نقد آثار دیگران

درباره از روزگار رفته حکایت (ابراهیم گلستان) - شیرزاد طایفی و الناز خجسته

 

نقد جامعه و فرهنگ در داستان از روزگار رفته حكايت

(اثر ابراهيم گلستان)

 

چكيده

در طول تاريخ ادب داستاني معاصر، روایت‌های رئاليستي همواره مشحون از ديدگاه‌هاي اجتماعي بوده است؛ به‌ويژه اگر نويسنده در اين بين به نقد رويكردها و مفاهيم اجتماعي و فرهنگي نيز نظري داشته باشد.

ابراهيم گلستان از نويسندگان برجسته و صاحب‌سبك معاصر است كه در داستان“ از روزگار رفته حكايت”، گونه‌اي از روايتي نوين را مد نظر قرار می‌دهد  و با طرح جريان‌هاي تاريخي، فرهنگي، اجتماعي، و حتا خانوادگي از ديدگاه راوي، به گوشه‌اي از رخدادهای تاريخي و واقع‌گرايانه‌ی دوران پهلوي اول نظري مي‌افكند و با توجه به اينكه روايت در اين داستان، برخاسته از نگاه نوجوانی است كه در خلال مناقشات سياسي و برهم خوردن نظم اجتماعي و خانوادگي، دچار تعارضات رواني و اجتماعي گرديده است، از اين رو ساختار روايت تا حدي گسسته است تا به اين ترتيب بتواند علاوه بر تصويرسازي از ذهن راوي، به نقد فرهنگ و ساختار تاريخي- اجتماعي دوره‌ی تاريخي خاصي نظري بيفكند.

اين پژوهش در صدد است تا با بهره‌گيري از روش توصيفي-تحلیلی، نمادهاي فرهنگ و اجتماع را از دريچه‌ی نگاه راوي واكاوی کرده، در اصل ميزان دريافته‌هاي اين نوجوان را از جامعه‌ی پيرامون خويش بررسي نماید.

واژگان كليدي: گلستان، از روزگار رفته حكايت، راوي، جامعه، فرهنگ، سنت.

 

1. مقدمه

در بررسي رويكردهاي بينارشته‌اي علوم انساني، آنچه بيش از پيش مي‌تواند در تحليل رفتارهاي بشر در جوامع مختلف، مؤثر واقع شود و هدف ما را در شناخت بنيادين اين عكس‌العمل‌ها محقق سازد، شناخت عناصر فرهنگ و جامعه و تحليل آن در متون داستاني است. متون داستاني واقع‌گرا، به‌ويژه در ادبيات داستاني معاصر ايران، در حقيقت تصوير تمام و كمالی از زندگي روزمره‌ی مردم، تأثير سنت، سیطره و نفوذ مدرنيته و تقابل سنت و مدرنيته را ترسيم مي‌سازد. از اين رو بايد در نظر داشت كه جستجو و تحليل اين عناصر در متون داستاني معاصر، تا چه حدي مي‌تواند در شناخت اجزاي فرهنگي معاصر ايران مفيد واقع شود.

ابراهيم گلستان، از نويسندگان صاحب سبک و تأثيرگذار در ادبيات داستاني است كه بررسي، تحليل و نقد آثار داستاني وي با اتكا به رويكردهايي چون مطالعات فرهنگي و علوم جامعه‌شناختي، مي‌تواند در بازشناسي جنبه‌هايي از زواياي پيدا و پنهان فرهنگ ايراني تأثير بسزايي داشته باشد.   

انعكاس مفاهيم جامعه‌شناختي در ادب معاصر در پيروي از جنبش مدرن ادبيات اروپا و تأثيربخشي اين جنبش بر ادبيات ايران، توانسته است ديدگاه‌هاي انتقادي گسترده‌اي را درباره‌ی تاريخ معاصر، نقش ملت‌ها و توده‌هاي مردم در شكل‌گيري و وقوع حوادث تاريخي و ابعاد فرهنگي آن مطرح سازد. ادبيات انتقادي ايران در درجه‌ی اول به نقد جامعه، فرهنگ و سنت‌هاي موجود در آن مي‌پردازد و مسائلي را به چالش مي‌كشد كه طبق ديدگاه‌هاي اجتماعي معيني كه قواعد جامعه‌ی مدرن آن را تأييد مي‌كند، مي‌تواند ساختار فكري يك جامعه را با پسرفت يا ركود مواجه سازد.

ادبياتي كه به نقد ساختار اجتماعي گرايش دارد، بي‌تردید ادبياتي متعهد است و غرض از رويكرد به آن، حصول آگاهي و آزادي فكري در سطح جمعي است: “يگانه جنبه‌اي كه نويسنده از آن مي‌تواند جهان را به ‌آزادي‌ها عرضه كند... همان جنبه از جهاني است كه همواره هر چه بيشتر بايد به آزادي در آميزد.” (سارتر، 137:1388) و آزادي فكري در محوريت داستان معاصر فارسي، مفهومي است كه در اصل در ادبيات مدرن ما تجلي مي‌يابد و ديدگاه‌هاي نقادانه‌ی آن، تنها با اتكا به نقد مفاهيمي همچون فرهنگ، سنت و جامعه تعريف و تشريح مي‌شود.

          جنبه‌هاي گوناگون فردي و اجتماعي در داستان‌هاي معاصر فارسي، به‌ويژه داستان‌هاي كوتاه، پيش از هر چيز نمايشگر همه‌جانبه‌ی زندگي روزمره است؛ بنابراين طبيعي است كه يك روايتگر “رئاليست”، مقدم بر هر شيوه‌ی روايتي مي‌تواند هستي حقيقي زندگي را به ‌تصوير بكشد:

“از منظري كلي مي‌توان گفت رئاليسم نقطه‌ی مقابل رمانتيسم است. رمانتيك‌ها نگاهي درون‌نگر يا ذهنيت‌مبنا به جهان پيرامون داشتند و به همين دليل در شعرها و داستان‌هايشان احساسات و ادراكات و خيال‌پروري‌هاي خود را برجسته مي‌كردند... رئاليست‌ها، برعكس، بر مشاهده‌ی عيني و بيان فارغ از عواطف شخصي تأكيد مي‌كنند. داستان‌نويس رئاليست در پي اين است كه واقعيت را، بي هيچ دستكاري‌، براي خواننده دسترس‌پذير كند.”(پاينده، 27:1389).

پس مي‌توان به اين نكته توجه كرد كه وقتی نويسنده درصدد است تا ساختاري انتقادي از جامعه را در اثر خويش منعكس سازد، بهترين شيوه، بهره‌گيري از موازين “مكتب رئاليسم” است؛ زيرا “ادبيات رئاليستي طبعن موضوع خود را جامعه‌ی معاصر و ساخت و مسائل آن قرار مي‌دهد: يعني چنين جامعه‌اي وجود دارد و اثر ادبي را مجبور مي‌سازد كه به بيان و تحليل آن بپردازد.” (سيدحسيني، 280:1387).

روايت داستاني در داستان از روزگار رفته حكايت، برخاسته از تفكرات و انديشه‌هاي انتقادي گلستان نسبت به فرهنگ و جامعه است كه به شيوه‌ی روايت رئاليستي، همچون تصويري حقيقي و حياتمند به تصوير كشيده شده است، بدون آنكه در روند داستان دخل و تصرفي صورت گرفته باشد يا راوي نظريات شخصي خود را وارد كرده باشد؛ بنابراين در ادامه با نقد مفاهيم فرهنگي و اجتماعي داستان، محوريت بحث را روشن مي‌سازيم.

2. روايت رئاليستي، موجد تصويرسازي اجتماعي

روايت داستاني عنصري اصلي در شكل‌گيري خط سير داستان است كه شيوه‌ی طرح آن را نويسنده تعيين مي‌كند. روايت، در واقع عواملي چون جهت‌گيري، وقوع و سير رويدادها، شخصيت‌پردازي و كيفيت پيرنگ را تعيين مي‌سازد. بايد توجه داشت كه راوي داستان از روزگار رفته حكايت، كودك است؛ بنابراين فضاي تاريخي، اجتماعي و فرهنگي جامعه‌ی خود را از نگاهي كودكانه به‌تصوير مي‌كشد و به فرهنگ، جامعه و وقايع آن مي‌نگرد؛ پس طبيعي است كه جامعه از ديد وي و به شيوه‌اي درخور ذهن يك كودك بازنمايي شود.

        روايت داستاني از نگاه راوي كودك در دوره‌ی پاگشايي فكري وي، يكي از شگردهاي داستاني ويژه‌اي است كه بازتاب دقيق آن، تا حدي مشكل و نيازمند بررسي دقيق مي‌باشد؛ بنابراين اكنون بايد بررسي كرد كه آيا وي شرح متقني از وقايع تاريخي- اجتماعي ارائه مي‌دهد؟ به عبارت ديگر آيا مي‌توان به روايت اين نوع راوي اعتماد كرد و به اين نتيجه رسيد كه او با نگاهي جامع، وقايع را روايت مي‌كند؟

به عقيده‌ی ريمون- كنان:

راوي معتمد شخصي است كه خواننده برداشت و اظهارنظر او را درباره‌ی داستان، گزارشي موثق از حقيقت داستاني در نظر مي‌گيرد. راوي نامعتمد، فردي است كه خواننده برداشت يا اظهارنظر وي را درباره‌ی داستان به ديد شك و شبهه مي‌نگرد. البته اعتمادناپذيري راوي درجات مختلف دارد. اما خواننده از كجا بداند كه چگونه مي‌تواند به گزارش راوي اعتماد كند يا اعتماد نكند؟ متن چه اشاراتي را در اين زمينه در اختيار او مي‌گذارد؟... سرچشمه‌هاي عمده‌ی اعتمادناپذيري راوي عبارت‌اند از دانش محدود راوي، مداخله‌ی شخصي او و ارزش‌گذاري‌هاي مشكل‌آفرين وي.” (ريمون- كنان، 138:1387).

گفتيم روايت از منظر تاريخي- اجتماعي در داستان از روزگار رفته حكايت، از نوع رئاليستي است؛ اما دانش راوي محدود است؛ بنابراين او در پي آن نيست كه اطلاعات خويش را در سطحي گسترده در اختيار مخاطب قرار دهد.

نكته‌ی ديگر آن است كه راوي در كيفيت رويدادها دخل و تصرف نمي‌كند؛ به اين مفهوم كه آنچه مي‌بيند مي‌گويد و در پي آن نيست كه ذهن مخاطب را مطابق با اهداف خويش پيش ببرد؛ از اين رو داده‌هاي روايي نيز منسجم نيست:

“بابا ديگر نمي‌آمد. جعفر مرا به مدرسه مي‌برد و بر مي‌گشت. تبريد را رقيه مي‌آورد. با چاخچور و روبنده مي‌آمد در دالان منتظر مي‌ماند. من از اينكه او بيايد اصلاً خوشم نمي‌آمد، و بار اولي كه او آورد، و بچه‌ها گفتند يك زن شربت برايت آورده، و مسخره كردند، من وانمود كردم او را نمي‌بينم. اما او آمد ميان مدرسه دنبالم، با چاخچور و روبنده، فرياد مي‌كشيد پرويز خان، ننه، شربت برايت آوردم.” (گلستان، 15:1383).

با توجه به اين قسمت از داستان، سير روايت گسسته است؛ ولي در عين حال اطلاعات قابل توجهي از جايگاه زن و نگاه جامعه به يك زن از طبقه‌ی فرودست نمايان مي‌شود و از آنجا كه گفته‌هاي راوي دقيقن منطبق با مشاهدات است، روايت رئاليستي است و يافته‌هاي بي‌پيرايه‌اي را درباره‌ی فرهنگ و جامعه در اختيار مخاطب قرار مي‌دهد.

3. نمادهاي فرهنگ در داستان

همان‌گونه كه درباره‌ی كيفيت روايت در داستان، نكاتي را مطرح و ارائه كرديم، راوي با نگاهي محدود به رويدادها مي‌نگرد، و آن‌ها را صرفن از زاويه‌ی ديدي سطحي بررسي مي‌كند و درنهايت بدون تأمل از كنارشان مي‌گذرد؛ بنابراين وظيفه‌ی تأمل در رويدادها به عهده‌ی مخاطب است.

علاوه بر اين، نمادهاي فرهنگي مطرح شده در داستان ، مطابق با نگاه و انديشه‌ی راوي است. به‌عنوان مثال، راوي حتا به مفهوم تاريخ نيز نگاهي نمادين دارد. در اينجا به تعريف راوي درباره‌ی تاريخ نظري مي‌افكنيم :

“تاريخ تازه بود، و فرق داشت با آن قصه‌هاي پيش از اين. تاريخ جوري كه پارسال بود ديگر نبود. و اسم‌هاي پر از فخر و پهلواني و عمر دراز، و قصه‌هاي پر از اژدها و ديو، سيمرغ، رخش، جادو و خواب و خيال از صفحة كتاب سفر كرد، و عكس گور كورش آغاز واقعيت تاريخ شد.” (گلستان، 22:1383)

در اينجا با توجه به توصيف راوي از تاريخ، در واقع به ذهن بي‌پيرايه‌ی وي راه مي‌يابيم و در مي‌يابيم كه مفاهيم و تعاريف جامعه‌شناختي از نگاه راوي، به نمادهاي رواني و ذهني تبديل شده است كه دسته‌اي از عوامل فرهنگي، در نوع و ساخت بخشيدن به نمادها تأثير گذاشته است؛ از اين جهت كه ميزان شناخت و ادراك راوي از مفاهيم فرهنگي ايران مانند اژدها، ديو، سيمرغ، رخش و غيره بر نمادين ساختن مفهوم تاريخ مؤثر واقع گرديده است.

      مفهوم تاريخ در اين داستان در واقع از زبان قهرماني روايت مي‌شود كه با افراد عادي هم‌كنش است:

“اگر قهرمان نه بر ديگر انسان‌ها برتري داشته باشد و نه بر محيط خويش، يكي از ماست: واكنش ما، واكنش به انسانيت مشترك با ماست... كه در حيطة تجربة خويش مي‌يابيم.” (فراي،48:1377).

از اين جهت راوي نيز بر مفاهيم اجتماعي تأثير مي‌گذارد يا طبق واكنش‌هاي درون‌رواني، حتي از تعاريف علمي مشخص، مفاهيمي شخصي استنباط مي‌كند كه وابسته به دنياي فردي و اجتماعي اوست.

در بسياري موارد شاهديم که عواملي از قبيل سنت و فرهنگ عامه در جامعه‌ی ايراني، كليشه‌هاي فرهنگي يكساني را خلق كرده و موجب شكل‌گيري الگوهاي فكري و اجتماعي ويژه‌اي شده است؛ تا آنجا كه تغيير آن‌ها در يك بافت سنتي، گاهي عجيب و حتا غيرممكن به‌نظر مي‌رسد: “در كشور ما، عقب‌ماندگي فرهنگي باعث شده است كه كما‌ في ‌السابق مطالعات و تحقيقات ادبي را تافته‌اي جدابافته بپنداريم.»” (پاينده، 143:1388) از اين رو مطابق با تغييراتي كه فرهنگ بر ساختار پژوهش‌ها ايجاد مي‌كند، بر چارچوب ساختارهاي مشابه با اين پژوهش‌ها (مانند داستان‌ها، فرم‌هاي ادبي و...) نيز تأثير غیر قابل انکاری بر جاي مي‌گذارد.

از ديگر نمادهاي فرهنگي رايج در داستان، «“پوشش به سبك سنتي” است. پوشش‌هايي از قبيل كلاه سنتي، عبا و شال، طبق مفاهيم و الگوهاي فرهنگي دلالت‌مند، در داستان بازتاب يافته است. به عنوان مثال، در متن داستان مي‌بينيم كه تغيير فرم پوشش (استفاده از كلاه پهلوي)، در قالب يك نماد فرهنگي مطرح شده كه در جامعه‌ی راوي، مذموم است:

“ظهر وقت برگشتن، يك دسته هاي‌وهوي كنان توي كوچه مي‌آمد. وقتي به ما رسيد، كلاه از سرم كندند، جر دادند و زير پا لگد كردند. هر كس كلاه پهلوي به سرش بود، مثل من مي‌شد. من ترسيدم و گريه كردم.”(گلستان،10:1383)

به اين ترتيب، كلاه پهلوي در مفهوم دلالتمندي از مدرنيته، در داستان نمود مي‌يابد كه راوي با به‌سر گذاشتن آن، حامل آن است. در اينجا كلاه به‌عنوان نمادي از فرايند تفرد در انديشه‌ی يونگ و در مفهوم جامعه‌شناختي، نمادي از هويت جمعي و فرهنگي مطرح شده است و با رواج نوعي كلاه جديد در جامعه (فرهنگ مدرن)، حاميان كلاه قديمي (سنت)، آن را برنمي‌تابند. در ادامه مي‌خوانيم:

“ديگر درست يادم نيست آن روز بود يا دو ماه بعد كه شال و عبا هم رفت. زلف بلند تابدار كه با اين كلاه نو نمي‌آمد. قيچي شد. بابا عزا گرفته بود كه عادت داشت دستش را ميان شال فرو مي‌كرد. بي شال دست تكيه‌گاه گم مي‌كرد. جايي براي گير چپق هم نمانده بود، ناچار از درازي چپق كم شد. يك روز گفت دارند اخته‌مان مي‌كنند.” (همان،10)

در اينجا سخن از يك اخته‌گي فرهنگي است. در اين شاهد مثال، به‌وضوح مي‌بينيم خلائي كه در جامعه بين سنت و مدرنيته به‌وجود آمده است، موجب شده نوعي احساس جدايي از اصل و منشأ و هويت در ميان اعضاي جامعه ايجاد شود. شالي كه پدر به دور كمر خويش مي‌بندد و بدون آن احساس پوچي و بي‌پشتوانگي مي‌كند، در حقيقت همان تكيه‌گاه فرهنگي- سنتي روان وي است و اينكه وي معتقد است زلف بلند تابدار، با اين كلاه نو نمي‌آيد، تلويحی از همين اختلافات و فاصله‌هاي فرهنگي است.

علاوه بر اين، از مهم‌ترين نمادهاي سنت و فرهنگ در اين داستان، “زن” است:

در جامعة سنتي ايران، در كمتر از يك قرن پيش، زنان صرفاً در مكان‌هاي مشخصي مي‌توانستند آزادانه حاضر شوند... از اين لحاظ، زنان بدون ارتباط با مردان، حلقه‌اي زنانه را شكل مي‌دادند.” (كاظمي، 123:1388).

زن در فرهنگ سنتي ايران، بي‌شك يكي از مهم‌ترين تابوهاي اجتماعي مردان به‌شمار مي‌آيد كه نقش وي در اجتماع سنتي نيز جايگاه وي را به‌عنوان يك حريم شخصي تعيين مي‌كند. بازتاب اين مسأله، در اين داستان نيز به‌چشم مي‌خورد:

“دايي عزيز آمد و وقتي شنيد كه ديشب زن‌ها را بابا خيال داشته تنها رها كند برود خانه پيش زن‌بابا، او را به فحش بست.” (گلستان،12:1383).

نقش كمرنگ و غيرمؤثر زن در اين داستان، تنها در قالب گوشه‌نشينان و پردگيان است و البته اين نقش، به‌وضوح خودنمايي مي‌كند و راوي نيز با همان تصاوير و توصيفات كودكانه، اين جايگاه را شرح مي‌دهد.

4. تقابل مفهوم سنت و مدرنيته در داستان      

براي بررسي مفهوم مدرنيته در اين داستان، پيش از هر چيز بهتر است تعريفي كوتاه از مفهوم مدرنيته ارائه شود. در واقع بايد گفت: “اين اصطلاح راجع است به تمدن جديدي كه در چند قرن گذشته در اروپا و آمريكاي شمالي پيدايش و گسترش يافت و در اوايل قرن بيستم كاملاً آشكار گرديد.” (كهون،15:1388).

در ادامه بايد توجه كرد که “مدرنيته، واقعيتي جهاني و بسيار وسيع اجتماعي- اقتصادي است و به همان اندازه كه روابط سياسي و اجتماعي در سراسر جهان متفاوت و گوناگون است، اشكال مدرنيته هم مظاهر ويژه‌اي پيدا مي‌كنند. رشد روابط اقتصادي- صنعتي، دولت مركزي، شهرنشيني، بوروكراسي، و غيره هم مي‌تواند سبب به‌وجود آمدن يك جامعة مدرن و دموكراتيك شده، و هم اوضاعي را فراهم آورد كه ما در شوروي سابق يا كره‌ی شمالي شاهد آن بوده‌ايم.” (جاويد، 15:1388).

در جامعه‌ی ايراني، تقابل سنت و مدرنيته، از مفاهيم و مسائلي بسيار چالش‌برانگيز است؛ زيرا سنت در تمام پديده‌هاي فرهنگي ايران ريشه دوانده و مدرنيته در مفهوم ظاهري- و نه بنيادين آن- و بدون پايه‌گذاري اصولي و اجتماعي، وارد فرهنگ ايراني شده است؛ بنابراين تأثيرات مثبتي را كه در جوامع غربي از خود بر جاي گذاشته است، نتوانسته در جامعه‌ی ايراني نيز به‌وجود آورد.

در داستان از روزگار رفته حكايت، اين تقابل مشهود است و از جهتي ديگر، ميل به تجدد و تجددخواهي نيز از مسائلي است كه مفاهيم بنيادين داستان، به آن اشاره دارد. در بنيان مدرنيته‌ی ايراني، در حقيقت “روح فرنگي چيزي نبود جز همان انديشه‌ی تجدد كه بعدها از طريق كوشش و فعاليت افرادي همچون ميرزا تقي خان اميركبير، ميرزا ملكم خان، فتحعلي آخوندزاده و طالب‌اُف در قالب نهادهايي چون دارالفنون، فراموش‌خانه، و كوشش‌هاي ادبي و سياسي جنبش تجددخواهانه ايران را پايه‌گذاري كرد، كه ثمره‌ی آن بعدها انقلاب مشروطيت بود.” (جهانبگلو، 13:1385)

در جريان اين داستان نيز، خط سير وقايع تاريخي حول محور مشروطيت، مبارزه‌ی ايلات و عشاير با حكومتيان و نهضت‌هاي پر شور مردمي در آن دوره مي‌چرخد و حتا در پيرنگ و حوادث علي و معلولي داستان نيز تأثير خود را بر جاي مي‌گذارد؛ تا آنجا كه سير اين وقايع حتي به پيكره‌ی رويدادهاي خانوادگي داستان نيز رسوخ مي‌كند:

يك شب صداي تير و تفنگ از دور، از سمت تپه‌هاي حاشية شهر در جنوب ناگهان برخاست، و هي زيادتر مي‌شد. گفتند ايل قشقايي‌ست. گفتند ضد دولت تهران‌اند، و قصد فتح شهر را دارند. وقتي صداي تيرها آمد- و پيش مي‌آمد- در خانه جز بابا مردي نبود.” (گلستان،11:1383).

      بدين ترتيب با قوت گرفتن و پررنگ شدن اين جريان‌ها در داستان، مفاهيم مدرنيته و تقابل آن با موازين سنتي بيشتر رخ مي‌نماياند. همان‌طور كه پيشتر از اين نيز مطرح کردیم،‌ تقابل روند سنتي و ظهور فرهنگ مدرن در قالب نمادهايي چون پوشش و زن، در اين مبحث نيز كاركرد مي‌يابد.

 

 

5. نتيجه‌گيري

داستان از روزگار رفته حكايت، روايتي از جامعه‌ی رو به تحول عصر مشروطه و پس از آن است كه از زبان يك راوي كم‌ سن‌وسال (كودكي كه در آستانه‌ی نوجواني است) روايت مي‌شود. نوع روايت در اين داستان، رئاليستي است و راوي نيز با توجه به شرايط اجتماعي – فرهنگي و آمادگي‌هاي ذهني خويش، روايت گسسته اما دلالت‌مندي را از اوضاع اجتماعي ايران در آغاز عصر پهلوي ارائه مي‌دهد.

اين داستان، طبق مفاهيم صريحي كه از عناصري مانند فرهنگ، اجتماع و سنت بيان مي‌كند، درخور نقدي نكته‌سنجانه از منظر جامعه‌شناختي است كه ما در داستان به اختصار و در حد گنجایش مقاله، به اين نتيجه رسيديم كه تقابل مفهوم سنت و مدرنيته در اين داستان به‌نحو چشم‌گيري انعكاس يافته و نمادهاي فرهنگي در قالب‌هايي از قبيل پوشش و زن، در داستان جاي‌گير و نهادينه شده است.

تقابل نوع پوشش، نوع مبارزه و شيوه‌ی رفتار با مفهوم “زن” در جامعه‌ی راوي، از نمادهایي است كه نويسنده به‌طور كنايي و تلويحي به آن پرداخته و آنها را مهم قلمداد کرده است.

 

 

فهرست منابع:

پاينده، حسين (1389)؛ داستان كوتاه در ايران (ج1)؛ چاپ اول؛ تهران: نيلوفر.

----------  (1388)؛ نقد ادبي و دموكراسي؛ چاپ دوم؛ تهران: نيلوفر.

جاويد، عليرضا و نجاري، محمد (1388)؛ نقد ساختار انديشه؛ چاپ اول؛ تهران: آشيان.

جهانبگلو، رامين (1385)؛ ايران در جستجوي مدرنيته؛ چاپ دوم؛ تهران: مركز.

ريمون- كنان، شلوميت (1387)؛ روايت داستاني: بوطيقاي معاصر؛ ترجمة ابوالفضل حري؛ چاپ اول؛ تهران: نيلوفر.

سارتر، ژان‌پل (1388)؛ ادبيات چيست؟؛ ترجمة ابوالحسن نجفي و مصطفي رحيمي؛‌ چاپ هشتم؛ تهران: نيلوفر.

سيدحسيني، رضا (1387)؛ مكتب‌هاي ادبي (ج1)؛ چاپ پانزدهم؛ تهران: مؤسسة انتشارات نگاه.

فراي، نورتروپ (1377)؛ تحليل نقد؛ ترجمة صالح حسيني؛ چاپ اول؛ تهران: نيلوفر.

كاظمي، عباس (1388)؛ پرسه‌زني و زندگي روزمرة ايراني؛ چاپ اول؛ تهران: آشيان.

كهون، لارنس (1388)؛ از مدرنيسم تا پست‌مدرنيسم؛ ويراستار فارسي: عبدالكريم رشيديان؛ چاپ هشتم؛ تهران: ني.

گلستان، ابراهيم (1383)؛ از روزگار رفته حكايت؛ چاپ اول؛ تهران: بازتاب نگار.

           

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

تمامی حقوق این سایت متعلق به شخص لیلا صادقی است و هر گونه استفاده از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است