با این چراغ خاموش زیستهام
با این بنای مانده در اندوه و شادی،
ایستاده در تنم
که باد پنجرههایش را بسته به سوزی مدام
و چند کلمهی افتاده پای دیوار
که جان من بودند
و خون تنهاییشان ریخته بر لبهام
پناه را چگونه باید برد
از جایی که مانده زیر چشمهای تاریک
که از تاریکی میدوزند
پناه که گاهی سقفش شکسته
و زیر زخمش زخم را باید گشود
و از خود جاری شد
قلب ِ گشوده،
زخم ِ گشوده،
پناه را باید برد
به جای دیگری
نامت را به درون میبرم
روان در جدار سخت رگها
به جستجویت در اعماق
جایی که بیرون نیست
دست میکشم بر حروفت
دست بر تنت
و چراغهای خاموش
بر ویرانهها نور میگیرند