شعر اول
سه مرثیه برای شایما
برای نوزادی که ۴۸ ساعت بعد از شکم مادر مرده اش در بمباران های غزه، زنده به دنیا آمد اما به علت قطع برق دستگاهی که تویش نفس می کشید، جان سپرد.
۱.
مرد خم میشود
گوش راستت را توی کیسهی پلاستیکی میگذارد
ما امضا میکنیم
کلیهی کوچکت را از لای آجرها پیدا میکند
ما استتوس مینویسیم
انگشتانت را از نردهها جدا میکند
ما لایک میزنیم
مرد خم شده
خاک را از گلوی خاموشات میتکاند
ما سیانان میبینیم
مرد خم شده
ما عکس میگیریم
مرد چشمهایت را نمییابد
کیسه سیاه پلاستیکی ثبت میشود
مرد خم شده
عکس سیاه میشود
چشمهایت کو؟
۲.
شایما را به من بدهید
بخیهی شکمم را دوباره میشکافم
میگذارمش لای گوشت داغ
تا از ریههایش لاله بروید
خانهاش را از ابرها میسازم
تا بمبها همه باران شوند
موهایش را بلند میکنم
چنان بلند تا برسد به خاک خان یونس
امروز را از تقویمها خط میزنم
تاریخ قوم او شعرهای من است
سرزمین موعودش نزدیکی وولتاواست
کوچهی برفی
کنار جنگل کاج
شایما را به من بدهید
کانگورو میشوم
لباسی از برگ زیتون برایش میدوزم
بگذارید همیشه دهانش بوی زیتون دهد
بوی تن من
تاریخ را به عقب برمی گردانم
جایی که عکسی نباشد از مرد خم شده
با کیسه سیاه در دست
فیلمی نباشد از زن حامله
زنده به گور
شایما را به من بدهید
صدای «بطروس» را دستگاه میکنم
صدایش برق نمیخواهد
زمان را میبرم به عهد عتیق
قبل از جنگهای صلیبی
می گذارمش توی سبد
کنار موسی
شایما طفل معجره است
نیل را از حرکت باز میدارد
شایما را به من بدهید
برایش سامی میشوم
اسمم را میگذارم یافا
پاهایش را توی گلدان می کارم
اورشلیم، زن میشود
مسیح، دختر بچه
شایما را به من بدهید
جای دختری که هرگز نزاییدهام
شایما را دوباره میزایم
۳.
شایما!
مرگ تو را
تلویزیون نشان نداد
بیبیسی خبر مرگ تو را نخواند
شایما!
کسی تندیس یخی تو را هم نساخت
وقتی مردی
عروسکی لای آوارها زنده بود
وقتی مردی
عروسک هم مرد
وقتی مردی
مدآ هم گریست
«بطروس، خواننده لبنانی»
چهارم آگست ۲۰۱۴
شعر دوم
۱۷۵ گلوله گریان
برای غواصهای کشته شده در جنگ ایران و عراق که بعد از سالها، جسم زنده به گور شدهشان با دستان بسته، پیدا شد.
و برای همهی سربازانی که هنوز زیر خاک پنهاناند...
به پهلو
به شکم
به حنجره
به خاک
به سینه
به سادگی
افتاده بودید
آنجا که ماهیها لب مرز را میبوسیدند و میرسیدند به دستهایتان
سیصد و پنجاه دانه دست بسته
سیصد و پنجاه دانه چشم باز
باز به خطوط خاک
به دانهی گندم
که میرویید و گل میداد
پلاکهایتان همه گل گندم بود
چرا باد نبودم تا بگذرم هر شب از پیچ موهایتان
چرا باران نبودم تا ببارم هر صبح بر دهانتان
چرا منور نبودم تا آذین بندم سراسر اروند را
چرا چراغی نبودم بر حجلههای ساکتتان
چرا نسیم
چرا مادر
چرا مریم نبودم
تا آغوشم معجزه کند
من دخترکی سیزده ساله بودم
با پاهایی لاغر
و دوچرخهای کهنه
و در کتاب جغرافیام، نامی از ابوفلوس نبود
حالا مادرم
صد و هفتاد وپنج ساله
دست میکشم به تن سوسنها
و میشنوم آخرین نفسهایتان
حالا شط ام
صدای پوسیدن پوستتان
آن لکهی خونیام کنار بندها
شرم ام بر پیشانی آفتاب
سینهی عریان خرمشهرم
ابوالخصیبام
با لشکری شکست خورده در گلو
صدو هفتاد و پنج غواصام
در یک تابوت خالی
صد و هفتاد و پنج گلوله ی گریانم
که هرگز
شلیک نشدند
پراگ
دوم خرداد ۱۳۹۴
شعر سوم
قبل از مرگ
چطور میتوانم بمیرم
وقتی هنوز برای اهالی «دوما» شعری نگفتهام
برای طفل سوخته نابلس
اجساد مدیترانه
و قوم سرگردان سوری
که مرگ نه در حلب
که مرگ در کف دریا
یا
مرگ
در
باید شعری بنویسم
تا کلمهها آزاد شوند
و غم کمی نفس کشد
و یا
تو
نمیتوانم بمیرم
قبل از آنکه برای "فرخنده"، شعری
و برای صبوری قدارهها، اشکی
و بزم کرم ها
و شبی که از دستان تو پر زد
و
از
نخواهم مرد
قبل از آنکه
کوچههای کوبانی
دشتهای سنجار
و خانههای رمادی
را پر از کلمه کنم
و پر
از
یا
نقطهها از پنجرهها بریزند
ویرگولها از سقف ببارند
و حروف، آسمان را بپوشانند
همهی خاورمیانه پر شود
از طعم زیتونی دهانم
و تو
سینها همه صاد شوند
و الفها، همه ل
و آه سینهی زن شعرم
بشیند آخر کلمه
بگذار صلح این شعر
غلط باشد
در دیکتهی شاگرد همیشه غایب
و
در
نمیتوانم بمیرم
قبل از آنکه "شاینا" را از ویرانهها
تو را از تنهایی
تو
را
نجات دهم
نرگسها را در آغوش گیرم
و تن اسب آرام گیرد
و
تو
نخواهم مرد
قبل از آنکه بوسیده
بوسیده باشمش
باشمت
دست کم یک بار
ماه، واژه شود
شعر، پیراهن سفیدم
اندوه، لبان سرخاش
سرخ تو
من، ماه آلود
تو، همه سرخ
و
آگست ۲۰۱۵
پراگ