با عینک دودی، تا ته کوچه را می دیدم. درِ تاکسی بسته شد. صدای تق وُ تق ِ پاشنه ی کفشها، برایم غریبه بود. همیشه کفش پاشنه بلند نوعی تقلب آشکار است که کمی اعتماد به نفس موقت به من میدهد، با اینکه هر لحظه ممکن است به زمینم بزند. اما قدرت ِ مرموزی در این صدا و این بلندی هست که با آن راه میروم و احساس میکنم همه به صدای گامهایم گوش میدهند.
امروز از سرخوشی میل ندارم عینکم را بردارم با اینکه آفتاب نیمه جان، ته کوچه افتاده و سایههای روشن، رو به تاریکی میروند. زیر لب آوازی زمزمه میکردم و به فکر سخاوتهای ناچیز محلی بودم که امروز بدجوری به سر وُ پزم میآمد. زیپ کیفم را باز کردم و رفتگر محله را دیدم. نمیدانم کدام مصرع بودم :
گل اومد بهار اومد میرم به صحرا عاشق صحراییم بی نصیب و تن
نمیدانم تنهایی را خواندم یا نخواندم که زن و مردی روستایی جلویم سبز شدند. صحرا، روستا، امروز همه چیزش خاص است. زن وُ مرد به دنبال مسافرخانهای میگشتند که شب را روز کنند. حالا من ِ مادر مرده با این ژست ِ مکش مرگ ما، با این کفش پاشنه بلند که از هر دوی آنها به دروغ بلندتر بودم، ایستادم .
چطور میتوانستم از غرب تهران آدرس جنوب تهران را بدهم. تنها جایی که به ذهنم میرسید، مسافرخانهی ناصر خسرو بود. کمی دور و برم را نگاه کردم تا چیزی بگویم، اما حرفی نداشتم. کلمات به دوره افتاده بودند:
می دونید خیابون ِ ناصر خسرو کجاست؟
مثل این میماند به کسی که سواد خواندن و نوشتن ندارد و اولین بار است گذرَش به تهران افتاده و حتا نمیداند چطور به اینجا رسیده، بگویی، سمت راست این خیابان را بگیر و برو، بعد بپیچ سمت ِ چپ و بعد به میدان که رسیدی روبروی دکهی روزنامهفروشی،
میرسی به کرهی ماه.
چهرهی این زن و مرد از سادگی و وارد نبودن به تهران بزرگ، وادارم میکرد بیخودی معطلشان کنم تا راه حلی پیدا کنم. اِن وُ منی کردم و از سر ناچاری دوباره به این کوچهی دراز نگاهی کردم، بلکه از کسی کمک بگیرم. این کوچهی دراز، شهرت و معجزهاش تا خارج از کشور پیچیده و شاید از شمس العماره هم مشهورتر باشد و از بعضی خیابان های تهران هم عریض تر است. محله ای که این روزها به یمن بچهدار نشدن ِ مردم، یکی از شلوغترین محلههای شهرک ِغرب است. البته تا قبل از اینکه بچهندارها بچهدار شوند، کمتر از نُه ماه و نُه روز وُ نُه ساعت، چند فقره کافی شاپ، شکلاتِ داغ، رستوران ِ گردان، آژانس تاکسی و مسکن، آرایشگری، خلاصه این روزها نانِ داغ کباب ِداغ و از غذای حاج عباس گرفته تا برادرانش، دو قلو سه قلو مغازهها بهدنیا میآیند...فقط مانده حمام عمومی و یکی دو بوتیک مانتو فروشی با ویترین مستقل ِ روسری که عنقریب دو لنگهی در ِ حیاط همسایه چار تاق باز بشود و افتتاحیهاش را از نزدیک ببینیم. کوچهای ازهر نظر خودکفا. حالا هر تولیدی و خدماتی ِ محترمی که باز یا بسته، کم یا زیاد میشود، با گذشته ی تهران بزرگ فرق چندانی ندارد. نمیدانم چه کنم. از زیر عینک دودی، به زن وُ مرد نگاهی میاندازم. مرد دستهایش را به هم میمالد. خِش خش ِ کف دستهای ترک خوردهاش را میشنوم. دست به جیب میبرد. دستمالی را از خرده نان میتکاند. از زن میپرسم:
چند سالته؟ اسمت چیه؟
خانم، سی سال، کوچیکت ماه دولت.
مرد هم چهل سال را دارد. اولین بار است به تهران آمدهاند.
قصدشان بچهدار شدن است. درست مثل قدیمترها اگر کسی برای درمان به تهران میآمد و خدای ناکرده دستش دیر به دهانش میرسید، مهمان پذیر ِ ناصر خسرو، معروفترین جایی بود که برای سنگ شکن کلیه، آب مروارید، کارت ِعروسی، باد ِ فتق، کنکور و هزاران مشکل دیگر در آنجا اقامت میکردند. این مهمانسرا نسبت به هوای سرد یا گرم تختهایش قابل تغییر بود. از تخت یک نفره در حیاط برای هوای گرم، تا پنج تخته در اتاقی کوچک که البته بهداشت برای هر جایی هزینه دارد.
میپرسم: پول ِ تاکسی دربست دارید که برید ناصر خسرو؟
زن به مرد نگاهی می کند. مرد کل پولش را در می آورد. انگار تعارفم میکند.
نیازی به شمردن نیست.
میپرسم: همهی پول شما همینه؟
سکوت میکنند. کاش میدانستند چندین ساعت باید در ترافیک بمانند تا برسند به ناصر خسرو. در تهران کوچک، مردم، شمس العماره را بیشتر از امروز میشناختند. اما حالا تهران بزرگ را حتا با پیکان پُر زور وُ پراید ِ پُرشتاب کمتر میشناسند.
با اینکه اتوبوسهای بین شهرها صندلیشان از هواپیما هم درازتر و راحتتر شده، اما مردم، اغلب ترجیح میدهند پشت فرمان ِ ماشینهای خودشان بنشینند و... و در این کوچهی معروف که سه باند برای پارک دارد چپ وسط راست، دیگر جای سوزن انداختن نیست.
اولین پارکبانی که میبینم خوشحال به سمتش میروم.
پارکبان ِ چلو کبابی عمو حسین با سبیلهای پر پشتش،گشاد گشاد راه میرود.
مردی با شکم برآمده که شبیه پاسبانهای قدیمی، لباس رسمی میپوشد.
اینجا هر شغلی بهدنیا میآید پارکبان ِ مخصوص خودش را دارد.
میپرسم آقا ساعت چنده؟ شما میدونید شمس العماره...
مرد لبخند میزند و به جای اینکه جوابی بدهد با سوتی به دهان سوت می زند و با شتابی غیر معقول میدود و هی سوت میزند. چند ماشین دنبال جای پارک هستند و بد جوری از هم سبقت میگیرند، دست ماه دولت را میگیرم و خودمان را پرت میکنیم توی پیاده رو پارکبان می گوید: نترس راننده است، می دونه چکار کنه.
چیزی نمیگویم.
همیشه شانس پارک کردن توجهی ست که پارکبان به ماشینهای شاسی بلند دارد. اگر صد سال دیگر با این پَک و پز بیرون بیایم، اسم ایت ماشین ها را یاد نمیگیرم. اسمشان که هیچ سخت است ، کونشان هم سه برابر از پیکان تپلتر است.
پارکبان حق را به ماشینی میدهد که وصفش را گفتم و هی فرمان ِ چپ و راست میدهد و پاک یادش میرود که ما سه نفر منتظر بودیم، بگوید ساعت چند است و این دو آدم ِ سرگردان چطور بروند به مهمانپذیر... از خیرش میگذرم. از ترس توی پیاده روی باریک راه میرویم. همین چند روزِ پیش توی چنان تصادف خطرناکی شد که زخمی و کشته هم داد. البته آمبولانس همیشه در این کوچه آماده است اما در خدمت افرادی است که میخواهند بچهدار بشوند، نه کسانی که میخواهند سر به تنِ ِبچه ی آدم نباشد.
شاید ماه دولت نمیداند هر چند خوش شانس باشد، باید بیشتر از سه یا چهار بار به اینجا بیاید.
میگویم: میدونید برای بچهدار شدن چند بار باید به اینجا بیایید؟
ماه دولت حاضر جواب است: دردت به جانم، خانم، هر چی خدا بخواد، بلکه پسین خلاصیم.
خنده ام می گیرد. تفاوت گذشته با امروز لابد در حاشیه است تا اصل.
در تهران قدیم، ما مردم در حاشیهی خیابانها زیر سایهی درخت ِ چناری میخوابیدیم. گاهی کنار مسافربریهای لوان تور یا میهن تور به شوقِ ِ آمدن اتوبوس به تهران چه ساعتها که انتظار نمیکشیدیم.
اما حالا هر زن وُ شوهری با چند فامیل ِ درجه یک، زیر ِ سایهی درختی با شکوفههای همیشه نورانی ِدرختهای چینی، با آرامش، کنار پرایدشان بساط ناهار یا ناشتا را پهن کرده اند که خدای ناکرده نوبت دکترشان حرام نشود و اغلب با نان و پنیری مجبوراند سیر بمانند تا روز بعد.
ماه دولت و مَردش چنان در این محیط غافلگیر شدهاندکه حتا زنبیلی ندارند زیر درختی بگذارند. از کنارِ زن و مردی که زیر چادر گل گلی زنی، توی پیاده رو خوابیده اند و زیر اندازی هم ندارند، عبور میکنیم. خیلیها بی پیکان و پراید گوشهای از این محله میخوابند تا صبح. از این صحنهها زیاد دیدهام. اما نمیدانم امروز چه مرگم شده که درست نمیتوانم جواب این زن و شوهر صحرا نشین را بدهم. فقط با حرف زدن و سوالهای پشت سر هم به دنبال خودم میکشانمشان. گاهی پرسشی را چند بار میپرسم. زبان فارسی را درست نمی دانند. کاغذی در دست دارند که فقط آدرس همین دکترِ معروف را دارد. میپرسم:
کدومتون مشکل دارید؟ تو یا مردت؟
مرد سر پایین میاندازد. مثل بچهای که پای تخته سیاه جوابی ندارد.
ماه دولت میگوید: ده ساله، چه میدونیم خدا عالمه، بلکه خدا نخواسته.
حرفی نمیزنم. ده سال است که خرج آفتابه لهیم کردهاند، به رمّال و بقال پول دادهاند، به دار وُ درخت دخیل بستهاند و هنوز نمی دانند مشکل از کیست.
من هم گیر کردهام به تمنایی که در چشم این زن و مرد موج میزند.
از خودم خجالت می کشم، نمی توانم رهایشان کنم.
اغلب از کوچه ی پشتی رفت و آمد دارم. از وقتی به این کوچه آمده ام دست بچه ام را نگرفتهام که از کنار آرزو مندی رد بشوم. همیشه زیر ِعینک دودی دیدن و فکر کردن راحت است. ماه دولت میگوید، بخاطر شهر، چادر به سر کرده. اصلن بلد نیست. به سربندش عادت دارد، مدام چادرش دور کمرش میافتد. با دندان نیشش گوشهی چادر را می گیرد که سُر نخورد:
می پرسم از دکتر وقت گرفتید؟
نه. نه خانم، صبح پسین نمره میده به جانب خدا.
رگ ِ گردنم بد جوری باد کرده: یعنی فردا شماره میده؟
بارها دیده بودم از کشورهای عربی اینجا بچه دار شدند. دسته گل وُ شیرینی و نقل و نبات... کمی آرام میشوم، خدا را چه دیدی شاید ماه دولت و مرد ِ آفتاب سوخته اش، به مراد دلشان رسیدند. هر قدم که بر میدارم کلمهی ناصر خسرو به ذهنم میرسد، اما لب میگزم. نمیدانم چرا از گفتن َش هراس دارم. شاید تاریکی هوا، پول ِ کلان ِ تاکسی، صبح پسین، و اگر سالم به مقصد برسند، اصلن کی برسند، کی برگردند؟ چهرهی خستهی شان پشت عینک دودی من، خودم به خودم مشکوکم. چرا به من گمان ِبد ندارند؟ شاید کلکی در کار باشد.
حالا من و ماه دولت و مردش، مثل سه چوپانِ ناشی جلوی انستیتو نازایی ِاسمش را نبر ایستادهایم. همان اسمش را نبر باعث گرانی مسکن در این محله شده. تا بوده زاد و ولد تجارت را بالا برده، کسب و کار را بیشتر کرده. نمیدانم چطور خودم را آرام کنم. در دنیا هیچ دردی بدتر از وجدان درد نیست. روبروی منشی می ایستم و چیزهایی را بلغور میکنم. شاید به خاطر ژست کاملم، منشی به دقت به حرف هایم گوش می دهد. ماه دولت و مَردش پشت سرم ایستادهاند.
میخواهم دکتر را ببینم. دقیقن نمیدانم برای چه می خواهم او را ببینم. حالا با همراهانم در اتاقی روشن، روبهروی دکتر ایستادهایم. چشمم به زیر چانهی ماه دولت میافتد، صورتش مربع و درشت، گونههایی برجسته دارد، چند ستاره ی مثلثی و سرمهای زیر چانهاش نقش دارد. با چشمهایی درشت، منتظر است ببیند، این زن با کفش پاشنه بلندش چه می کند و چه اتفاقی میافتد؟ شاید معجزه، همان اتفاق ساده ای است میان سادگی مردم .
مرد سر پایین می اندازد. حالا نه، تنها نوبت فردا را از دکتر گرفتهام بلکه آزمایشهای لازم را فردا انجام میدهند. کار سادهای نیست، کاری که شش ماه دوندگی دارد. شاید امروز از سرخوشی، توانا شدهام، شاید از زیر این همه وجدان درد به دکتر چیزی گفتم که دکتر با احترام ایستاد و کلی هم تشکر کرد. اما این کافی نبود.کمی به دکتر نزدیک شدم و از دکتر خواستم که عقل همراهانم را تایید کند. دکتر با یکی دو سوال مختصر از همراهانم را تایید و تشخیص داد مردمان با درایتی هستند و مشکلی ندارند. عقل مهمترین عاملی است که اصلن وجدان درد سرش نمیشود. درخواست دیگرم از دکتر این بود که پول و طلا هر چه دارند به دکتر نشان بدهند و در حضورش اعتراف کنند. ماه دولت با خنده گفت: عاقبت بخیر باشی خانم، همی گوشواره...
موهایش را کنار زد. گوشواره را نشان داد. مرد حرفی نمیزد. با خیال راحت از اتاق بیرون آمدیم. دکتر تا دم در دست روی سینه بدرقه مان کرد. طوری که احساس کردم اگر بچهدار بشوند کار من بوده، دکتر چهکاره است.
صدای پاشنه یِ مقتدرانهام در سالن پیچید. منتظران در این سالن، مبهوت نگاهمان میکردند. این همه ناهماهنگی بین من و همراهانم کنجکاوی دیگران را برانگیخته بود. امروز درست برخلاف همه ی روزهایم حتا لحظه ای عینکم را در تاریکی هم برنداشتم. ماه دولت با احتیاط سوار آسانسور شد و گفت: خانم، خدا خیرت بده بلکه تو بترسی از ما که دست کجی کنیم به خونه و مالت؛ بلنگی برداریم. طلا کو؟ پول کجا؟ دو سه بز یه وجب زمین، بلکه بفروشیم خرج دوا درمون بچه، به جانب خدا. خیالت امن، اجاق کور نمونی، خدا بنده شناسه.
راه خانه ام کوتاه بود و ماه حالا دولت خوشحال حرف می زد:
پسین سوار ماشین ِ هندیمشک تِرون، خیلی سواره پیاده شدیم خانم.
(دستش را مثل بادبزن تکان می داد)
بنده خدایی می گفت تِرون گُم و گوری داره ، تِرون ماشالا خیلی گپه. مشکل گشا نذر بی بی حکیمه کردم که به ترون برسیم. به جانب خدا رسیدیم.
دو ساختمان بالاتر، به خانه ام می رسیدیم. آپارتمانی کوچک که بعد از بیست سال اگر از قسط هایش خلاص بشویم، مالکش تازه همسرم میشد. یعنی آقای خانه.
حالا هر چه به خانه نزدیکتر می شوم، مستأصل قدم برمیدارم. به آنها میگویم چند لحظه دم در بمانند، زنگ ِ در را میزنم. چراغها روی تیغهی دیوار روشن میشود. مرد به دیوار تکیه می دهد. شیارهای عمیق ِ صورتش را بهتر از قبل می بینم. مرد اهل حرف زدن نیست. جز سلام چیزی از او نشنیده ام. نه اسمم را می دانند نه می پرسند. پله ها را بالا می روم. ماجرا را شکسته بسته به آقای خانه می گویم:
خُب میگی چهکار کنم؟ درگیر شدم. همین یه امشب. آخه این زن و مرد کجا برن؟ سواد ندارن، جایی رو بلد نیستن. پناه شون میدیم تا صبح. دم در هستن، می فهمی؟ با هزار امید دم ِ در چشم انتظارَن...
آقای خانه، داد و بیدادش به هوا بلند شد:
این کارها مسخره است. مسخره، این یعنی چی؟ مگه اینجا مسافرخونه است؟
عینک را پرت می کنم روی میز. کفشم را همان دم در سُر میدهم تا ته آشپزخانه. پدرسوخته، لنگه یِ کفشم درست زیر اجاق گاز می ایستد. اجاقی خالی از غذای گرم.
حالا در مقابلش قد و قواره ام آب می رود. روبرویم ایستاده، کوتاه شده ام اما زبانم درازتر می شود:
می دونی چیه زندگی فقط برای فک و فامیل ما که نیست، هست؟
حرف مرد یکی بود: نه. نه. نه. برو دم در، برو و عذرشونو بخواه. وگرنه خودم میرم دم در.
حرف مرد، حرف بود اما حرف ِ زن، عملش بود. می دانستم به همین راحتی نیست.
می دانستم امروز یه مرگیم هست. شاید از سرخوشی توانا شده بودم. شاید چیز دیگری پرسه می زد. شاید چیزی بود یا نبود. حالا من زنی حساس، بی منصب وُ درجه، مثل فرماندهی کل قوا، حمله کردم به رختخواب ها، سه متکا و دو پتو را محکم گرفتم زیر بغلم. یکی از متکا ها افتاد:
کجا می خوای بری زن دیوونه کجا؟
دنبال دمپایی می گشتم:
میرم توی پارک، میرم گوشه ی خیابون و با همین زن و مرد میخوابم تا صبح، کاری نداری آقای صابخونه؟ خونه ات مبارک خودت ِ وُ هفت جد وُ آبادت ...
متکاها را از دستم کشید: چکار میشه با تو کرد؟ فقط اینو بدون، هر اتفاقی بیفته،
تاکید می کنم، تاکید می کنم، تاکید می کنم هر اتفاقی توی این خونه برای این زن و شوهر بیفته مسئولیتش با خودته، با خودت.
کار تمام است، زنان با عمل شان پیروزاند. با صدای بلند می گویم:
بفرمایید. بفرمایید بالا.
غذایی در کار نیست. اگر روز حتا برای کار کوچکی از خانه بیرون بروی برگشتنت با کرام الکاتبین است. این روزها از صدقه سری زود فودها، کسی اهل پخت و پز نیست. ماه دولت چار زانو روی فرش ماشینی کنار مبل نشست. صدای آخ گفتنش را شنیدم. چه خستگی دارد این زن. بعید می دانم از خستگی از جایش تکانی بخورد. هنوز ننشسته بودند که برق محله قطع شد. کورمال کور مال سر ِ چند جوجه مرغ را شکستم و چند گوجه هم زدم تنگش. سفره را پهن کردم. خدا را شکر که توی تاریکی اخم و تَخم اهل خانه پیدا نیست.
ماه دولت و مردش، احساس غریبگی نمی کردند. بسیار آرام بودند. شاید فقط به هدفشان فکر می کردند نه، چیز ِ دیگری. آخرین لقمه از گلوی شان پایین نرفته بود که کنار سفره، روی زمین خوابِ خواب بودند. سفره یک طرف، رختخواب طرفی دیگر. در چنین مواقعی اگر حرف مرد ِ خانه به زمین بخورد، بدش نمی آید آسمان بر سر زن، سنگ ببارد. دریغ از کمکی ناچیز
آقای خانه می آمد و می رفت و خوشحال بود که زیادی به زحمت افتاده ام.
همیشه می گفت خرج ِ انسانیت کردن آسان نیست، مثل سرمایه است، مایه می خواهد. هر چه روی شانه ی ماه دولت آرام می زنم و تکانش می دهم که بیدار بشود، فایده ای ندارد که ندارد. می خواهم هر طور شده این دو اسکلت ِ آفتاب سوخته بروند روی نرمی تشک بخوابند. همین که دست و پای ماه دولت را کشیدم و به رختخواب کشاندم .دستم سست شد. بدنم یخ زد. تصویر دو مرگ در خانه ام. اگر همین امشب مرگ به خانه ام آمده باشد ... مرگ و کشیدن جنازهها از خانه ام ...قلبم تیر کشید. سفره را با هراس جمع کردم. تصویر مرگ در این تاریکی و این رختخواب... چیزی نمانده از ترس چشم هایم از پس ِ سرم بیرون بزند. چه سایه ی شومی در این خانه است. دور می شوم و با شستن هر بشقاب با دست های سرد و کفی بالای سرشان می ایستم: نفس می کشند؟ نفس نمی کشند؟ تکان می خورند، تکان نمی خورند؟
مثل بید می لرزم. بعد از یکی دو ساعت بی برقی و خوابیدن ِ اهل خانه به یکباره همه ی چراغ ها با هم روشن شد. با هراس مثل قاتلی در خود خاموش، چراغ ها را خاموش کردم. نفس در سینه ام حبس و دوباره بالای سرشان نشستم.
مرد گاهی نفس می کشید و گاهی واقعن یادش می رفت نفس بکشد. گوشم روی دهان زن، اگر همین امشب ماه دولت بمیرد چه؟ اگر اینجا توی خانه ی کوچک من، تمام شود؟
تمام مسولیت گردن خودته، تاکید می کنم گردنِ خودته. چرا از دکتر نامهای ندارم. نامه یا سندی که مهمانم بوده اند؟ فقط می دانم زن، نامش ماه دولت است از روستایی دورتر از اندیمشک آمدهاند، کسی چیزی از آنها نمی داند. دکتر هنوز پرونده ای برای شان باز نکرده بود. چرا فقط به دزدی فکر میکردم؟ دزدی یکطرفه، می خواستم به دکتر ثابت کنم که دزد نیستم حالا چطور می توانم ثابت کنم، نقشه ای نداشته ام. لابد هدفم بعد از چند سال زندان و بازجویی معلوم می شود؟ چقدر طول می کشد تا بفهمند مشکل روانی داشته ام یا نداشته ام؟ چرا مرگ را ندیده بودم؟ چرا همسرم بی عقلی کرد، نه نباید متکا را از دستم میکشید. چرا تسلیم من ِاحمق شد. تمام مسولیت گردن ِخودته. کاش سماجت می کرد. مهربانی در برابر قانون یعنی حماقت؟ مگر مرگ، مادرم را روز روشن با خودش نبرد مگر مهمانم نبود...
شناسنامهی شان کجاست؟ کیف دستی دارند؟ هیچی ندارند. خاک بر سرم شده، می لرزم و با شمعی بالای سرشان نشسته ام. دستم توی جیب مرد می رود. اثر انگشتم روی مرد چه می شود؟ اگر بیدار بشود دزدم؟
از دست های بی خون ِ مرد می ترسم، مثل مردهها، صورتش زرد شده، نفس نمی کشد. خانم میگن ترون گم وُ گوری داره، گم وُ گوری. نذر کردم.
توی غذا روغن ریختم؟ تاریک بود. تخم مرغ ها سالم بود؟ تاریک بود. نون ِ سنگک ِ تازه بود؟ تاریک بود. مسافر خانه ی ناصر خسرو کجاست؟ هوا تاریک بود. گوجه فرنگی ها سمی بود؟ تاریک بود، همه چیز تاریک بود، زرد چوبه و نمک. تاریک بود.
شاید بیرون چیزی خورده بودند. باید همین الان، همین الان، بیدار شو مرد، بیدار شو ماه دولت، بیدار شو ماه دولت.
پلیس، دستبند، پوزخند ِهمسایه ها و صدای آژیر آمبولانس توی سرم می پیچد، لبخند ماسیده ی همسرم.
خونه خرابها خوابید یا بیدار؟ خونه خراب ها زنده اید یا مرده؟ خونه خراب ها مگه بچه نمیخواستید؟ بیدارشو مرد، بلند شو، از پسین جا می مونید. خونه خراب ها خونه مو خراب کردید بلند شو. اشکم را با کف دست پاک می کنم.
خانم پسین به جانب خدا همه چی تمومه. فردا همه چی تمومه.
با دستی لرزان با کاسه ای آب، بالای دو اسکلت ِ آفتاب سوخته ایستاده ام. خیس ِ عرقم و می لرزم.
بریزم؟ نریزم؟ چه مرگم شده؟
با هراس بالای سرشان ایستادهام. عطسه ام می گیرد و آب در دستم میلرزد. صورتشان خیس ِ آب می شود. چشم های ماه دولت در چشمم گرد می شود.
تکیه به مبل میدهم. در بسته میشود.
از صدای لخِ لخ ِ کفش هایم در بیمارستان بیزارم.