به هوش که آمد در مورد بچه پرسید . پرستار گفت هنوز زنده است و نفس می کشد . حتا جیغ می زند و گریه می کند. بعد از زن پرسید آیا می خواهد بچه اش را شیر بدهد ؟ زن رویش را برگرداند و گفت قبلا در این مورد حرف زده . نمی خواهد حتا بچه را ببیند .
زن توی سونوگرافی روی مانیتور هم نتوانسته بود با دیدن آن تصویر با کله ی بی نهایت بزرگ و صورت دفرمه جلوی عق زدنش را بگیرد . تا پیش از دیدن آن تصویر ،زن برای دیدن جنینش لحظه شماری می کرد . اما آن روز به محض دیدن آن تصویر دیگر دلش می خواست این سر نافرم به تن بچه ش نباشد. البته خودش کمی از این حس نگران شد چون با حس خفن و شاعرانه ی مادری جور در نمی آمد.حتا با پزشکش برای سر به نیست کردن بچه وارد مذاکره شد . اما پزشک اعلام کرد که برای اینکار خیلی دیر شده و دیر یا زود باید این بچه ی هیدروسفال را در آغوش بکشد و بهش شیر بدهد . اما زن توی دلش به دکتر فحش داد و برایش شیشکی کشید .
پرستار گفت:" به هرحال بچه الان تو اتاق نوزدهاس. هروقت بخوای..."
پرید توی حرف پرستار : " تا کی زنده می مونه ؟"
پرستار مایع داخل سرنگ را توی سرم زن فرو کرد : " نمی دونم . ولی تا حالا چن دفه آب قند رو با ولع خورده ."
زن یک لحظه وسوسه شد که بچه را ببیند . ولی پشیمان شد . نمی توانست کله دفرمه وگنده ی جنین را هضم کند .فکر کرد یعنی چه بلایی سر بچه آمده و چه چیز باعث شده به این فرم در بیاید . نمی دانست آیا ربطی به رابطه اش با همسرش دارد یا نه .
توی اتاق نوزدان ، بچه با آن کله ی گنده و صورت دفرمه خودش را به رخ می کشید و موهای سیخ سیخ که لابد اتصالش با بالا را برقرار می کرد . برای هیدروسفال حتا مهم نبود که مادر نمی خواهد او را ببیند یا بغل کند . او ماموریتهای بزرگتری داشت.
هیدروسفال با چشمهای درشت به تمام معنی ورقلنبیده ، به اطراف چشم چرخاند و تختهای کوچکی را دید که توی آن بچه های کوچک با کله های کوچک ،یکریز وق می زدند . هیدروسفال به کله شان قاه قاه خندید . پرستار که می خواست به هیدروسفال آب قند بدهد ،جا خورد وشیشه را انداخت توی تخت هیدروسفال و خودش را عقب کشید.
هیدروسفال به شیشه که آب قند، قطره قطره از آن بیرون می آمد زل زد و آب از دهنش راه گرفت . می دانست که پرستار به زودی برمی گردد و شیشه آب قند را توی دهنش فرو می کند . شک نداشت که نیروهای او پرستار را دوباره به تختش می کشاند .
بچه ها ی کوچک ، از توی تخت، ساکت به هیدروسفال نگاه می کردند و منتظر دستور اوبودند .
هیدروسفال توی دل به مادرش می خندید که منتظر مرگ او بود و نیروی یک شمن را دست کم گرفته بود.