1.
![]() |
هنگامه هویدا |
زمین را به زندگیام زنجیر کردهاند
ترس هایم خون میدهند
زیر رگ تنهایی
صدایت را نمیشنود گوش هایم
صدایت را نمیشنود رگ هایم
چشمههای ملتهب در تاریکی
که خود را پرت میکنند
در خیابان های سترگ بدنم
•
تن که درد میکشد در خود
آیا خودش را میشناسد باز؟
از من نپرس
این تاریکی از کدام سو میآید
به کدام سو میکشاند
دنبالهی سیاه دامنش را؟
•
کدام جمعه
اندوهناکیِ افق را
در برکهای پوشیده از خزه
فراموش میکند؟
من پنجشنبههای هراسانی را
پیش رو دارم
که تن به گذشتن از مرز نمیدهند
تن به فردایی
که جان میدهد در امروز
و زائرانِ دیروز
از طوافِ کعبهای
برگشتهاند
که از لشکر ابرهه
جان به در نبرده است!
ویرانهها اما
اما اما
از جغدها
در راستگویی دلیرترند!
2.
زبانم را گم کردهام
انگار هیچ زبانی دیگر زبان من نیست
کلمات بر من افزوده میشوند و
از من جدا میشوند
انگار هرگز پیشتر نیز زبانی نداشتهام
و نامی که صاحب من است
به زنی اشاره میکند
که از کلمه غایب است
و از تصویر
و حتی صدایی که به او بر میگردد
انعکاس غیابیست که به خود راجع است
و به فقدان