نویسندگی ایرانی: متن ِخواندنی
ابراهیم گلستان و نسل سایه
|
علیرضا سیفالدینی |
“نوشتنی” و “خواندنی”، دو اصطلاحی است که رولان بارت نخستین بار در کتاب “اس/ زد” (S/Z) ارائه داد:
“نوشتنی معنای واحدی ندارد، بلکه هر خوانندهی منفردی را وامی دارد تا بر مبنای برداشت خود از مجموعه نشانه های پراکنده و متناقضی که در اثر وجود دارد، معنای خاص خود را از آن استخراج کند. به این ترتیب خواننده دیگر مصرف کننده منفعل اثر نیست، بلکه همکار نویسنده و مسبب تکثر معنا در متن محسوب میشود. اما خواندنی معنای ثابتی دارد که خواننده صرفن باید آن را مصرف کند.”(بارت، 1373: 134).
می توان، به هر دلیلی، یک متن نوشتنی انتخاب کرد و نقد و تحلیلی بر آن نوشت. می توان بر نقدی و تحلیلی، نقدی و تحلیلی نوشت و متنی نوشتنی از آن پرداخت؛ اما کار زمانی دشوارتر و، در عین حال، باعث گمراهی می شود که بیاعتنا به متن نوشتنی منتخب، که بهتر است یا شاید باید نقد و تحلیل شود، نگاه را بر حاشیه ای چون متنی نانوشته یا “خواندنی” متمرکز کنیم که خود را بر متن نوشتنی تحمیل می کند و آن را به حاشیه می راند و به شیوه ای مرسوم، با تبختر جای آن می نشیند. اگر چنین وضعیتی پیش بیاید، که آمده است و می آید، ما، در اصل، با دیدگاهی سر و کار می یابیم که در آن پرداختن به حاشیه مبنای شناسایی متن قلمداد می شود و حاشیه دیگر حاشیه نیست، بلکه بستری است که متن علت وجودیاش را از آن کسب می کند، و مهم تر این که متن در بطن آن واقع شده است و بررسی و شناخت متن مستلزم یافتن مناسبت محتوایی میان متن نوشتنی و حاشیه است. اما این کشاکش، آن طور که در بعضی از قصه ها و رمان ها و گفت وگوهای منتشر شده می توان دید، به همین جا ختم نمی شود؛ نویسنده و متعاقب آن نویسندگی را تحت الشعاع قرار می دهد و هر دو را به ساحتی از باوری می کشاند که متن نوشتنی در آن آینه ای می شود برای منعکس کردن قاطعانه حاشیه، یا بازتولید واقعیت. اینجا حاشیه همان واقعیت غیرقصوی یا غیرداستانی است که در دو ساحت مختلف جاخوش کرده است: الف- بیرون از متن نوشتنی. ب- درون متن خواندنی.
نویسندگی ایرانی نیز، به زعم من، متنی است “خواندنی” که در اصل به اعتبار توجه و اقبال کتاب خوانان حرف های و غیرحرفهای “خواندنی” می شود و خود را بر متن نوشتنی یا همان اثر تحمیل می کند.
شاید برای همین است که گاه وقتی سخن از “بوف کور” به میان می آید، بعضی ها فضای فکری و ذهنی جاری در آن را به دنیای شخصی و باورهای نویسنده اش نسبت می دهند و ناخواسته – شاید- متن خواندنی را بر متن نوشتنی تحمیل می کنند و به این ترتیب دومی را با تمرکز بر اولی بیرنگ می سازند و نادیده میگیرند؛ به گونه ای که با گذشت زمان اولی بر جای دومی می نشیند یا هر دو یکی می شوند. چنین عملکردی حاکی از آن است که خواننده، “مصرف” را حتا در فضایی نظیر فضای متن نوشتنی به مقوله ای همچون “استخراج معنی” از اثر ادبی ترجیح می دهد. غافل از این که هر گونه برداشت از هر متن “خواندنی” او را به سمت قصه ای سوق می دهد که سازنده اش، در اصل، خود اوست؛ با این تفاوت که او با همین کنش، که درواقع از همان گام نخست نه کنش که واکنش است، از متن نوشتنی دور می شود.
یکی از دلایل این مسئله، این است که خواننده نسبت به ضعف یا ضعف های خود آگاهی دارد. از طرفی، چون نمی تواند بر ضعف یا ضعف هایش چیره شود به جای کنش، واکنش نشان می دهد. به دلیل این که بیشتر این ضعف ها از بیرون به او تحمیل شدهاند. مصرف گرایان ایرانی، همواره به واسطهی همین ضعف ها با هم متحد شده و به واسطهی همین ضعف ها با هم به دشمنی پرداختهاند. اما هرگز تن به غور در متن نوشتنی نداده اند. به همین دلیل، نویسندهی آن ها مجبور شده است برای “سایه”ی خودش بنویسد و نوشته است:
“شاید بتوانیم یکدیگر را بشناسیم. چون از زمانیکه همه روابط خودم را با دیگران بریدهام میخواهم خودم را بهتر بشناسم.” (هدایت، 1315: 11)
یعنی آنچه راوی بر آن تأکید می کند، “شناخت” است؛ شناخت؛ شناختن خود. این دقیقن همان چیزی است که در برابر “مصرف” می ایستد و با آن مقابله می کند. برای شناخت، اندیشه لازم است. از این رو نویسنده ای که بر “شناخت” تأکید می کند، راویاش با تندادن به تنهایی با سایه اش حرف می زند. حضور “سایه”، به عنوان شنونده یا مخاطب در قصه هایی که “شناخت” را ترجیح می دهند، انکارناپذیر است. برای همین، میتوان نسل نویسنده های چنین قصه هایی را “نسل سایه” نامید. و عجیب نیست که همین “نسل سایه” است که بنای ادبیات زندهی ایران را می سازند.
در این میان، ابراهیم گلستان نیز، به زعم من، یکی از نویسندگان “نسل سایه” است. هر چند این گفته به این معنی نیست که همهی نویسندگان نسل سایه در قصه هایشان بدون چون و چرا از صادق هدایت پیروی کرده اند. همانطور که خود گلستان هم گفته است: “هدایت مرد فوق العاده درجه اولی بود...ولی به عنوان سرمشق ادبی یا اینکه بخواهم ازش تقلید کنم، نه.” (گلستان، 1377: 220).
با این حال، از آنجا که ابراهیم گلستان در قصه هایش به تقریب عناصری را مد نظر قرار داده است که با عناصر مورد نظر هدایت مشابهت دارد، میتوان قصه های او را نیز در همان رده قرار داد و از همان سنخ دانست. به دلیل این که قصه های گلستان نیز درونی است و نه ذهنی. میان درونی بودن و ذهنی بودن فرقی اساسی وجود دارد. اولی در ارتباط مستقیم و شفاف با “ساختمان” - عنصری که خود گلستان بر آن تأکید دارد- است و دومی شخصی و اغلب مبهم است؛ و این ابهام با پیچیدگی مفهوم فرق دارد. در حالی که در قصه های گلستان نکته ای که شخصی و مبهم باشد وجود ندارد. همهی اجزای قصه تابع ساختمانی مشخص است و معنای کلی اش را از آن می گیرد. در اصل، توجه و تأکید گلستان به “ساختمان” از این حکایت دارد که او به قصه به عنوان قصه معتقد است و هر چند در برخی قصه هایش موضوعاتی اجتماعی-سیاسی را دستمایهی کارش قرار داده است، قصه را وسیله و ابزاری برای دیدگاه خاص غیرقصوی یا داستانی نمی داند:
“وقتی شما میخواهید قصه بنویسید، به عنوان قصه نویس باید در بیان قصه، در ساختمانش بیطرف باشید، بیطرف نه اینکه طرفدار ظلم باشید، یا طرفدار ظلم نباشید. این را نمیگویم، مسئله بیطرفی این نیست. منظور از ساختمان کاری که دارد میکند هست، بایستی ساختمان را بسازد. ساختمان را هر چه میتواند کاملتر بسازد تا خود این ساختمان برای خودش حرف بزند. قصه گو برای قصهی خودش حرف نزند. قصه ای که مینویسد برای قصه حرف بزند...” (همان: 200)
اما گلستان عنصر مهم دیگری را هم به کار گرفته است که جهت حرکت قصه را نه به سمت بیرون که به درون قصه بازگردانده است؛ و این عنصر، “تردید” است. اغلب قصه ها با همین عنصر “تردید” است که اندیشه ای متفاوت از اندیشه یا بی اندیشگی مستقر در بیرون قصه ایجاد می کنند و حتا در برابر آن می ایستند و به این ترتیب، بر استقلال خود پای می فشارند.
از طرفی، گلستان توجه خاصی به نثر قصه دارد. نثر او آهنگین و تمیز و شسته رفته است. به نظر میآید نه چیزی اضافه باشد و نه کم. اما خود گلستان در جایی می گوید: “من اصلاً به این کاتگوری نثر آهنگین اعتقادی ندارم. آهنگ از کلمه هاست نه اینکه کلمه ها در یک آهنگ جا گرفته باشند...” (همان: 196) با این حال اضافه می کند: “مقصود من از آهنگین یک چیزی نیست که من بخواهم برای قشنگ کردن زبان خودم به کار ببرم. این در نفس و ناموس کلمه های فارسی هست، فقط باید خودت مهارت داشته باشی تا وزن آنها را خراب نکنی که این هم حاصل یک نوع تمرین و اخت شدن است...” (همان: 197). گرچه همین نثر آهنگین که “حاصل یک نوع تمرین و اخت شدن است”، گاه باعث می شود ما با وقفه، توصیف و حتا تصویر را درک کنیم. ریتم انگار هاله و صدایی دارد که روی توصیف و تصویر را می پوشاند و ما برای درک آن چیزی که پشت آن هاله و صدا اتفاق می افتد، نیاز به تمرکز بیش تری داریم.
ذهن مصرف گرا ترجیح می دهد نویسنده و زندگی اش را به مثابهی یک متن ببیند، متنی که در نظرش گیراتر از متنهای نوشتنی از همان نویسنده است. گویی راوی مثلن قصهی “آذر، ماه آخر پاییز” در اصل خطاب به چنین ذهن مصرف گرا و مردهای است که می گوید:
“خواستم راه بیفتم، چشمم به مجسمه افتاد که من به پایه اش تکیه داده بودم. مزخرف! این چیست که ساخته اند...که اینطور قوز کرده؟ بدبختها! مجسمه ساخته اند. برای مملکت مجسمه ها. مجسمهی مرده ها برای مجسمه های مرده. مجسمهی هزار سال پیشیها برای مجسمه های مردهی ده هزارساله. میزدید تمام میکردید آسوده میشدید! مردهها! مجسمه ها! ده هزارساله ها! حالا میزنند تمامتان میکنند. آنها هم ده هزارساله هستند. زدن را از پدرشان، از هفت جد و برجدشان، از هفتاد هزار جدشان به ارث برده اند. همه اش شعر، همه اش حرف. همه اش یادگار درست یا نادرست ده هزار سال پیش، همه اش قمه و کلاهخود بابای بابای بابای بابای هفتاد هزار بابای پیشتر از بابام. اما خودت- یا پدرت یا پدر پدرت؟ مرده. مجسمه. همهاش شعر. شعر زیر مجسمه نوشته اند! شعر از مجسمه برای مجسمه زیر مجسمه. شعر مرده برای مرده ها روی تابوت مرده. اوهو! همه اش ادعا: “نمیرم از این پس که من زنده ام...”هوه!” (همان، 1328: 47-48.)
همین عنصر اعتراض و حس بیزاری از مردگی و مصرف گرایی است که همچون ضربه ای فرود می آید تا ذهن به خواب رفته را بیدار کند. اینها درون قصه گفته می شود، مکان دیگری برای بازگویی چنین حرفهایی وجود ندارد. اگر هم هست چیزی پس پشت آن مخفی شده است و در اصل برای این است که خود را تبلیغ کند. قصه اما اگر هم خود را تبلیغ کند، درواقع مفاهیم انسانی را تبلیغ کرده است. “مسئله این است که من در حد سطح و ظاهر پروپاگاندیست آدم های قصهی خودم نبایستی باشم. باید که آدم های قصهی خودم را طوری بسازم که اینها حرف خودشان را بزنند، یا قصه حرف آن ها را بزند. پروپاگاندیست بودن من باید در حد انتخاب موضوع و پرورش موضوع باشد، نه در حد تبلیغ برای این یا آن آدم قصه.” (همان، 1377: 200)
ذهن مصرف گرا، کاری با این مسائل ندارد. از آنجا که از نقطه ضعف های خود آگاه است، و از آن ها بیزار، کاری برای بهبود انجام نمی دهد. و عجیبتر این که وقتی هم کسی از این ضعف ها سخنی به میان می آورد، در برابرش گارد می گیرد و برخلاف میل خود به او حمله می کند. اما معنای این جمله این نیست که او اندیشهی دیگری دارد، بلکه مشکلش این است که دوست دارد گویندهی آن ضعف ها خودش باشد. و چون به هر دلیلی نمی تواند آنها را به زبان بیاورد و از طرفی، می خواهد احساس و ابراز وجود کند، برخلاف میلش با حقایقی که از دهان دیگری بیرون می آید، مخالفت می کند. اما راوی گلستان، مثل راوی هدایت در خود فرو نمی رود، حرف می زند، هر چند همین حرفها در نظر آدم مصرف گرای معتقد به متن خواندنی تلخ تلخ باشد. “گاهی مضحک است، گاهی دردناک است و کمابیش همیشه عاقبت بدی دارد این که برای درست بودن نادرستی کنیم و به خاطر درستی نادرست باشیم.” (گلستان، 1377: 220).
ذهن مصرف گرا میداند که نویسندگان نسل سایه صادق ترین نویسنده ها هستند. اما بر طبق عادت نامیمونش دوست دارد تا جایی و نقطه ای که می تواند آن ها را زیر ذره بین بدبینی اش نگه دارد. از یک طرف حال و حوصلهی غور و تأمل در متن نوشتنی را ندارد و از طرف دیگر دائم دنبال بهانه ای می گردد تا چنین نویسنده هایی را زیر سؤال ببرد. آیا او دوست دارد نویسنده نقش مصلح اجتماعی را ایفا کند؟ نه او به این هم معتقد نیست. هر چند که در حرف هایش اشارهای به این موضوع می کند، این تنها جزئی از گارد کاذب اوست. او با مخالف خوانی صرف است که احساس ِ بودن می کند. با این همه، حاضر نیست تن به قرائت متن نوشتنی بدهد. چرا؟ او چرا چنین می کند؟ به دلیل این که “فردیت” ندارد. وقتی هست که مخالف باشد. مخالف محض. آن هم با چیزی که او را در رسیدن به فردیت یاری می کند. اما او مقاومت می کند. و با همین مقاومت است که سعی می کند نویسندگی ایرانی را تعریف کند. او همه چیز را تعریف می کند. اما تعریف او آش شله قلمکاری است که همه چیز را به هم می ریزد. در حقیقت اوست که همه را می تاراند. حتا نویسندههای نسل سایه را. می تاراند تا احساس کند وجود دارد. غافل از این که تنها کسی که وجود ندارد خود اوست. در اصل، او هم مثل گزاره ای است در قصه ای که نوشته شده است و در آن قصه چنین نوشته اند: “شناخت” ممنوع است!
فهرست منابع:
بارت، رولان (1373)، “از اثر تا متن”، ترجمه مراد فرهادپور، ارغنون، شماره 4، تهران، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 57-66.
هدایت، صادق (1315)، بوف کور، چاپ دوازدهم (1348)، تهران: کتابهای پرستو وابسته به انتشارات امیرکبیر.
گلستان، ابراهیم (1377): گفتهها، چاپ دوم، تهران: نشر ویدا.
گلستان، ابراهیم (1328): آذر، ماه آخر پاییز، تجدید چاپ (1384) تهران: بازتاب نگار.