دو شعر از رسول رخشا

 

1.

گمشدن مهم نیست

به یاد حوالی کافه شوکا

رسول رخشا

مهم نیست 
حرف هایم را روی کیوسک 
لا به لای روزنامه های بهار 
اعتماد و این روزهای زمستان
که هی می گذرد و هیچ 
گم شده ام 
که حرف هایم نیست 
وسیگاری به هوای مُسکنِ ساعت ها 
و داروخانه ای شبانه روزی 
برای برف های مکرر ِنمی بارد

ودود که گاییده است تهران را 
به هوای باکره ای 
که زن هم نباشد  مهم نیست 
که در خانه ی ما رونق اگر نیست 
مهم نیست 
که بجای رفتن از همیشه
بیفتیم در اتفاق های شکستنی 
در کافه ای کوچک
با قهوه های مرداب شده به فنجان
مهم نیست 
تیتر های گَل درشت عصر 
به هوای رفتن به بهشت 
و سکوت 
الاکلنگی میان لب های ما و
انقلابی که هنوز از مادر نزاییده است

"جخ امروز" ،گم شده ام 
میان حرف هایی که دریا بود در سرم
ولی حالا دیگر مهم نیست 
مثل امروز عصر که شعری را فراموش کردم 
پشت چراغِ بلند بلندِ میرداماد
که هم شراب داشت  هم شهدِ شیرین سینه های عسل 
نمی دانم این بود یا اینکه مهم نیست :
آبشار شراب بر سینه های تو طعم دیگری دارد 
یا شراب بر سینه های تو ، عقیق می شود در دست های من 
شاید هم 
سینه های زنی رابریده بودند از اعتصاب های مکرر
تا طعامِ گرگ گرسنه نماند در شب چراغ سرد


اما مهم نیست 
هنوز هم که از پنجره ی اتاقم 
به خیابان نگاه می کنم 
شهری را می بینم 
که پا روی پایش انداخته 
دارد لِرد های قهوه اش را تف می کند

2.

تنهایی تحویل

به شکل جنین خوابیده ام

که روزها ی امسال آرام وبی صدا می گذرند 
پاورچین و با طمآنینه 
و کمی هم خنده دار : 
راه رفتن کلاغ و طاووس 

به پشت  افتاده بود  
که حرص می زدم 
از دهان به دهان 
نفس به نفس ...
زبان های مشترک 
و ساعت های اول سال 
اغلب عقربه روی عقربه 
این دست های من بود که چنگ می زد 
ران های سفید وسرد را 
در تنهایی تحویل 
وماه هم چنان سکه ای یک رو بود 

من طاق باز بودم 
که آسمان حول زمین می گشت 
با دندان های آبی و صورتی شسته 
بوی نعنا می داد   
تنفس مصنوعی اش 
حوالی گردنش بود

مهره هایی زیر خاکی  به رسمی تازه آویزان شده بودند 
و صدای قلب بود که دایره می شد گرد گوش هایم 


روی شکم افتاده  بود
که تپه های ماهور 
راه دوری را نشانم دادند 
با درخت های صنوبر وبلوط های کهن سال 
راهی که از راه می رسیداغلب 
کشیده از غرب تا جنوب 
و خورشید غروب پر رنگی می شد 
پشت به دیوار اتاق
اما هنوز خبر از آتش نبود 


از سفر که بر گشتم 
فکر کردم 
لابد به پهلو خوابیده ام 
که اینطور باران گرفته حالا
و بهار گردن کشیده 
سرش را بالا کرده 
و به یاد قبل 
تمام خیابان های شهر را شسته است .

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

تمامی حقوق این سایت متعلق به شخص لیلا صادقی است و هر گونه استفاده از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است