اين روزهاي شكستهي مناند
![]() |
نیما نیا |
ما
از در و ديوار بچه دار ميشديم
بچههاي مثل سيبي كه از وسط
خودش را كشته است
بچههايي كه
اين روزها را انداختند و
شكست
سرزمينِ عجيبي در حالم
به هم ميخورد
و هر چه دست بردهاي در من
روزي بچهها بلد ميشوند
دست مرا بخوانند
هر چه دست در من بردهاي باز
من شاهدِ كشالههاي پيرِ حافظم
وقتي كه معاشران يكي يكي
مشت مرا باز ميكردند
شاهدم كه چگونه اين روزها
ميان تقويم
شكسته ميشوند
روزهاي سرانجام بيت
سرزميني در سرم
شكسته است.
بايد امروز قصه باشم
تا بچهها
در من هفت سنگشان بگيرد
مرغابي شوم
يا لاك پشت؟
يا شاهدي كه هفت خان را
روي خودش كشيده
با صداي بريدهي شاخه نبات
و حرفهاي شكستهاي
كه تنت را تمام ميكند امشب.