|
حمید امیدی |
بیرون نیامده ام از تا تاریکی
از ته ِ قهوه که سر کشیدم سیر ازسر ِ ملال
وکاری از لامپ ها هم
وَ هَم از صورت ِ تابان ماه هم
تو چانه پُر من لال
تو شلیک و
با هر خشاب ِ چانه که پُر می شوی
خالی می کنند آدم ها دم ها ها !
تازه این خلاصه ی اخبار است خانم ِ بی.بی.سی. !
تو روشنی و شعبده داری هنوز
تا خط فاصل ِ خون و خنده را
با چرخشی لوند
از کلمه پُر کنی
ک
ل
م
ه
روشن از تو نیست تی.وی. !
که در آغاز بود و باکره بود
و حالا هرزه ای دست آموز
که حامله ی اولادی نیست
هنوز روشنی تو
و روشنی با تو نیست
تا
تنفس تو وُ چای غلیظ من
م
ش
ر
و
ح ِ خبر هم
روح کسی را شرحه نکرد
تا
تنفس تو و تشریح ِ من
چایم را سال ها که بی قند می خورم و سرد
گرمم کن چایم را
بی خون بی خنده بی ی ی ی خ
چشم روشنی از من
روشنی از چشم ِتو را می ی ی ی خ
زبان در عاشقانه ام لنگ می زند
الاکلنگ را ول کن بیا !
و بی که سیبی گاز
مرا ببر به غفلت ِ پاک ِحوای خودت
بیرونم از قعر ِ قهوه کن از کلمه تا کله
بیرونم از خودم از دم تا آ آدم !
تا دم ِ دیگر
آ دم ِ دیگر