یک بیماری مقدس
ویران شدن یا نشدن، مسئله این است

رابطه صورت و محتوا در مطالعات ادبی بسیار مورد توجه بوده و از دیدگاه زبانشناسی شناختی، معنا در همهی حوزههای زبانی از ادغام صورت و محتوا حاصل میشود و حتی اگر مولف چنین دیدگاهی نداشته باشد، هر اثری را میتوان از این دید بررسی و ارزیابی کرد، اما اجرای ناخودآگاه مؤلف ممکن است تبدیل به نقاط ضعف اثر او بشود. از آنجایی که در رویکرد شعرشناسی شناختی، سه محور متن، مولف و خواننده برای تفسیر اثر مد نظر است، از خلال بررسی متن از سوی خواننده میتوان به بررسی جهان مولف نیز پرداخت. رمان «ساعت ویرانی» نوشته آرام روانشاد رمانی است با درونمایهی عشق، کینه و خیانت که البته در فضای محدود روابط دو شخصیت اتفاق میافتد و کنشهای روایی بیشتر به عشق و کینه میپردازند و خیانت بهصورت یک کنش بالقوه در ذهن یکی از شخصیتها نشان داده میشود و درواقع درونمایه خیانت پردازش نمیشود و درنهایت امکان گسترش درونمایههای داستانی به لایههای دیگر اجتماعی فرهنگی میسر نمیشود، چراکه شخصیتها درگیر جهان درون خود هستند و در ظاهر ارتباطی با محیط پیرامون و جهان زیسته خود برقرار نمیکنند. اما از سوی دیگر، «ساعت ویرانی» برای بیشتر شخصیتهای حاضر در رمان رخ میدهد که از آن جملهاند اشکان، مرجان، سیما، مادر و پدر مرجان، پدر اشکان، زن و مرد داخل آسانسور و غیره.
این رمان از لحاظ صوری و معنایی در دو بخش ارائه میشود که در یکی راوی مرد و در دیگری زن است. اما موضوع داستان، مرجان است و در هر دو بخش، روایت اصلی حول مرجان میچرخد و داستانهای دیگری که به عنوان خرده داستان روایت میشوند، همه بهگونهای به مرجان مربوط هستند. روایت مادر و پدر مرجان، مادر و پدر اشکان که شوهر مرجان است، سیما که دوست مادر مرجان است، سام که دوست اشکان شوهر مرجان است. در نتیجه میتوان گفت که فضای پایه، روایت زنی به نام مرجان است که چشمان زیبایی دارد، آدم غیرقابل پیشبینی است، عاشق بوی عطر است و هنر را دنبال میکند. برای روایت کردن مرجان از دو تکنیک جریان سیال ذهن و چند روایتی بودن استفاده میشود که در بخش اول، اشکان راوی داستان مرجان است و از خلال مرجان، داستان خود و دیگران را نیز با زاویه دید خود روایت میکند. ساختار دوشقهای کتاب و انتخاب دو راوی مذکر و مونث و همچنین روابط و کارکرد روایت دو راوی به گونهای تداعیگر ساختار و کارکرد دونیمکره چپ و راست مغز هستند که دو طرف، شبیه به هم هستند و ساختار هر کدام از نیمکرهها به طورکلی متقارناند و با وجود شباهتهای زیاد، وظایف هر قشر متفاوت است. نیمکره راست در شرایط ناشناخته و به صورتی کلیگرا عمل میکند و نیمکره چپ در اموری که دارای تکرار و روزمرگی هستند و برای بازیابی اطلاعات و نیز پرداختن به جزئیات مورد استفاده قرار میگیرد. این ساختار مغز دوشقه ای در رمان ساعت ویرانی به صورتی مشهود اجرا شده است، هرچند مؤلف در پی چنین اجرایی نبوده باشد که متعاقبن چگونگی عملکرد آن و لغزش متن در اجرای رفتار معکوس دو نیمکره در متن رمان نشان داده خواهد شد.
براساس پژوهشهای شناختی، اولویت زبان در مفهومسازی مصداق ندارد و تجربههای اندامی بر مفهومسازی تأثیر میگذارند و آن را انگیخته میکنند. پس زبان انعکاسی است از شناخت اندامی شده یا تجسمیافتهای که از تجربههای ممکن شکل میگیرد و باعث شکلگیری آنچه در زبان امکان بیان دارد، میشود. به عبارتی، اندام بر توانایی ذهن برای مفهومسازی تأثیر میگذارد (بورکنت، 2010: 6) و مفاهیم اندامی میشوند. این مفهوم ریشه در آرای مرلوپونتی و جان دووی دارد که ما نمیتوانیم ذهن را بدون تجربهی اندامی درک کنیم. درنتیجه شباهت میان صورت و معنا در ادبیات و هنر که ریشه در تجسمیافتگی یا شباهت ذهن و اندام دارد، شباهتی ریشهای است که به تحلیل ساختار و درنتیجه معنای اثر کمک میکند. پس میتوان این اثر را بدین شکل تفسیر کرد که اشکان راوی نیمکره راست است و در شرایطی قرار میگیرد که آن را به درستی نمیشناسد و با باورهای خود و به صورتی کلی به زندگی نگاه میکند، درعوض راوی نیمکره چپ، مرجان، زنی است که تجربههای تکراری و عشقهای تکراری مانند عشق شاگرد به استاد کسب میکند و سعی میکند از این تکرار بگریزد و برای گریز از تکرار و منطق، همسر اشکان میشود تا کسی او را ستایش کند و همه ویژگیهایش را همانگونه که او میخواهد، ببیند: غیرمنتظره بودن، زیبا بودن و تأثیرگذار بودن.
به نقل از شناختیها، انسان فقط دربارهی چیزهایی حرف میزند که آنها را دریافت و درک میکند. آنچه که انسان دریافت و درک میکند، از تجربهی تجسمیافتهی او نشات میگیرد. ذهن انسان این تجربههای تجسمیافته را در خود حک میکند. درنتیجه میتوان گفت که اندام و ذهن به صورتی درهم تنیده به یکدیگر متصل هستند و اندام بر ذهن برای ساخت معنی چه زبانی و چه غیرزبانی تأثیر میگذارد (بورکنت، 2009: 21). ساختار دو تکهی کتاب به لحاظ شمایلی همانند ساختار دو تکهی مغز است که دارای دو نیمکره یکی راست (روایت مرد) و دیگری چپ (روایت زن) است. مرجان به مثابهی موضوع اصلی، همانند جسم پینهای عمل میکند که اطلاعات دو نیمکره را منتقل میکند. در این رمان، روایت هر دو نیمه به صورت جزئینگرانه بیان میشود، بهگونهای که اشکان نیز همانند مرجان به جهان اطراف خود نگاه میکند و آن کلیتگرایی مورد انتظار نیمکرهی راست را ندارد. به گفتهی خود اشکان گاهی شبیه مرجان حرف میزند، اما در کل دو نیمه کتاب در عین تقارن، تفاوتهایی دارند و این همان تجربه اندامی شده است که ساختار کتاب و مغز را همانند میکند و ویژگیهای فضای اشکان به عنوان راوی نیمکره راست مغز عبارتاند از آمدن یک شعر در پیشدرآمد، سرفصل «رفتن یا نرفتن»، کلگرایی و عاشق همسر بودن، عطرفروش بودن، پرستار پدر بودن، عدم تسلط بر زبان، دنیا را فیزیکی نگاه کردن، نقاش کپیکار بودن و غیره. ویژگیهای مرجان به عنوان نیمکره چپ مغز عبارتند از یک متن به عنوان پیشدرآمد، سرفصل «گفتن یا نگفتن»، جزئینگر بودن و عاشق کسی جز همسر بودن، عاشق عطر و بوی خوش بودن، تسلط بر کلمات، اهل احساس و انتزاع، نویسنده تازهکار و اهل تئاتر بودن و غیره. ویژگیهایی که فضای اشکان بر نیمکره راست برای ایجاد شباهت نگاشت میکند، در تقابل با ویژگیهایی دارد که مرجان بر نیمکره چپ مغز نگاشت میکند، بدین معنی که ویژگیهای فصل اشکان با ویژگیهایی که برای عملکرد سمت راست مغز گفته میشود، شباهت دارد، درنتیجه تمام عناصر فضای اشکان و تمام ویژگیهای نیمکره راست به صورت استعاری شبیه در نظر گرفته میشوند و این همان شمایلگونگی موجود میان یک پدیده انتزاعی و عینی است. همچنین میتوان به صورت طرحوارهای ساختار کتاب به عنوان ساختار مغز و محتویات داستانی به عنوان محتویات درون مغز در نظر گرفته شوند و صورت به عنوان ظرفی برای محتوا قلمداد شود، که در این صورت، دوگانگی و عدم تقارن دو شخصیت محوری کتاب به مثابهی دو نیمکره منجر به یک ساختار منسجم و واحد به عنوان مغز (کتاب) میشود. این شباهت صورت و معنای مغز به صورت و معنای رمان منتقل میشود، اما آنچه که از این اثر انتظار میرفت تعمیم این شباهت به فضای اجتماعی فرهنگی به عنوان بستر حوادث میبود، چراکه از آنجایی که ادبیات، احساس انسان را صورتی نمادین میبخشد و تلاش بر خلق فضایی شبیه زندگی احساس شده دارد، درنتیجه انتظار میرود که احساس ویرانی که درونمایهی اثر است، در قالب شخصیتهای داستان نماند و به حیطهای گستردهتر تعمیم پیدا کند.
دیگر اینکه ویرانی در معنای اثر رخ میدهد، اما در صورت آن اجرا نمیشود، درصورتی که رابطه صورت و معنا به دلیل رابطه شناختی اندام و ذهن، رابطهای انکار ناپذیر است که در همه آثار هنری بهگونهای موجود است. قرارداد رمان با خواننده مبنی بر این است که ساعت ویرانی دو شخصیت در عرض سه روز و به شکل روایتی بسیار ساختمند و نظاممند است و درهم ریختگی ساختاری در هیچ کجای اثر به چشم نمیخورد. درواقع اثر در بخشی شمایلگونه و در بخشی ناشمایلگونه عمل میکند. در بخشی که مربوط به شباهت میان عناصر داستان و ساختار و عملکرد مغز است، شمایلگونگی در اثر دیده میشود و در بخشی که مربوط به انعکاس ویرانی در صورت و معنا است، ناشمایلگونگی عمل میکند. در شمایلگونگی فرض بر این است که شمایلگونگی باعث تقویت معنای موجود در متن میشود، درنتیجه نگاشت صورت (ساختار مغز) بر صورت (ساختار رمان) و معنا (عملکرد مغز و احساس) بر معنا (محتویات رمان) باعث افزایش «تأثیر کلی اثر هنری» (فیشر، 1999: 257) میشود. اما در موارد بسیاری معنای بیشتر از خلال شمایلگونگی کمتر و یا به عبارتی ناشمایلگونگی ایجاد میشود (فیل، 2005: 97). درواقع اگر شرایط ایجاد شمایلگونگی موجود باشد، اما ناشمایلگونگی عمل کند و یا به عبارتی، غیاب شمایلگونگی مشهود باشد، معنا تقویت میشود و فضاهای معنایی جدید شکل میگیرد. در این رمان شرایط ایجاد شمایلگونگی صورت و معنا به لحاظ ویرانی وجود داشت، اما صورت دارای ساختار منظم است، پس ناشمایلگونگی میان صورت و معنا برای نشان دادن ویرانی عمل کرده است و این ناشمایلگونگی باید معنا و تفسیر جدیدی را به اثر بیفزاید. اینگونه میتوان برداشت کرد که شخصیتهای این داستان دارای ظاهر سنجیده و منظمی هستند، اما از درون ویران شدهاند.
پرسش اینجاست که آیا مخاطب اثر برای علت ویرانی شخصیتها متقاعد شده است؟ اشکان به دلیل شک کردن به مرجان و شنیدن رازهای ناگفته او احساس ویرانی میکند. به نقل از اشکان،
«همین که میگوید یک رازهایی را نمیدانم آشوب بزرگی توی دلم به پا میکند چون نمیدانم چه چیزهایی را قرار است بشنوم و درحال حاضر آمادگی هیچ تغییر را ندارم و میدانم وقتی رازها برملا میشوند همه چیز تغییر میکند» (روانشاد، 1393: 12).
علت ویرانی مرجان از نگاه اشکان، موضوع برادرش است که زندگی پدر و مادر را برباد داده و علت این انتقام کور شدن او به صورت ناخواسته از سوی پدر بوده است. مرجان این اتفاق را فاجعه میداند و همهی وقایع رمان را در حول این فاجعه میخواهد تفسیر کند. از آنجا که تأثیر از دست دادن چشم بر سرنوشت مهران در داستان نشان داده نشده، به نظر قانع کننده نمیرسد که این اتفاق به این شدت ویرانگر باشد و مخاطب در جستجوی علت دیگری است که در بخش دوم رمان (نیمکره چپ) به آن پی میبرد: عشق به دیگری. یافتن علت حقیقی دربرابر علتی که وانمود میشود، شکافی میان دو نیمکره ایجاد میکند و این شکاف یا عدم اتصال دو نیمکره، به گونهای روشی است برای درمان بیماری صرع که نوعی اختلال مغزی است. درواقع، دروغ مرجان به اشکان به مثابه نوعی اختلال در رابطه تلقی میشود. صرع یا اپیلپسی به معنی تصرف کردن، تملک داشتن، یا پریشان کردن است و به مجموعهای از اختلالات عصبی بلند مدت گفته میشود که حمله صرعی از نشانههای آن است. در صرع حملات به طور مکرر روی می دهند و هیچ دلیل ثابت و مشخصی ندارند، همانگونه که خیانت مرجان به اشکان دلیل مشخصی ندارد، در حالیکه حملاتی که به دلایل خاص روی میدهند را نباید به عنوان حمله صرعی تلقی کرد. یکی از روشها برای درمان صرع قطع ارتباط میان دو نیمکره مغز است که این استعاره دو راوی و دو نیمکره مغز به گونهای به تفسیر بخشهای ناگفته اثر میانجامد.
«استعاره مانند [...] همان چیزی است که آن را بازنمایی میکند، اما نه به دلیل یکسانی یا شباهت پیشین، نه به دلیل یادآوری، بلکه بهواسطهی شباهتی که ایجاد میکند» (آندرسن، 1989: 456) و شباهت میان ساختار و کارکرد مغز و ساختار و کارکرد این رمان، شباهتی است که به صورت استعاری رمان را همچون مغزی با دونیمکره در نظر میگیرد که هر نیمکره وظایفی دارد و نیمكره راست مغز عضلات سمت چپ بدن را كنترل میكند که بازنمایی آن در رمان، تأثیر حضور و حمایت اشکان در زندگی مرجان است، در حالی كه نیمكره چپ، عضلات سمت راست بدن را كنترل می كند و بازنمایی آن تأثیر عشق مرجان بر زندگی اشکان است. به دلیل این نحوه ارتباط عصبی-داستانی است كه آسیب به یك طرف مغز بر نیمه مخالف بدن اثر می گذارد، در نتیجه ویرانی اشکان ویرانی مرجان را در پی دارد و از آنجایی که عملکرد دو نیمکرهی مغز در هم تنیده است، روایت هر یک از دو راوی نیز گاهی در هم تنیده میشود، به گونهای که نقل قولهای بسیار در حین روایت بهکار میرود و تک تک شخصیتهای رمان به سمت ساعت ویرانی کشیده میشوند و جا داشت این ویرانی به سطحی گستردهتر در بستر فرهنگی-اجتماعی تعمیم داده میشد.
مرجان در زمانی که با مهران ازدواج میکند، عاشق دیگری بوده و قصد داشته با او قراری بگذارد، اما معشوق طبق فکر مرجان عمل نمیکند و با همسرش به سفر میرود. درنتیجه مرجان به ساعت ویرانیاش نزدیک میشود و این راز را برای سام دوست مهران برملا میکند. اینکه سام این راز را به مهران بگوید یا نگوید، پرسشی است که در سرفصل مطرح شده است. درنتیجه پایان رمان به گفتن یا نگفتن سام وابسته است که در رمان روایت نمیشود. اگر سام راز را بگوید، مهران از مرجان دل میکند و زندگی مرجان در «صورت» نیز شکل ساعت ویرانی میگیرد (شمایلگونگی). اگر راز را نگوید، مرجان از درون همچنان ویران است و در صورت حفظ ظاهر میکند و زندگی دوگانهای را پیش میبرد (ناشمایلگونگی). در هر دو صورت، شکافی در رابطه مهران و مرجان ایجاد شده که همان اختلال عصبی-داستانی یا صرع ارتباطی است که به تشنج میانجامد. دروغ به مثابه صرع در رابطه شکاف ایجاد میکند و تشنجی در پی دارد که همان کشف راز است.
بخش اول رمان «بودن یا نبودن» و بخش دوم «گفتن یا نگفتن» نام دارند که بعد از پایان رمان، این دو سرفصل امکان بازخوانی پیدا میکنند. در خوانش اول، بودن یا نبودن به مرجان برمیگردد که آیا در زندگی مهران میماند یا میرود. همچنین سرفصل دوم که گفتن یا نگفتن است نیز به مرجان برمیگردد که رازش را بگوید یا نگوید: راز به استاد، به سام، به مهران، به هرکسی. اما در خوانش دوم مرجع این عبارات تغییر میکنند و همانطور که مهران گفته بود، بعد از گفتن راز چیزی تغییر میکند و در خوانش این اثر، مرجع ضمیر و تفسیر ثانویه اثر تغییر میکند. بعد از پایان رمان، بودن یا نبودن به «مهران» برمیگردد که بعد از گفتن یا نگفتن سام شکلی قطعی به خود میگیرد اما در هیچ بخشی به آن اشاره نشده و مخاطب این احتمالات را در ذهن خود پردازش میکند.
از سوی دیگر، همانطور که اطلاعاتی که از گوش چپ شنیده میشوند، در نیمکرهی راست پردازش میشوند و بالعکس، میتوان این شباهت یا شمایلگونگی را در رمان بدین شکل دید که روایت اشکان از مرجان براساس گفتههای خود مرجان است. درنتیجه علت ویرانی مرجان خانوادهی او و داستان مهران بیان میشود، اما در نهایت مهران احساس میکند که چیزی مشکوک است که البته خودش هم نمیداند ریشه این شک از کجاست و خودش را به خاطر این شک و رفتار خودش با مرجان سرزنش میکند. مرجان نیز که نیمکره چپ در نظر گرفته میشود، اطلاعاتی که از اشکان دارد براساس گفتههای خود اشکان میتواند باشد و از آنجایی که اشکان چندان دغدغه زندگی مرجان نیست، مرجان بیشتر از دیگران حرف میزند و اشکان به نظر میرسد نقش چندانی در زندگیاش نداشته باشد. اما در انتها که احساس شکست در عشق به مرجان دست میدهد، سعی میکند خودش را متقاعد کند که اشکان را دوست دارد و زندگی بدون او برایش ممکن نیست. درنتیجه اشکان که در ظاهر منطقی است، احساسی عمل میکند و مرجان که در ظاهر احساسی است، منطقی عمل میکند که این شمایلگونگی همان ارتباط معکوس دو نیمکره و عضلات بدن است، اما لغزش متن در اینجاست که روایت اشکان که باید کلی نگر باشد، بسیار جزئی نگر و موشکافانه است، همانند روایت مرجان، گویی که روایت هر دو بخش یکی است. درجهی شمایلگونگی در اثر هنری، درجهی شاعرانه بودن آن را نشان میدهد (فریمن، 2006: 111)، همانگونه که سوزان لانگر (1957، 1963) بیان میکند، هنر تلاش میکند که احساس انسان را صورتی نمادین ببخشد و آن تجربه را به صورتهایی که تحلیل و تفسیر میشوند، درآورد (همان: 111). این نظر لانگر که ادبیات برآن است که شبیهی برای زندگی آنگونه که احساس میکنیم، خلق کند، باعث میشود ادغام صورت و معنا را همان شمایلگونگی یا همان بیان مفهوم صورت به عنوان احساس بدانیم (همان: 112). درنتیجه یکی از پایانهای ممکن برای این رمان این است که «صورت» برخلاف «احساس یا معنا» منجر به ویرانی نمیشود، بلکه با قطع ارتباط تنگاتنگ میان دو «صورت» (روایت اول در 6 تیرماه و روایت دوم در 8 تیرماه) این شکاف علاج پیدا میکند. روایت اشکان سه روز قبل از روایت مرجان است و همین مسئله به نوعی قطع یک روایت واحد یا ارتباط میان دو نیمکره محسوب میشود که به علاج اختلال ایجاد شده در ارتباط اشکان و مرجان میانجامد، اما به بهای ویرانی معنا یا احساس که در هر یک از شخصیتها رخ میدهد. در اشکان به دلیل شناخت مرجان. در مرجان به دلیل شناخت خود. درنتیجه بیماری صررع که در یونان باستان یک بیماری مقدس تلقی میشده، راهی برای شناخت میگشاید، چراکه به باور یونانیان وقتی فرد مبتلا به صرع دچار حمله میشود، یکی از خدایان در او تجلی پیدا کرده و باعث افتادن فرد بر زمین میشود. تجلی خدا در فرد به منزله شناخت نام بیماری مقدسی است که شخصیتهای این داستان را به آگاهی میرساند. آگاهی از جهان درون و بیرون خود.