من از پوستم شروع ميشوم. از لمسي كه ميكشد دستم را روي نرمى اطرافم. بعد شكلهايي در ذهنم مجسم ميشود. شكلهايي كه وقتي به اطرافم ميآيند، سفيدی مطبوعي به درونم مكيده ميشود و حسي متصل ميشود به من كه ميگيرد اين مطبوع را و بزرگ ميشود. حسي كه بعد ميشود دستم و تكان ميخورد براي گرفتن خطوط. هر يك از اشياي سفيد و توخالي اطرافم را كسي رنگ ميكند. كسي هم نگاه كردن را نقاشي ميكند روی صورتم.
اولين بار روي چيزي شبيه ديوار کسی را دیدم، چیزی اما نه سفيد و كثيف، چيزي شفاف كه در برابر هر شىء، شكلي به خود ميگرفت، چيزى كه يكبار يك پسر بچه با سنگ شكست و صاحب مغازه توى خيابان آنقدر دنبالش دويد تا بالاخره پيرهنش را از پشت طورى كشيد كه پاره شد، ...
كسى اولين بار روي همين چيزى كه بعدها هر بار يك شكلم را با من روبه رو مىكرد، نگاهم كرد و از آن به بعد با نگاهش بزرگ شدم و شدم. همين نگاه او عادلانهترين معاملهی زندگيام بود. عادلانهترين چيزي كه تا به حال خريدهام، فروختهام. مال من بوده و نبوده و من را جزئي از اين معاملهی پاياپاي كرده.
نگاهش ميكنم.
نگاهم ميكند.
نگاهش نميكنم.
نگاهم نميكند.
کسی شبیه خودم.
مادرم مىگويد رفتار آدم در زندگى شبیه يك معاملهی پاياپاى خرید و فروش میشود. از اينكه اينقدر بزرگ شدهام كه ميتوانم با همه چيز پایاپای شوم، در پوست خودم نمیگنجم و با مادرم توي خياباني شلوغ از لابهلاي سایههای بلندی ميگذرم كه هركدام به كوتاهى جايي نگاه ميكنند و انگار برايشان مهم نيست نگاهشان كند كسي يا نكند. وقتي هم نگاهشان ميكنم، پاياپاي نيستند و شبیه هزارپايي كه همهی پاهايش را از دست داده، ارتفاعشان كشيده ميشود از قدمهاي كش آمدهشان روى كشيدگى خيابان.
به مادرم ميگويم چرا اينجا هيچكس به آدم نگاه نميكند؟
مادرم دارد به كيف و كفشهاي پشت ويترين يك مغازه نگاه ميكند. من هم نگاه ميكنم و توي شيشه دوباره همان كسي را ميبينم كه پاياپاي نگاهم ميكند شبیه خودم. كسى كه هميشه بودنش را نگاه میشوم. سرم را به طرفي ميچرخانم كه نگاهش نميكنم و مردمكم را تا جايي كه قطع نشود از شيشه، برمیگردانم و ميبينم او هم دارد به نگاه نكردنم وانمود ميكند، اما سياهي چشمش تا جایی که قطع نشود از شیشه، ايستاده است روی نگاهم. اين همه نگاه کردن ونکردنش را دوست دارم و نميدانم وقتي بزرگ بشوم، عاشق همين پاياپاي بشوم يا كسي كه بيپاي و پايان.
به ادامهی خودم روى سطح شيشهاى ديوارهاى خيابان نگاه ميكنم. مادرم كيفي ميگيرد و مياندازم روي شانهام. دنبال پاياپاي خودم ميگردم كه ببينم او هم كيف دارد يا ندارد. پيدايش نميكنم. مادرم مىگويد ديگر بزرگ شدهاى. كيف طوري خودش را در گودي كمرم جا ميدهد و طوري روي وجودم لم ميدهد كه احساس ميكنم واقعن بزرگ شدهام و بايد عاشق بشوم. به فروشندهی كيف نگاه ميكنم تا بزرگیام را با او بشوم. دائم دربارهی خوش دستي و نرمي و چرمياش ميگويد. از نرخ مناسب و لذتي كه بهخاطر زيبايياش به آدم دست ميدهد. مادرم با ترديد كيف را مىاندازد روى شانهام، از مغازه برده ميشوم بيرون و با نگاهم تا جایی که قطع نشوم از نقطهی نگاهش. اين نقطه، ميشود دگمهاى توى ذهنم كه هر وقت بازش ميكنم، عينكى، دستمالى، عطرى، رژ لب يا مدادى از درون كيفم بيرون ميآيد كه دوستم دارد.
مادرم مىگفت گاهى از بند كيفش آنقدر منزجر ميشده كه دلش ميخواسته از جا درش بياورد. اما هميشه ميدانسته بدون اين بندها، نميشود كيف را بگيرد دستش. كيفى كه او را به خانههاى زيادى ميبرده و من را. بندى كه او را مىكشیده به هر كجا كه نمىخواسته و دور ميشده از هر كجا كه مىخواسته و دلم میخواهد بند این بادبادک پاره بشود و هرچه باداباد.
---
لیلا صادقی
بخشی از «گریز از مرکز»