فرزانه قوامی - اگر جنگ نبود

 

ویژه نامه شعر: اگر جنگ نبود 

 if no war farzaneh ghavami

وادی تسخیر

 

آن قوم نابکار را

دست‌آلوده شبانگاه به کید و مکر

بازمانده از تکه گوشتی بویناک

من در شکم پروردم و زاییدم

آن پادشاه حریص را

دست‌آزیده بر طلا‌کوب خرمن‌ها

من در بغل نازاندم و تاراندم

از جور فاصله

گریختیم به چراگاه اسبان کهر

 

در عصر بی‌گناهی

ما جانیان اشک ناسترده به آستینیم

کف می‌آوریم به لب

پای می‌کوبیم از غضب

ما حامیان محروم انس و جن

خرسندیم از رویش سبزه‌ها

خرسندیم از گویش نغمه‌ها

خرسندیم از هاله‌ی روییده در نهانگاه

ما ساکنان مطرود ارض و سما

رساله‌نویسان مطبوع رقص و صفا

خرسندیم از تابش نور بر سرخی چشم‌هامان

در عصر بی‌گناهی

ما جنبندگان جنینی سرکش از خون و غضروفیم 

با سر برون می‌آییم

از پا به در می‌رویم

ای راوی علق

ای غروب گزنده

ای ستاره‌ی خاموش

ما خرسندیم از چکه‌ی بی‌حاصل آب   

بر گلوگاه بی‌گاهمان

خرسندیم از تیغ آفتاب

بر عریانِ گاه و بی‌گاهمان

آن قوم نابکاریم

آن قبیله‌ی زخمی

یکه می‌تازیم به چراگاه اسبان تازی

در گذرگهی تاریک

خرسندیم از سوزش چشمان سرخ‌فاممان

گله‌ی قوچان سر بریده

شکم نا‌دریده

وا‌مانده به وادی تسخیر

احمریم

ما را دانه‌ای گندم اگر کُشت یا که سیب

طاغی به نص سلیس

ابتریم 

 

شهریور1401

 

ثبت احوال

 

آی آدمی که مرا آدم پنداشته‌ای

رجوع‌کن به ثبت احوالم در اتاقی تاریک

 و بی‌نهایت بترس!

هیچ‌گاه فیل را در تاریکی لمس نکن!

بگذار هوا روشن شود

فلق بشکافد تیرگی را در پیراهنش

آنگاه دست بسای

از بالا به پایین

از پایین به بالا

از این سو به هر سو

چند زخم کاری پیدا‌ کن!

مجسمه‌ای شاد و رقصان باش

در کوچه‌های فشرده به هم

پای رفتنت را تماشا کن

 

زخم‌ها کاری نیستند

تو از شهر کوران آمده‌ای

جاده‌ها خاکی نیستند

تو از شهر کوران آمده‌ای

آی آدمی که مرا فیل محزونی فرض‌کرده‌ای

دست بکش بر اندام فربه‌ام

که مفصل است داستانش

 

در روزگاری نه چندان دور

جماعتی کور

در آب‌های شور

می‌شستند روی

و دعوا بر سر لمس نادرست حقیقت بود

دعوا بر سر کودکی که کتک خورده بود

و بی‌پدر راهش را ادامه می داد

دعوا بر سر چنگالی تیز

که وقتی فرو می رفت چندبار دیگر هم فرو می‌رفت

دعوا بر سر حیاطی شلوغ بود

 و جیغ زن‌ها در بسترش

من آن شهر را با ساکنانش به آتش کشیدم

 در شبی بی‌رمق متولد شدم

تا بدانید

در روزگاری نه چندان دور

رخت‌ها را بر میخ درازی می‌آویختند

برهنه بر کرت‌های یکدیگر دست می کشیدند

از بالا به پایین

از پایین به بالا

از این سو به هر سو

و آه از نهاد زمین بر‌می‌خاست

آبان 97

 

"پژواک"

 

به کوه‌های مجاور رفتیم برای عشق‌بازی

حرفی نبود از گلوله

پژواک بود ریخته در گلوی صخره‌ها

لبخندی در فتح‌المبین و غنیمت پوستی نازک

"به چشم‌هایم نگاه‌کن که از سوگ شن برمی‌گشت"

دلم حمله‌ای مسلحانه می‌خواست

کشتار در اردوگاهی ناشناس

و هزار قتل عام بی‌گناه

"به دست‌هایم نگاه‌کن که از نوازش خون برمی‌گشت"

چهارده بهار از روبندم گذشته

در لباس‌های تو بوی باروت می‌دهم

فشنگ می‌خواستند

 ذبح خردسالان تاریخچه‌ای مقدس داشت

نزدیک شهری مرزی

روبه‌روی پاسگاهی مخروبه

مریض می‌آورند

شفا   قانون    شفا

صلیب‌های سرخ می‌آورند

یهودا فرارکن!

خونت را می‌گیرند

آلوده     انگل    آزمایشگاه

تخت روان می‌آورند

"به لب‌هایم نگاه‌کن که از بوسه‌ای ناامن برمی‌گشت"

شلیک به آغوش تو!

بی‌سرنشین منفجر خواهم‌شد

 

 

 

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

تمامی حقوق این سایت متعلق به شخص لیلا صادقی است و هر گونه استفاده از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است