ناوار :آنات سوم
از پروژة خانه ای برای اوژن يونسکو
...نوری بسيارقوی تر از نور معمولی که در مقابل آن نور خورشيد هم کم رنگ بود، ديدم. من در يک شهر کوچک گردش می کردم و در حياط خانه ای به رخت هايي که روی طناب گذاشته بودند که خشک شود نگاه می کردم و در آن لحظه يک حضوری حس کردم و به خود گفتم : "اکنون مطمئنم که ديگر از مرگ ترسی نخواهم داشت"
اوژن يونسکو. از کتاب گفتگو با احمد کاميابی مسک. انتشارات نمايش.1381
لاية مرگ پيرزن
˜
خبر مرگ پيرزن را که آوردند، همه با خونسردي به يکديگر نگاه کردند و جز مادرم و زن جوان ديگري که شوهرِ پير داشت،کسي گريه نکرد.گرية اين دو نيز آرام و مختصر بود و زود به پايان غمانگيز خود جاري شد.
خانة پيرزن، تهِ ته کوچهاي باريک و دراز و کاهگلي بود و يک در چوبي با دو کلون نر و ماده داشت. اين اواخر، کنار در، سمت راست، پسرِ بزرگ پيرزن، تکزنگ سفيد گذاشته بود که نتيجة سنگين شدن گوشهاي مادرش بود.
گچِ سفيد روي کاهگلِ کنار زنگ، به بال فرشتهاي ميمانست که به عمد با بوق و طبل، در اين حوالي پرسه زده باشد.
سنگفرش خانه، آجرهاي قديمي بود و حوض ميان حياط انباشته از خزه. بوي آرام قهوه و سيگار اشنو کم کمک با برگ ها ميآميخت و حياط پر از همهمه ميشد- درختهاي انار، تک درخت انجير و شير کنار حوض که از دهانة آن جوراب زنانه آويزان بود و پاندول وار تاب ميخورد. شير را باز کردم ،وقتي خواستم آب بنوشم، دلم نيامد از زير جوراب بنوشم- جوراب را از دهانة شير کندم. سنگيني در محل پنجههاي پا تجمع کرده بود. دست توي جوراب بردم. مشتم پر شد از شنهاي ريز- سياه و خاکستري، رنگ رنگ و طلايي.
زن جوانِ پيرشوهر کنارم آمد. سرو ايستاد. ساية درخت انار روي گونههايش بود. قيامت شد- گونههاش گُلِ سرخ گداخته.
پرسيد: داري چيکار ميکني؟
گفتم: ميخوام آب بخورم.
زير لب و خيلی آهسته گفت: کاشکي تو شوهر من بودي، نه؟
"نه؟" را اما بلند گفت.
آسمان روي سرم خم شد. چيزي نگفتم. فقط به چشمهايش خيره شدم. چشمهاي سياهِ بزرگي داشت که هر بچه ای با سن و سال من ميتوانست با آرامش در آنها غرق شود. همه جا سکوت شده بود و انگار در حال غرق شدن بودم. ناگهان با جيغ مادرم از حالتي که داشتم بيرون شدم. از پلههاي آب انبار سرخورده بودم- بيهوش روي زمين.
مادرم بغلام کرد. دماغام به بوي شاسپرنج و گلاب آغشته شد. از پلهها بالا آمديم. توي حياط زن جوانِ پيرشوهر، با شلنگ آبي مندرس، بيرنگ و رو، زمين را ميشست – خشخشِ آب و جارو درهم بود- و گاهي به درختها و ديوارهاي کاهگلي- انگار به بدن آدم - آب ميپاشيد.
صبح روز بعد دوباره به خانة پيرزن رفتيم. قامتاش روي تالار نبود. پارچة سفيد که ديروز او را از دنياي ما جدا ميکرد، روي بند رخت پيچ و تاب ميخورد. بوي دود کندر و قهوه و سيگار اشنوي پسرِ بزرگ پيرزن با گُل سرخِ گداخته درهم ميآميخت.
˜
لاية کتاب
˜
با غروب خورشيد، حرارت يکه تاز تابستان، رو به زوال ميرفت. از کوچه پس کوچههاي کاهگلي به خيابان اصلي شهر رسيدم. خيابان پر بود از مغازههاي عطاري، قنادي، اغذيههاي زمخت و بساط کوليها و گله به گله عربها و افغانيهاي مهاجر دور هم، کنار خيابان ايستاده بودند و ولوله ميکردند. همهمه زياد بود و نميشد از کلام آنها فهميد. مقابل حمام عمومي، زن جوانِ پيرشوهر را ديدم. از سرِ سردي و کمي هم عجولانه نيم نگاهي انداخت و از کنارم رد شد. هواي پيادهرو با بوي نم توأم با صابون و واجبي، سرگيجهام را دو چندان کرد. چهرة شوهرِ زنِ جوان خشمگين بود- تاريک- رو به جانب نابود داشت. جرأت به عقب برگشتن نداشتم. احساس کردم ميخواهند به پاساژ کويتيها بروند. يا شايد از کنار زورخانه، براي شام، نان و شاسپرنج ميخريدند. يا شايد . . . شايد به خانهشان ميرفتند و روي پشتِ بام، کنار هم ميخوابيدند.
به اين فکر کردم که وقتي زن جوان بخوابد، چگونه چشمهايش را ميبندد- آهسته در انبوه عابران گم ميشد.
به کتاب فروشي قديمي ميدان شهر که رسيدم، درنگ کردم. مردِ قوزيِ کتاب فروش هيچوقت مرا جدي نميگرفت و فقط به زنها و دخترها با حوصله جواب ميداد. داخل شدم و سراغ قفسة محبوبام رفتم. کتابام را برداشتم. بوي کاغذهاي زرد و کهنهاش را چون بوي معشوقي ديريافته دوست ميداشتم. کتاب را به دور از چشم مردِ قوزي زير لباسام پنهان کردم و دستپاچه از مغازه بيرون دويدم و خود را ميان عابران گم کردم. تا چند قدم آن طرفتر مدام فکر ميکردم مرد قوزي پشت سرم است؛ امّا بعد از دور شدن، جرأت پيدا کردم به پشت سرم نگاه کنم و نفسي آسوده بکشم.
از شلوغي خيابان به خلوت کوچههاي تو در تو پناه بردم. زير يکي از تيرهاي چوبي چراغ برق نشستام و کتاب را گشودم. پر بود از نوشتههاي درهم و طرحهاي عجيب. از آن ميان طرحي که بيش از همه جلب نظرکرد، فرشتهاي بود نشسته بر شاخة درختي سترگ- فرشتهاي با بالهاي سفيد.
˜
لاية خانه ای برای توپ بازی فرشته ها
˜
تا به چشم خودم نديدم باورم نشد. خانة پيرزن، بيش از آن زمان که مرده بود، مملو از جمعيت بود. صداي همهمه تا سرکوچه به گوش ميرسيد. مادرم دستام را گرفته بود و شلوغي را ميشکافت. به حياط خانه که رسيديم، سرو کنار شير آب خوابيده بود. حالا ميتوانستام بفهمم وقتي که ميخوابد، چشمهايش چگونه بسته
می شوند. چهرهاش يادآور بلندگيسوان نسخ خطي تيموري بود. از پهلويش جوي خون پر شده بود از شنهاي ريز- سياه و خاکستري، رنگ رنگ و طلايي.
پيرمرد را با طناب سفيد به درخت انجير بسته بودند. چاقو هنوز توي دستاش بود و فحش ميداد. ترس مرا گرفته بود و مردم اين سو و آن سو در حرکت بودند. آن جا مانديم تا شب فرا رسيد. پس من به دور از چشم ديگران، آن جا را ترک کردم. به آب انبار رفتم و تا سپيدهدم به حال وجد، حزن، افسوسکنان و اشکريزان، در آنجا ماندم. واله و حيرتزده بودم.
سپيدهدم پيرزن را ديدم که روي ايوان خانه نشسته بود. نحيف و لاغر بود.
لا به لاي شاخههاي درخت انار يک توپ سفيد گير افتاده بود. پيرزن به توپ سفيد نگاه ميکرد.
گفتم: اين توپ مال کيه؟
گفت: نميدونم.
- از کجا افتاد رو درخت؟
- از تو آسمون.
- شايد مال همسايههاست.
- هيچ همسايهاي اينجا نيس، همه رفتهن.
- خب پس . . .
- پس چي؟ توام فکر ميکني . . .؟
- آره، امّا فرشتهها که توپ بازي نميکنن.
گفت: اين توپ، شايد وقتي توي آسمون بوده، يه دسته گل سفيد بوده، حالا که افتاده پايين، توپ شده.
من به چشمهاي پيرزن خيره شدم- پيرزن به چشمهاي من خيره شد و بعد، اقليمهاي آسمانها را تا اقصاي عليين گشوده ديدم. کروبيان و ارواح را بدان گونه ديدم که گويي از هبوطشان به دنيا آه حسرت برميآوردند. در باغهاي بهشت هياهو ديدم. رضوان مَلَک به حوران بهشت فرمان ميداد، و آنان را ديد که دستها و پاهاي خود را چون پرندگان رنگين ميکنند. بعضي فرشتگان را ديدم که طبلها و بوقها و آلات موسيقي نظامي در دست داشتند. بر آستانة ربوبي طبالهايي ديدم که در شرف نواختن طبلها بودند.
پيرزن روي ايوان نبود. هوا کاملن روشن شده بود. تشنه بودم. شير را باز کردم ،وقتي خواستم آب بنوشم، دلم نيامد از زير جوراب بنوشم- جوراب را از دهانة شير کندم. سنگيني در محل پنجههاي پا تجمع کرده بود. دست توي جوراب بردم. مشتم پر شد از شنهاي ريز- سياه و خاکستري، رنگ رنگ و طلايي.
˜
لاية ملازمان دربار
˜
در سال هزار و سيصد و هفتاد و هفت به کتابي از کارل ارنست در بارة شيخ روزبهان بقلي برخوردم که سرفصلهايش نظرم را جلب کرد. پيشتر، کتابي ديگر با نام عبهرالعاشقين به مقدمه و تصحيح هانري کربن از شيخ روبهان خوانده بودم که در آن انواع و اقسام عشق را بررسي کرده و شرح داده بود. کتاب به زبان فارسي و عربي و مشخصن تحت تأثير نيروهاي وجدآميز نوشته شده بود.
کتاب پيش رو امّا نگاهي دارد به زندگينامة شيخ روزبهان که "آکنده از گزارش رؤيتهاي پرشور و حالات وجدآميز است . . . با سبکي شاعرانه" و دلنشين. کارل ارنست شيخ روزبهان را با سنت آگوستين و هيلدگارت بينگني مقايسه کرده است. "روزبهان همچون اگوستين تأثير عميقي بر تفسير کتاب آسماني در سنت ديني خود داشت، و هر دوي آنان خداشناسي عرفاني و شخصي شدهاي را در قالب نثري مؤثر اظهار ميکردند، نيز به مانند هيلدگارت، روزبهان زندگاني آميخته با رؤيتهاي تند و پرشوري داشت که مواد خام براي بيان در قالب استعاره و شيوههاي پر رمز و راز در اختيار او ميگذاشت."
باري، در همين کتاب، يکي از اين سرفصلهاي زيبا، ديدار با فرشتگان بود. در اين فصل نوشته شده است: "روزبهان مکرراً فرشتگان را ميبيند که در بارگاه قدس بر او ظاهر ميشوند . . . ظاهر سرباز گونة فرشتگان، و وظيفة آنها ، آنان را به همين مقدار، تجلياتي از کبرياء و قدرت حق ميسازد، امّا اين جنبة لشکري و قدرت مدارانة فرشتگان همواره در رؤيتهاي روزبهان با صفت زيبايي زنانة آنها تعديل ميشود. فرشتگان، زيبايان دلفريبي نيز هستند که مانند عروسان به زيورها آراستهاند. اين ترسيم زنانة روزبهان نبايد شگفتآور باشد. وصفهاي روزبهان يادآور فرشتگان بلند گيسو در نسخ خطي مجلل تيموري است".
وی در ادامه خاطر نشان می کند " اين نقاشيها صبغهاي آسياي مرکزي دارد، امّا منعکس کنندة سنتي طولاني از هنر تصويرگري با ريشههاي ايراني است. همانگونه که ماري رز سگويه، نشان ميدهد، ملکها که چون زنان جوان به نظر ميآيند، صورتهاي گرد، چشمان درشت مشکي و ابروان کماني دارند، موهاي آنان روي شانههاشان افتاده، به جز دو رشتة تاب دادهاي که به شيوة تورفاني روي سرشان حلقه حلقه مرتب شده است. سبک نقاشي اين فرشتگان باز ميگردد به سنت تصويرگري ايراني، که نمونههاي آن در مکتب نقاشي عباسيان ديده ميشود. فرشتگان با ترکيب جنبههاي جنگ جويانه و زيبا در خود، صفات لطف و خشم را چنان در هم ميآميزند که حالتي بس مبهم به آنها ميبخشد."
و نيز در همين فصل ميخوانيم:
". . . آنها طرههايي مانند طرة گيسوان زنان داشتند، و صورتهاي آنها هم چون گلهاي سرخ بود، و بعضي از آنها پوششهاي از نور بر سر يا کلاههاي جواهرنشان و جامههايي از مرواريد داشتند. من مکرراً آنها را در صورت ترکان ميديدم."
طريق فرشتگاني شيخ روزبهان، بر خلاف طريق فلسفي و پر رمز و راز شيخ مقتول، ساده و بيپيرايه است. براي ما انسانهاي امروزي-که آسمانِ زمينمان را هواپيما هاي غول پيکر اشغال کردهاند- شايد هر دو طريق امري متعلق به گذشته به نظر رسد، و عزرائيل همان بمبافکني باشد که با صداي رعدآسا انسان را نفرين ميکند؛ امّا ممکن است روزی به هنگام انجام يک عمل ساده، ماننده نظاره کردن هياهوی خيابان از پنجرة خانه، فرشته ای به شکل نوری برما تجلی پيدا کند و بعد از حل شدن همه چيز در آن جذبه، ديگر از مرگ نهراسيم.
˜