1.
|
بیتا ملکوتی |
هزار و يك شب خاموشى
با هكتارها صحرا
در سينه
روزها نيزه
بر پشت
كرور كرور استخوان مردگان
بر آغوش
با هزار و يك شب سكوت
در چشم
با دهانى
بستر دست خورده خاموشى
گيس هايش همه سوگ
گوش هايش همه لانه
دست هايش همه بركه
ننويسيدش بر اعلان هاى عزا
مرگ اش
بى آغاز و بى پايان
هنوز براى پرستوها نان مى ريزد
2.
ضيافت واژگون
نمى خواهم دره ها را
قاصدك ها را
و رودى كوچك
ريخته بر شانه هاى مادرم
نمى خواهم كوه ها را
گودال ها را
شكاف و شانه اى شكسته
و تركى ناآرام
بر ويرانه هاى شبش
نمى خواهم
هيچ صدايى را
مرثيه اى را
شيونى
رگ متورمى
و ضيافتى واژگون
بر تكه تكه هاى بسترش
از آن وطن
هيچ نمى خواهم
جز يك پاى زير آوار مانده پدرم
مشتى برگ
دانه اى سرو
كلاغى اهلى
و ابرى كه تا ابد ببارد
3.
بادكنك ها
غربت جايى است
در وطنم
آنجا
كه بادكنك ها
خاطرات تولد
نه،
شوخى كودكانه مرگ اند..