شعر اول
میخواستم از دوستتدارم
عاشقانهای بنويسم
جنگ شد
خون از کلمه بالا رفت
گودیهايش را پر کرد
بوی تلخ
در مشام درختها پيچيد
پشت شيشه
ابرها صورتشان را گرفته
باران را به روز ديگری میبرند
بين ديوارها
رو به کلمات ترس خورده،
خون گرفته
عاشقانهای از من گذشته است
شعر دوم
خاورمیانه
چون بوی خون
با نسیم صبح میآمیزد
و چون نفرین
هوا را خاکستری میکند
گردی از ویرانه
بر درختان نشسته
تاولی ابدی بر پوستشان
چندان مهربان نیست سرانگشت باد
بوی باروت را برداشته
میپراکند در مشام خیابانها/ میدانها
در خاورميانه
چشمهای جنگ باز است
در چشمهای جنگ آدمها میدوند
آدمها را باد میبرد
همچون قاصدکها که باد وطنهایشان را
زيبایی ِ نيمه جان
در قابی بزرگ
دامنهای نیمی مانده در خاک،
نیمی رها در باد
سایهای که باغچه را پوشانده
پيراهن عزاییست که وطن به تن دارد
ما در چنين روزهایی يکديگر را پيدا کرديم
در چنين سرزمينی
وقتي زيبایی بر پوستش ترک خورده بود
و با عطشی بر لب
و تاولی بر پوست
پی خودش در نقشه میگريست