگري سكسكه اش مي گيرد كه اگر بچه آوردي، مي داني چه پدري از روزگارت در مي آيد. مي داني بزرگ كردنش چه مصيبتي دارد. نكند بچه ناخلف بشود و مثل خاله ات مادرش را دق مرگ كند. فكر ديگري مي زند زير گريه كه ديگه بس است. چقدر مصيبت. كمي شادي. فكرها مي زنند زير خنده كه بي خيال دنيا. فكري مي گويد كه به فكر پدرت باش. جداره معده او حساس شده و

---

وقتم کن که بگذرم

برج حوت، شب دوازدهم، داستان چهارم (ادامه)
لیلا صادقی

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

تمامی حقوق این سایت متعلق به شخص لیلا صادقی است و هر گونه استفاده از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است