![]() |
بهاره رضایی |
امروز اول مارچ است
هوای پاریس
مثلِ شمالِ خودمان
شرجی.
برای تو نامه می نویسم
و بادهای مخالف
به آن جهت می دهند
و این شروعِ جَنگی می شود
که با خودم راه انداخته ام.
رویِ مناطقِ مجروحِ ذهنت
پالس می فرستم
سلام!
منم!
مجنونِ جنگ زده ی از جبهه گذشته ام!
که جنونِ شب هام
بالا گرفته
که تب می کنم
مُدام.
که جهت
شکلِ مُداراست!
سلام!
کمی منتظرم باش!
چشم بگذاری؛
بر می گردم.
کاغذ می فرستم برایت
از لابه لایِ چراغانی هایِ بلوارِ شانزه لیزه
با فونت سیزده تایپ می کنم
و تذکر می دهم
از راهِ دور
که حالِ شمالِ کوچکِ من
هیچ خوب نیست.
که خزر
کِز کرده و دَمَر
با آفتاب مشاجره دارد
که خزر
علومِ غریبه می داند
و رویِ ماه گرفته گیِ تنِ صدف ها
طلسمِ تازه سِحر می کند.
و شکلِ همین رفتن-شدن هایِ بی مسیر آب
به جانبِ بهارِ بی زاویه ی مُماسِ مداوم
که منم!
که تاریک-روشنِ ماسه ها
و طلایی هایِ نوار مغزیِ نور
ذهنِ ظریفِ دنباله دارِ خزر را آشفته می کند!
که دچارِ اوهامِ بِلافصلِ قبل از سفر شدم!
کاغذ می فرستم برایت
با فونتِ سیزده تایپ می کنم
و برای تو نامه می نویسم
و می دانم
بیوه-مرگیِ تهران حتمی ست
و به دست هایِ تو نمی رسد
این انصاف نیست.
و کنار که می آیم
جهت
شکلِ مداراست!
که سفر
راه و رسمِ انتزاع نمی داند!
که سفر
اِعدامِ مُستَدام
رویِ گلویِ تشنه ی وقت است!
چند روزِبارانیِ پِی در پِی
شمال را بغل گرفته ام این جا
و بند نمی آیم.
و بند نمی شوم در پاریس
خوب می دانم.
در کافه فِلور
دارم فیلم نامه ی تازه ای می نویسم
ببین ؛
«هِی پا پَس می کِشَم
از این
هِی پا پَس می کِشَم
از آن
یک روز
همین روزها
بی تاریخ و سرنوشت
در بلوارِ سَن-ژِرمَن گم می شوم»
ببین!
این سناریویِ اضطراری را
در بیمارستان برایِ تو می نویسم.
می خواهم تمامِ این هفته را
به باز سازیِ خواب های قدیمی
وقت گذرانی کنم.
از تو نامه ای نمی آید
روزهایِ نقاهتم
تمام نمی شوند انگار.
گفتم که ؛
این سناریویِ اضطراری را
در بیمارستانی روبه رویِ رودِ سِن
برایِ تو می نویسم
تا مستندِ تازه ای بسازی.
تا بیوه-مرگیِ تهران حتمی ست!
پاریس- فروردین92