بو گرفته ام
|
رویا تفتی |
بوی روز
بوی مرگ
بوی روز مرگ
بوی روزمرّگی
بروم ميان این آب های راکد صاف؟
ميان اين ابرهای برگشته ی عجيب !
ميان آبرو وُ آخ وُ شاخ گاو
یا
دست های خشک شده ام تقديم تو
معشوق من با صورت خيالی مايع!
معشوق من با چشم های سیاه لعنتی!
معشوق من با سيب های باستانی ِ در دست!
پيش بينیات حركتِ چشم ها و حركت ِدست ها
و حركتِ حركت ها نمی كند
با پاهای كشيده
از ابتدا تا انتها
و از از تا تا
كلمات زيادی جانشين تو
كلمات زيادی حكومت بر من
كلمات زيادی سر بريده ام
كلمات زيادی سربُرانده اند لای دندان های ناقص عقل
شكل ِ شكل های سرسام آور شده ام و
نمی شوم صدای سرسام آور ِ خودم
معشوق من!
آسمان خورشيدش را هر روز می آورد بالا و ماه ماهِ سرکج ماه ِ بی معنی ماهِ حرام در لحظهی فرو رفتن فرو افتادن چكيدن و لحظه ی فرو ...
اين گوشه را فراموش شده شاید
اين گوشه رفته از ياد شاید گوشه گير شده این گوشه
و در گوشه گوشه های کلی ِ ديگر
زنده است و تكان می خورد کسی
زنده است و آئينه كدر می كند کسی
زنده است و انتهای انگشت هايش سردِ كسی نيست
و انتهای انگشت هايش سردِ کسی که نيست زنده است کسی
تا ماشين ها گل آذين شود
يكی برود ميان عکس های فوری
يكی بیاید
و فرصتِ تاریک خانه نباشد
که فاش شده اینجا
مثل موی سپيد
زير لايه ای
از رنگ
فاش شده
ریشه های دوبارهی من
که شكل بچگیام نيست
شكل بزرگی ام
شكل کهن سالخوردگی ام
با دست و پای مردد مرموز منتظر
با سيب ِ ناتمام از وسط در دست.....
19/8/86