---
1
---
![]() |
نگار شریف |
از دست تو
که دست به دست
می سپاریَم به آخر جاده ی باران پوش پاییز
چیزی ندارم
جز که بگویم
دوستت دارمم را
آخر همین دست
می کوبم روی آس آن دلی
که حکم نبود
و کنار می کشم
از سرراه برگهای این دست
که زرد شدهاند دیگر
زمستانِ در راه، اما،
آنقدرها هم سرد نیست
تا وقتی که درخت های خیس
خاطره می ریزند
روی خیابان
---
2
---
می گذارم
باران را
این تگرگ را
و شاید گرگ های تو را که به گله ام
چوپون دارم
نمی ذارم
بخشیده ام
بخش بخش
به روسیاهی آسمان شهری که
آرزوی سیل می کند
از بس که غبار
بار می شود هوار تو بر آشوب این خستگی
گرگ های تو
چه دندانگیر شده اند این روز ها
که هجوم می آوری به نفس های ما
به شماره می افتد
رمز حضورت که
داغ می بارد
با آن همه ناپاکیت
گرگم وگله می برم
شهرخسته ام را
نمی شویی اگر
و گلوگیری اش را نمی دری حتی
یخ ببار دست کم به مغز این کله پاچه های ساکت
چاقوی من تیزتره
دنبه ی من لذیذتره
به جای آنکه بترسانی شان
از گرگم به هوای بازیت
کاش می شستی
باران را
این تگرگ را