بههرحال من باید زنده بمانم
تا به شیران و پلنگان بفهمانم
ارزش دوبار زیستن را در آوند چند گیاه بدبو
بههرحال کشف اینهمه بیهودگی بر شانهی من بود
بر شانهی من بود رسم پر در آسمانی که کشیده بودمش روی بام
بههرحال شیران و پلنگان کنام خود را یافتهاند
تولههای بیقرار
فردا در دستان شماست
اگر قرار نگیرید و از راه نمانید هرگز
جنگل خانهی اولم بود
خرابش کردید و نگذاشتید جفتگیریام تمام شود در روشنای روز
نگذاشتید بدرم پردههای شب را
آهویم گریخت
برکهام لرزید
و نوش جانم نشد شکار
سکوتم را برهم زدند کلاغان
این جانیان ابدی بر فراز درختان
فخر فروختند
عمری دراز زیستند و نمردند بسان آدمی
بههرحال من باید چیزهایی را ریشهکن کنم
چیزهایی را بکارم
و چیزهایی را پنهانکنم
نگو که نمیدانی کجاست آن ارض خونآلود و آن لباس پاره
نگو که پنجهات را فرو نکردهای در سیاهی
به تو دندان دادم و بال ندادم
به تو قلب دادم و چنگال ندادم
به تو عشق دادم و اشک ندادم
به تو دست دادم
به تو دست دادم
نگو که نمیدانی کجاست آرامگاهت
نگو که زندگی درختی تناور بود و تو شتهای زیرک
تا کجا گستردهاند خونت را بر زمینی که قرار ندارد صبحگاهان و شامگاهان
در جستوجوی شاهرگت به ثریا رفتی
نگو که نمیدانی کجاست آرامگاهت
این قاب شکسته خانهی دوم توست
مینشینی و بر شش جهت میگریی
بر شانهی تو بود قتل اینهمه جفتوارهی آواره
بر شانهی تو بود
سکوت سنگین آن ارض خونآلود و این لباس پاره
بر شانهی تو بود
.
مرداد ۹۸
فرزانه قوامی