جهت شرکت در فراخوان جایزه گروه «با خانه مان» - بخش شعر
چشمانم را
در انتهای فرعی قبل،
به سطل زباله انداختم....!
شرمم می آمد از نگاهت،
که تا صبح
پیش چشمانم،
در آغوش سرد خیابان
پهلو به پهلو میشد و...
هیچ نمیگفت...
و دلخوش بود به گرمای دستانی که
جا ماندهاند
در جیب خاطرهی بارانی کهنهام...