قیلوله در اقصا
با چشمهايش مهربان تر ميشود
این غول گریخته از اقصا
چنگالهايشاما فروشده در خون
دارم سعي ميكنم به آن شبي كه نيامده رفت
و خواب خواب نيمه شبي كوتاه
دارم و بين مروه شري لازم از نيامدنهاي گاه به گاه
ورد ميخوانم بيدار ميشود اقصا غول بيدار
ورد ميخوانم با مشتهايي فرو شده در سياه سياه تر
ورد ميخوانم به پرندهاي مسموم
گلويي سوراخ شده از ورد ميخوانم ميخواند
به لاستيكهاي دودزده در صندوق بزرگ شهرداري
به درياي آدم ورد ميخوانم
واما چه چشمهايي! مهربان و غضبناك
رديف به رديف روبه رو
شب دراز ميشود و قيلوله كوتاه
دروغ بزرگ ميشود و غول كوچكتر
اما چنگالهايش
هنوز چنگالهايش
آدم چرا اديپ نشود
آدم چرا اديپ نشود وقتي كه كور
وقتي كه دورباش مي گويند وقت گذشتن از بازاري بمب گذاري شده در بغداد
چرا سر نگذارد به بيابان
وقتي در خيابان سگ هاي زرد را به جرم شغال مي گيرند
مي فرستند به دوردستي از آهن و باروت
كمربند انتحاري را چرا نبايد بست دور چشم ها
وقتي كاهن المپ مي گويد
اين ها همه از گناهي است كه هرگز ندانسته اي
ندانسته اي؟
درست و راست همين است
كه نابودي شهر شما از سرگرداني من آغاز شد
در كوره راه هايتان
وقتي كه راه بيهوده بند مي آمد در ازدحامي از من
طوفان را من فرستادم باغ هايتان را در هم بپيچد
و فرمودم به آب تا فرار كند از نهرهايتان
ببخشيد مرا
عادت به اطاعت نداشتم
وقتي هرات يا مزار
مي ريخت يك ريز و پي در پي بر خرابه هاي حلب
من آنجا بودم
با چشمي منفجر از كمربندهاي انتحاري
نظاره مي كردم سرهايي كه مي غلتيدند بر شيب باستاني
بيرون دروازه هاي شهر
در كوره راه ها
تو هم آنجا بودي
هاتف باستاني بيرون آمده از قله المپ
نفرين شده من بودم
اما تو سكوت كردي