ستایشِ کولی
میانِ هیولایت ایستاده ام، صدای کودکی را در حیاط
شکار می کنم
چه کسی دریغم می کند
خانهام کجاست؟
حریفِ آه نمیشود گونهام
چکه میکند
چهرهام را ببخش!
میچسبانمت به دیوار روبرو به گیسوهایم میگویم:
- بخند!
آرامم کردهاند، حالا زنها آرامم کردهاند.
هوورااااای بچه ها برای میگهای بیست و پنج
تراشهی مین در ادامه چسبید به علف
هولناکیِ زیبا شروع شده بود و انفجار
سری را از بوسهی مرد و زن در کتابها بلند کرد.
هر روز
با تو گریختهام به هرکجا که زندهمان نکند.
به هر اعضای کبود
لبخندت را بغل کردهام و علامت های مادرزادی در بشر
کهیرِ ستاره بود.
این جای این دنیا، لَوَند
آن جایاش، گرسنگیِ سگ
پلاستیکِ کودک را از انفجار بیرون میکشد
زان پس از گریختنش حتی
دقایقی نمی ماند.
حالا نالهای شدهام شبیه به بووت
به شارژرهای مکانیسم
و تبدیلِ زنی که در از خواب پریدنم تنها
سه دقیقه از صورتش باقی مانده بود.
ما را در بدنی زیبا نفس بکشم
ازدواجت کنم در کاغذهای تنم
خطاب به دالِ آرنجهات بگویم:
- نیهیلیسم من!
نیهیلیسم من تا دیدن ِ ستاره می رود.
کسی با کوچههای لبنانی به گیاهانِ مرده زنگ میزند:
- چشمان ِ تو فارسیاند؟
کسی را قسم بخورم
میانِ دندانت را نشانم بده کسی
تا به شاهزادهای طولانی، قسم بخورم
با زیرِ چشمهام آمدهام
با لرزشی غلیظ دورِ مچهای آخَرت
و آوازی که با کودکان میرقصد
- آمدهام از جنگ بَرَت گردانم.
پسِ تودههای استخوانی و گیاه
پسِ سرزمین های مهاجر و هشت سال بعد ِ مردنت
قسمهای روستایی میان ِ اهواز پُر اَند
من بر دوشِ غروبِ این عصرهای سنگینم
می زنم به خودم مثل قبلها می نویسمت:
شمالِ شکارِ گوزنی و توی لبهات
دهانم انتحاری است.
از «کتابی که نمی خواستم»،1392