چشمم پنجره اي كه باز شده توي اين داستان. آن طرف پنجره هرچه هست تويي! پنجره روي ديواري از خانه اي در طبقه اول عمارتي دوازده طبقه وسط چهاراهي.
آن طرف من، تو مي خندي، مي تابي، فكر مي كني، ميوزي، قدم مي زني، مي باري،…
به رفت و آمدنت پنجره مي شوم. سحر از پشت پنجره ام باز مي شود. بالا مي آيي. ابرهات از نگاهت مي گذرند و پرنده هات در تو فرو مي روند. مي وزي و پرده ام را كنار مي زني. پرنده اي از تو مي آيد در من روي تاقچه ام و درونم را مي پايد. درونم خانه اي است كه اهلش خواب. ساعت پنج مي شوي و درونم را زير و رو مي كني. پدر بلند مي شود و مي گويد: امروز دوشنبه است؟ چرا همه خواب مونده اند؟ مگه سر كار نمي رن؟ مادر توي آشپزخانه و دارد صبحانه را روي ميز مي چيند و مي گويد: همه رفته ان. فقط تو خواب موندي. دلم نيومد بيدارت كنم. پدر و مادر مي نشينند سر ميز صبحانه و زنگ خانه زنگ. پدر مي گويد: اگه تعميركار بود، من نيستم. مادر گوشي را بر مي دارد. نيست. بله. مي گم بياد تصفيه كنه. مي آد. شما عصباني نشين. گرفتاره. آقا بده تو كوچه داد و بيداد راه انداختين. صداتون رو بياريد پائين. خجالت بكشيد. اين حرفا چيه؟ پدر عصباني مي شود و گوشي را از دست زن مي گيرد. چي مي گي مرتيكه؟! خب دو روز صبر كني مي ميري مگه؟ اصلاً نمي خوام تصفيه حساب كنم، چي مي گي؟ مگه زوره؟ گرون حساب مي كني، دم به دقيقه هم مي ياي در خونه هارت و پورت مي كني؟
آفتابت مي آيد وسط آسمانت. من فقط پنجره اي هستم با سهم كمي از روشني. روشنيي كه از تو مي آيد درونم. روشن نمي شوم، فقط خطي از روشني از اتاقم مي گذرد و اتاق تاريك ترم را تاريك. همه از صبح تا شب كار. پدر صبح تا ظهر نامه بر و ظهر تا شب گل فروش. مادر صبح تا ظهر معلم مدرسه و ظهر تا شب آشپز رستوران. دختر صبح تا ظهر منشي شركت بازرگاني و ظهر تا شب پيشخدمت و شب تا صبح خانم. پسر براي تحصيلات رفته اروپا. هيچكس توي خانه نيست كه بيايد كنار پنجره و آسمانت را نفس. شب. همه آمده اند خانه و هر كس تنهايي شامي خورده و خوابيده. چشمم هنوز باز مانده و تو را مي بينم كه توي خودت فرو رفته اي يا در كسي كه ضميري ندارد و تو را خطاب مي كند.
من پنجره اي روي ديواري از خانه اي در طبقه اول عمارتي دوازده طبقه وسط چهارراهي. اهل خانه خواب و پدر از روي استيصال ديوار را به كسي واگذار كرده و سقف را به كسي و زمين را به كس ديگري و اثاث را به ديگري و اتاق را به آن كس و آشپزخانه را اين كس و پرده ها و شير آب را به آن و ستون ها را به آن ديگري و هواي خانه را به اين و هر چيزي را به يكي و صداي بوق ماشين ها سكوت را برده و هر كدام از طلبكارها آمده سهمش را ببرد و طبقه هاي رويي مانده اند حالا كه طبقه اول هر قسمتش را كسي مي برد، چرا آنها بايد ب
ر ي
ز ن
پا ئين
بي اينكه كسي نظرشان را درباره پا
ئين
ر ي
خ ت
ن
پر
سي ده
باشد و هر
كس
ط ب ق ط ب ق
س هـ مـ ش
را
مـ ي ب
ر د
و
تنها چيزي كه از من مي ماند
تويي.
---
وقتم کن که بگذرم
برج حوت، شب دوازدهم، داستان دوم (ادامه)
لیلا صادقی