با صدای بابا از خواب بیدار شدم. داشت با تلفن حرف میزد. تا به خودم بیایم که چه میگوید، خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت سر جايش. اولین بار بود که به خوابیدنم روی مبل جلوی تلویزیون گیر نداده بود. رو به من و مامان، که تازه از خواب بیدار شده بود و لباس خواب تنش بود،گفت : «حاضر شید بریم خونه مامان جون. بچهها هم قراره بیان تا یه تصمیمی بگیریم.»
بابا دیروز جواب سی تی اسکن مامان جون را گرفته بود. دکتر گفته بود مامان جون فقط چندماه دیگر زنده ميماند و تشخيص او، سرطان ریه بود. از دیروز که خبر را شنیدم، یاد همکلاسیام شیما افتادهام که چند وقت پيش مادربزرگش را از دست داده بود، آن هم با همین بیماری. بعد افسردگی گرفته بود و آن موقع اينطور فكر ميكردم كه زیادی شلوغش میکند. مثل همیشه که وقتي چيزي را كه دوست داشت، گم ميكرد يا كسي كه برايش مهم بود، به او چيزي ميگفت يا مثلا به جاي بيست، نوزده ميگرفت، اشکش در میآمد. من فقط میخواستم کمتراز پانزده نشوم و همين برايم كافي بود.آن هم از ترس نق زدنهای مامان. حالا که مامان جون قرار بود بميرد، داشتم دنبال چيز مشتركي بين خودم و شيما ميگشتم. نمي دانم چرا اشكم درنميآمد و لبخندي گوشه ذهنم ميگفت كه هفتاد سالش است و خب بالاخره بايد يك روزي بميرد.
یک ساعت بعد من و بابا در پارکینگ، داخل ماشین منتظر مامان بودیم تا بیاید. بابا سه چهار بار به گوشی مامان زنگ زد و مامان هر دفعه میگفت پنج دقیقه دیگر پایین میآید. بالاخره آمد و تا نشست فهمیدم رفته بوده سراغ عطر من كه کادوی تولدم بوده و هنوز بازش نكرده بودم. بابا که معلوم بود چیتان پیتان کردن مامان چندان به مذاقش خوش نیامده، با اخمی سرتا پای مامان را ورانداز کرد و گفت:«...به به...خانوووم...میگفتی ما رو هم دعوت میکردن..». مامان با پرسید: «ها؟؟!!...کجا دعوتت میکردن؟!!...» .بابا گفت: «چه میدونم کجا...شما مراسم عقدکنون دعوتی، از من میپرسی؟!!...». مامان گفت: «وقتی آبجی ریحانه جونت تشریف آوردن، میفهمی کی مراسم عقد و حنابندون و پایتختی یهجا دعوته...». بابا سری تکان داد و ديگر چيزي نگفت و استارت زد و راه افتادیم.
به خانه مامان جون رسیدیم و بابا رفت که ماشین را کمی جلوتر پارک کند. خانه مامان جون یک خانه قدیمی در یکی از محلههای قدیمی تهران بود. وقتی یک ساله بودم، پدربزرگم فوت کرده بود. بعد از فوت پدربزرگ بارها بابا و عمو رضا و عمه ریحانه تصمیم گرفتند که خانه قدیمی را بکوبند و یک آپارتمان چند واحدی بسازند. هردفعه سر تقسیم واحدها و نگهداری از مامان جون تا ساخته شدن خانه و هزار مساله دیگر حرفشان شد و كار در همان مرحله اول خوابید. مامانم میگوید از وقتی عروس این خانواده شده، ندیده که این سه نفر سر چیزی به توافق برسند.
رفتم سمت در خانه و دستم را دراز کردم تا کلید زنگ را بزنم. برای چند لحظه احساس کردم که پرواز ميكنم و پاهايم به جايي بند نيست. شايد چيزي حدود سه متر به عقب پرت شده بودم...چشمم که کم کم شروع کرد به دیدن، مامانم را تشخيص دادم كه دارد توی سرش میزند و لب و دهانش را هی تکان میدهد. صدایی به گوشم نمیرسيد. كم كم با کمک مامان بلند شدم و ایستادم. بابا دوان دوان خودش را به من رساند و فریاد زد: «خدا لعنتت کنه رضا، صدبار بهش سپردما این زنگو درست کنه تا یکی رو به کشتن نداده...مگه چشمم بهت نیفته رضا...». با کمی گیجی و صدایي بیجان گفتم: بابا نگران نباش! حالم خوبه.
چند لحظه تمام بدنم بیحس شده بود، اما بعد ديگر هيچ حس خاصي نداشتم و انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده باشد. کمی پشتم بخاطر پرت شدنم درد گرفته بود و با خودم فكر ميكردم كه مردم همه چیز را بزرگ میکنند. آنقدرها هم ناجور نبود. بابا همانطور در حال ناله و نفرین عمو رضا به سمت در خانه رفت وکلید انداخت و در را باز کرد. مامان خاک روی لباسم را تکاند و وارد خانه شدیم. یک خانه آجری قدیمی با دو باغچه بسیار بزرگ پر از درخت گيلاس با شكوفههاي صورتي و درختچه انگوري كه برگهايش تمام طاقيها را پوشانده بود. کمی که رفتیم جلوتر، مامان جون را دیدیم که نشسته روی تخت وسط حیاط و دارد روی پیک نیکی قدیمی بابابزرگ پیاز سرخ میکند. یک سینی بزرگ پر از خلال پیاز که هنوز نپخته روی تخت بود. دو دیس بزرگ پیاز سرخ شده طلایی رنگ هم پایین تخت...عادت هر سالهاش بود. برای همهمان کلی پیاز سرخ میکرد و میفرستاد.
یکی دو بار صدایش کردیم ولی جوابي نداد. فهمیدیم سمعکش را توي گوشش نگذاشته. پشتش به ما بود. به آرامی به سمتش رفتم که از دیدنم نترسد. هنوز کمی سرگیجه داشتم... تا رسیدم نزدیک تخت، گربه سیاه مامان جون از زیر تخت پرید بیرون به سمت من... و من که از بچگی با ديدن گربه از جا ميپريدم، با جيغي كه حسابي گلويم را درد آورد، از جا پریدم و این پایم به آن پایم گیر کرد و با صورت و کتفم محکم افتادم وسط تخت،کنار مامان جون... مامان جون هم با دیدن ناگهانی من جیغی زد و دیس پیاز از دستش افتاد. خودش را عقب کشید و دستش را گذاشت روی قلبش: «آخ قلبم...». بابا دوید سمت مامان جون تا آرامش کند....مامان جون که هنوز زبانش بند بود با دستش اشاره میکرد که نگران نباشید و شروع کرد به سرفه کردن...بابا به مامان گفت: «برو زیر زبانی مامان رو از تو خونه پیدا کن بیار..».
قیافه و حرکات اندام مامان وقتی داشت با آن کفشهای پاشنه بلند زرشکی مخملیاش به سمت ایوان خانه میدوید، نگاه همه را به خود جلب كرد... مامان جون کم کم به خودش آمد و زل زد به مهمانهای ناخواندهاش. بعد با صدای بلند و نفس نفس زنان گفت: «سلام مادر! خوش اومدین....».
بالاخره مامان با یک لیوان آب در یک دست و قرص زیر زبانی مامان جون در دست دیگر، بالای ایوان ظاهر شد. داشت از پلههای ایوان پایین میآمد که صدای فریادي از پشت در کوچه به گوشمان رسید. انگار یک بمب یک کیلویی پشت در کوچه منفجر شد... بابا، مامان جون را رها کرد و دوید سمت در. در را که باز کرد یک جفت پای مردانه تا زانو از چارچوب در افتاد وسط ورودی حیاط... چند لحظهای همه خشکشان زده بود که با صدای ناله و فریاد عمو رضا که میگفت آخ کمرم، آخ پام، به خودمان آمدیم. مامان جون بيآنكه چيزي بگويد، به تك تك آدمهاي دور و برش نگاه ميكرد و انگار تك تك ما را داشت به هم ربط ميداد كه سر از ماجرا دربياورد. مامان به زور جلوی خندهاش را گرفته بود... بابا خم شد و عمو رضا را از روی زمین بلند کرد و آورد نشاند کنار حوض وسط حیاط...عمو رضا دولا دولا راه ميرفت و صداي خفيفي از گلويش شنيده ميشد كه میگفت: «خدا رحم کرد ...داشتم میمردم...». بابا گفت: «حقت بود که میافتادی میمردی». عمو رضا به لیوانی که دست مامان بود، اشاره کرد. مامان لیوان آب را داد دستش...عمو رضا یک نفس آب را سر کشید و گفت: «من سپردم به شوهر ریحانه که یه برق کار بیاره، انگار یادش رفته، مثل اینکه الان از مرگ برگشتما... بذار حالم بیاد سرجاش، بعد غر زدناتو شروع کن».
مامان جون نشسته بود روی تخت و بالاخره حركتي به خود داد و به سمت عمو رضا تكاني خورد و مدام قربان صدقهاش میرفت و میگفت: «مادر چیزیت نشد؟ مادر قربونت برم جاییت نشکسته؟... برم واست آب قند بیارم؟...». از ما خواست که کمکش کنیم و ببریمش داخل خانه. مامان جون همیشه نگران حال عمو رضا بود.گاهی حس میکردم از نظر او عمورضا نه تنها چهل سالش نبود که هنوز پسركي تازه بالغ است كه گليمش را از آب نميتواند بيرون بكشد... بابا از یک سمت و من از سمت دیگر زیر بغل عمو رضا را گرفتیم و بلندش کردیم. داشتیم به سمت ایوان خانه میرفتیم که صدای باز شدن در کوچه نگاه همه را به خود كشيد. عمه ریحانه وارد شد.
در راه آمدن، بابا پشت تلفن بارها به عمه ریحانه سپرده بود که وقتی رسید، شروع به گریه و زاری نکند و پیرزن را سکته ندهد. اصلا موافق آمدن عمه نبود اما خودش اصرار داشت که بیاید و گفته بود که مامان جون عاشق این است که ما را دور هم ببیند. چند لحظه اول همه با یک نگاه معنیدار و منتظر به عمه ریحانه زل زده بودند. بعد صدای مامان جون كه انگار ذوق زده بود، بلندتر از قبل شد که میگفت: «مادر توام اومدی ... بیا تو خب چرا دم در وایستادی؟ بيا ببينم روي گلت رو». بالاخره عمه ریحانه با لبخندي زوركي خیال همه را راحت کرد و رفت كنار مامان جون. به همه سلام داد جز مامان. این یکی از عادتهایش بود که مامان را نبيند. مامان هم مثل خيلي وقتهاي ديگر كه ساكت نميماند، گفت: «اولا علیک سلام... دوما چه خوب که عمودی اومدی تو...»
عمه ريحانه گفت: «وا ...پریسا جون! خیلی منتظری منو افقی ببینی؟»
مامان غش غش زد زير خنده و گفت: «آخه میدونی! یکم قبل تو اول لنگهای داداش رضات اومد تو حیاط، بعد بقیهاش..». بعد تلقتلقكنان رفت سمت تخت مامان جون که ناگهان پاشنه کفشش پیچ خورد و افتاد زمين و همان موقع هم رومیزی تخت را گرفت كه خودش را نگه دارد و سینی بزرگ پیازهای خلالی همه ریخت روی سرش...
عمه ریحانه با دیدن قیافهاش لابه لای آن همه پیاز خلال شده و آن رواندازي که به دست و پایش پیچیده بود، شروع کرد به قهقهه زدن، جوری که يك لحظه فكر كردم دارد هق هق ميكند.
مامان جون از روي تخت خم شد و دست مامان را گرفت و بلندش کرد و گفت: «خب دیگه... بسه... برید تو، من اینا رو جمع ميکنم، میام...یه پارچ شربت بهلیمو تو یخچال هست. بریزید بخورید ...»
اسم شربت بهلیمو که آمد، عمو رضا تمام بدن دردش را فراموش کرد و جلوتر از همه چارچوب اتاق را رد كرد و رفت سمت يخچال. ما هم یکی یکی وارد شدیم. مامان به آرامی رفت یک گوشه و روی یکی از مبلها نشست. عمه ریحانه تکیه داد به دیوار پيشخوان آشپزخانه. بابا هم كه وسط هال قدم میزد، با صدايي آرام و خشدار شروع کرد به حرف زدن: « باید یه فکری بکنیم این چند ماه آخری که از عمرش مونده...». به اینجای جمله که رسید، صداي هق هق عمه ریحانه بلند شد، طوري كه نگران شديم مامان جون صدايش را بشنود. بابا از من خواست بروم حیاط و کمی مامان جون را معطل کنم تا عمه ريحانه را آرام كنند.
مامان جون مشغول جمع کردن پیازهای کف حیاط بود و وقتي كارش تمام شد، گفت: «مادر، من با فرزانه خانوم یه کاری دارم. میرم خونشون. میام تا ده دقیقه دیگه...».
فرزانه خانم همسایه دیوار به دیوار مامان جون بود. همیشه حواسش به او بود. یک هفته پیش هم او صدای سرفههای مامان جون را شنیده بود و به عمه ریحانه زنگ زده بود و گفته بود انگار حاج خانوم حالش زیاد خوش نیست. وقتي مامان جون از در بيرون رفت، من هم رفتم داخل خانه و دیدم اشك گوشه چشم مامان جمع شده. بابا هم با جمله هايي شكسته و صدايي ضعيف ميگفت: «الان باید فکر کنیم ببینیم کی باید پیش مامان جون بمونه...»
ناگهان گريههاي عمه ريحانه بند آمد. اشکهایش را پاک کرد و گفت: «من کارم اون سر شهره...با اون دوتا دوقلوهام چیکار کنم؟!»
عمو رضا گفت: «خب مرخصی بگیر...»
عمه گفت: «نمیدن! تازه مدرسه بچهها هم هست!»
بابا گفت: «باید شیفتی بمونیم..»
مامان گفت: «اينطوري كه مامان جون میفهمه مریضه. نمیپرسه شماها که سال تا سال نبودین، چرا یهو اینقدر به من سر ميزنين؟!»
همه سرشان را پایین انداختند. چند دقیقه بعد بابا گفت: «چطوره به بهانه تعمیر خونه ببریمش خونههای خودمون...».
عمو رضا در حالیکه داشت شربتش را سر می کشید و به ساعت جواهر نشان بالاي كنسول چشم دوخته بود، یک گز از روی شکلات خوری روی پيشخوان برداشت و گفت: «زنم چندماه دیگه میاد ایران، تو خونه تنهام. خودم میبرمش. شماهام زود زود بیایین بهش سر بزنین...بذارین این چند ماه آخر زندگیش دلش خوش باشه...»
تا این را گفت صدای افتادن چیزی پشت در ورودی خانه توجه همه را جلب کرد. دویدیم سمت در. كاسه آش از دست مامان جون افتاده بود و او خم شده بود تا تكههاي ظرف را جمع كند. اصلا متوجه آمدنش نشده بوديم. نمیدانستیم حرفهايمان را شنيده يا نه..... دستهايش سرد اما صورتش سرخ بود و ناگهان از هوش رفت. بابا ميزد توي صورت مامان جون و مامان ليوان آبي آورد و عمو رضا انگشتش را توي آب زد و قطرههاي آب را پاشيد به صورت مامان جون... بعد مامان جون چند كلمه ي نامفهوم گفت كه «كليد..فرش..صندوق». بابا به عمه ريحانه گفت كه زنگ بزند به اورژانس. نیم ساعت بعد اورژانس دم در خانه بود و پرستارها مامان جون را در حالیکه یک سرم به دستش وصل کرده بودند، روی برانکارد میبردند. فرزانه خانوم هم با شنيدن صدای اورژانس آمده بود تا ببیند چه خبر شده است. بعد گفت كه «الان كه اومد سمعکش را از من بگيره، حالش خوب بود؟ چي شد يكهو؟ دعوا كردين؟» مامان با خنده گفت: «دعوا براي چي؟ سمعكش پيش شما چه كار ميكرد؟» فرزانه خانوم گفت كه از سه ماه پیش خراب بوده و پسرش برده بودش برای تعمیر. دیروز در صف نانوایی مامان جون را ديده و به او گفته که تعمیر شده». بعد فرزانه خانوم به كاسه ي شكسته دم در نگاه كرد و گفت «نكنه بخاطر شكستن اين كاسه؟ قابل دار نبود كه»
مامان جون را که بردند، نشستم روی تخت. همانجا که همیشه مینشست و صدای پرندهها را گوش میکرد. با خودم فکر کردم كه سه ماه مامان جون اين صداها را نميشنيده و هيچكس خبر نداشته... خم شدم بند کتانیام را ببندم که قرص زیرزبانی مامان جون را ديدم كه افتاده بود زیر تخت. چند دقيقهاي به ورق پر از قرص زیرزبانی مامان جون زل زدم و بعد ياد چند كلمهاي افتادم كه مامان جون گفته بود. رفتم توي اتاق كه ديدم عمه ريحانه و مامان دارند اتاق را زير و رو مي كنند. بعد عمه ريحانه كليد را از زير فرش بيرون كشيد و رفت طرف گاو صندوق قدیمی پدر بزرگ...
هنوز خودم هم از وصیت نامه مامان جون متعجب بودم چه برسد به عمو رضا و عمه ريحانه و حتی پدرم. آن روز که همه برای خواندن وصیت نامه جمع شده بودند، دیرتر از همه رسیدم. خانه مامان جون به يك مدرسه اهدا شده بود و از سایر وسایل خانه حرفی زده نشده و به غير از آنها، فقط يك ساعت رومیزی از جنس کریستال اصل مانده بود كه عتیقه بودو غيرقابل قیمت گذاری ؛نسل اندر نسل آمده بود روي طاقچه اتاق مامان جون .ساعت بسیار زیبایی بود.زیر نور خورشید تبدیل می شد به یک الماس چند کیلویی که قادر بود تمام نور خورشید را به دام بیندازد و تجزیه کند به زیباترین رنگها ی دنیا و پخششان کند در تمام اتاق پذیرایی خانه پدر بزرگ.در وصيت نامه قيد شده بود ساعت برسد به سارا، نوه بزرگش...آن ساعت به جان مامان جون بسته بود و يادگاري بود از چيزي كه تاريخ اين خانواده با خود داشت... چند دقیقهای گذشت تا به خودم بیایم. ناگهان وقتي به خود آمدم، ديدم نگاه هايي بین عمه ريحانه و عمو رضا و پدر و مادرم رد و بدل مي شد و بعد يكهو عمه ريحانه گفت: «از كجا معلوم كه اين وصيت نامه مال خود مامان جون باشه؟»
مامان به شوهر عمه ريحانه نگاه كرد و گفت: «كافر همه را به كيش خود ....!«، عمو رضا آمد وسط جمله مامان كه «چرا سارا رو فرستاده بودين توي حياط كه مواظب مامان جون باشه؟» و عمه ريحانه هم كه تازه سر رشته را پيدا كرده بود، گفت: «قرصاي زير زبوني مامان جون!»، مامان كه يكهو به خودش آمد به بابا چشم غرهاي رفت و بابا مانده بود كه چه بگويد. بعد مامان به عمه ريحانه رو كرد و گفت كه: «بعضيها سر مامانشون رو زير آب ميكنن كه از اجارهنشيني خلاص بشن، غافل از اينكه اوني كه بزرگشون كرده، كف دستشون رو خونده». عمه ريحانه كه انگار تا همين لحظه به زور روي صندلي بند شده بود، به سمت مامان حمله كرد و شروع کردند به زد و خورد. بابا و عمو رضا هم از طرف ديگر افتاده بودند به جان هم.بعد چند ساعت دعوا و مرافعه دیگر خسته شده بودند.شب شد و من طبق وصیت نامه ساعت را به خانه خودمان آوردم.
چند روزی از آن ماجرا گذشت.مامان ساعت را در بهترین نقطه خانه روی کنسول کنار شومینه ،گذاشته بود.جوری که از هرطرف قابل دیدن بود.مامان مشغول ناهار پختن بود که عمه ریحانه زنگ زد خانه ما و گفت از رفتار خود پشیمان است و حالا که زن عمورضا نیز بازگشته ایران بهتر است دور هم جمع شویم و کدورتها را کنار بگذاریم.مامان که از تعجب داشت شاخ درمیاورد پذیرفت و قرار شد همه برای شام بیایند خانه ما.
مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند.رفتارشان زمین تا آسمان عوض شده بود.میگفتند و می خندیدند.من نیز کم کم داشتم باور می کردم که همه شاد و سرحالند.فقط در تمام آن مدت نگاههای امیر، پسر عمو رضا، بدجور آزارم می داد. از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و سابقه نداشت همچین نگاههایی به من بیاندازد. زیرچشمی نگاهم میکرد و تا نگاهم به او میافتاد، لبخندي میزد كه دلم را آشوب ميكرد و بعد سرش را پایین میانداخت. حامد،آن يكي پسر عمو رضا، برخلاف برادرش، معلوم بود که دل خوشی از من ندارد و زل زده بود به ساعت عتیقهاي كه در آن لحظه بزرگترين سرمايه همهي آدمهاي آن اتاق بود. او با چشمهايش ميگفت که آن ساعت حق من نبوده است. میز شام را که جمع می کردم ناگهان عمه ریحانه گفت:«سارا جان..عمه...چرا نمیری یه سینی چایی واسمون بیاری؟...هزار ماشالله...امیر میبینی سارا چه دختری شده...». يك لحظه به چهره پدرم نگاه کردم و دیدم كه غرق در صحبتهای در گوشی عمو رضا شده است.برایم عجیب بود.هیچ گاه آن دو را تا این حد مرموز و صمیمی ندیده بودم.به سمت آشپرخانه رفتم تا دستور عمه ریحانه را انجام داده باشم که ناگهان امیر وارد آشپزخانه شد.با صورتی سرخ و صدایی لرزان که باعث می شد حال بسیار بدی به من دست بدهد گفت:«دخترعمو میتونم کمکت کنم؟»با لحن بسیار جدی گفتم:«خیر نمی تونی.یه سینی چایی کمک کردن داره آخه؟!...خودم میارم.»
امیر که شوکه شده بود از آشپزخانه بیرون رفت. با این کار امیر دیگر واقعا دلم آشوب شد.و هر لحظه نگران این بودم که حدسم درست از آب دربیاید.با سینی پر از چایی وارد اتاق شدم.تا وارد شدم عمه ریحانه و عمو و زنش شروع کردند به دست زدن و تبریک گفتن .تمام بدنم بی حس شده بود.امیر سرش را پایین انداخته بود و میخندید.پدر خشکش زده بود و مادر از عصبانیت صورتش سرخ شده بود...
بغضم داشت میترکید که مادر فریاد زد:«بس کنین این بساط مسخره ارو...مگه دیوونه شدین.»عمه ریحانه با خونسردی گفت:«کدوم بساط.سارا جون دیگه بزرگ شده.همه ما میدونستیم که امیر و سارا همدیگه ارو میخوان...»من با دهانی باز و چشمانی گرد به عمه خیره شدم.مامان گفت:«همه بیجا کردن با تو ...پاشید برید از خونه من بیرون...این پسرمفت خورتونم ببرید با خودتون...سارا حالش از همتون بهم میخوره...»عمه ریحانه با عصابیت رفت سمت ساعت عتیقه و از روی کنسول برش داشت و گفت:«چطور سارا وقتی دار و ندارمونو بالا کشید حالش ازمون بهم نخورد؟خودمون بدیم،پولمون خوبه؟» مادر رفت سمت عمه و با یک حرکت ساعت را از دستش گرفت که ناگهان عمورضا از پشت به سمت مامان دوید و ساعت را از دستش گاپید و گفت:«تقصیر ماست که هیچی نگفتیم و گذاشتیم همه چیزمون بیفته دست یه عده غربتی.»پدر گفت:«این وصیت مادر بود.دزد که نگرفتین.»و رفت سمت عمورضا که ساعت را پس بگیرد.عمو رضا به شدت مقاوت می کرد و و ساعت را پس نمی داد.ناگهان مادر عمو رضا را هل داد و عمو رضا پایش گرفت به میز و ساعت از دستش رها شد و یکی دومتری بالا رفت و افتاد وسط میز شیشه ای اتاق.میز شیشه ای و ساعت هر دو با صدای وحشتناکی تکه تکه شدند و ریختند کف اتاق.سکوت بسیار سنگینی همه اتاق را فرا گرفت.همه زل زده بودند به تکه های درهم آمیخته ی میز و ساعت که دیگر چندان قابل تشخیص از هم نبودند.حس می کردم تکه های قلب من نیز بین آن هاست.کم کم همه به خود آمدند.به آرامی سمت ساعت خورد شده رفتند.از کریستال اطرافش واز آنهمه زیبایی و درخشش چیزی باقی نمانده بود.فقط یک موتور کوچک،صفحه و عقربه هایش که کج شده بودند قابل تشخیص بود. عمو رضا و عمه ریحانه و مامان خم شدند تا آنها را بردارند.عمو رضا در همان حال گفت:«میگم ساعت عتیقه بوده بالاخره...پس موتور و عقربه هاشم عتیقه است و قیمتی دیگه...نه؟!!!..»
دیگر طاقت شنیدن حرفهای هیچکدامشان را نداشتم. به سمتشان رفتم و هر کدام را به سمتی هل دادم.خم شدم و هرچه از ساعت مانده بود برداشتم و با خودم به اتاق بردم و در را محکم بستم و در تختم دراز کشیدم.تکه ای از بلور ساعت را زیر نور چراغ خواب گرفتم.در لابه لای نورهای رنگی اش وارد حیاط قدیمی شدم.تمام حیاط پر از شکوفه های گیلاس است.باد خنک اردیبهشتی می وزد و بوی آنها را به هفت آسمان میبرد . زن عمو با یک پیراهن آبی باگلهای صورتی، یک سینی چایی ریخته و به همه تعارف می کند..عمه ريحانه حياط را جارو ميزند و مامان كاسههاي سفالي لاله جين را ميآورد كنار مامان جون و میگذارد روی تخت وسط حیاط.بابا با ملاقهاي مسي مدام آش را هم ميزند.مامان جون سمعک ندارد.ناگهان صدایم میزند:« سارا بپر اين كاسهها رو ببر براي همسايههاي اون طرف كوچه و بعد رو می کند به امير كه اين سيني را هم تو ببر كوچه روبهرويي. ».حامد با بچه گربه سیاهی که از کوچه پیدا کرده بازی می کند.از دور صدای خنده های عمو رضا می آید که باز آخر از همه رسیده.از در وارد ميشود و مي گوید: «به به... چه بوي خوبي! آش مامان جون خوردن داره ...»