|
فرزانه قوامی |
این بود سرگذشت ساده و پیش پا افتاده ی من
ساکن خونخوار زمین
که روزها نمی خوابیدم و شب ها نمی خوابیدم
پهلو به پهلوی تو
لذت می بردم از انزوای خود
و عاشق می شدم بر طعمه ی لای دندان هام
چند جگر داشتم در لحظات مرگبار
و با غیظ به درهای ناگشوده لگد می زدم
تا عبرتی شوم برای همگان
همگانِ خوابیده در چادر قرمز!
همگانِ رمیده از پایتخت منزوی!
همگانِ شادمان و دوشیده در مراتع فربه!
"میدانی پایمال یعنی چه؟"
اکنون تو قبله ی دیگری داری
کمی مایل
مقداری مستقیم
و اینک عاطفه می جوشد در دیگ درونت
"میدانی آمال یعنی چه؟"
به نور محتاجم
مداری گسترده در رأسم
نقطه ای کوچک ابتدای سرگردانی
پای آبله
روی آبله
سر مینهم به پیامهای ناقدسی در وقت خداحافظ
نورالانوارم!
"می دانی بر دوش پرندگان سنگ نهادن یعنی چه؟"
معجزه نیست
شوخی ام گرفته با قهر طبیعت
و دست هایم این بار می خواهد
از آستین سیل بیاید بیرون
اینجا محل عبور من است
یگانه بازمانده از وحوش ماقبلِ خودم
با چنگالی تیز و دلی به وسعت سنگ
زنده ام اما دست از جان شسته
گفتم که روزها نمی خوابم و شب ها نمی خوابم
به خاندان خفاش ها نسبتم می دهند
و من اکراه نداشتم
از گزیدنِ دستی که پستان می گذاشت در دهانم
"می دانی پرواز در مخفیگاه خفاشان یعنی چه؟"
از من بترس
و فاصله بگیر
از امواج منفی منتشر در کمرگاهم
هرگز جدال نکرده ام بر دوراهی سهمناک عشق
لب می گذارم بر لبان تخته سنگی تفتیده
و تو یگانه یاورم نخواهی بود
"می دانی برخاستن از احلام یقظه یعنی چه؟"
تیر96