دلایل پذیرش و رد یک نظریه
آزیتا افراشی به عنوان موافق و فرزان سجودی به عنوان مخالف در نشستی درباره شعرشناسی شناختی نظریات خود را ایراد کردند
شعرشناسی شناختی به طور کلی درباره خوانش ادبیات است. زمانی که بخواهیم آنچه میخوانیم منعکس کنیم درگیر علم خوانش شدهایم. خوانش امری طبیعی از متنی مصنوع محسوب میشود و هدف این علم رسیدن به فرآیند طبیعیتر خواندن است.
کتاب «درآمدی بر شعرشناسی شناختی» نوشته پیتر استاک ول از جمله منابع شعرشناسی شناختی است که با ترجمه لیلا صادقی از سوی نشر مروارید در دسترس علاقمندان قرار گرفته. این کتاب برای دانشجویان دورههای زبانشناسی ادبی و سبکشناسی تهیه شده و همینطور مورد استفاده کسانی است که به مطالعات ادبی، نظریات انتقادی و زبانشناختی میپردازند.
پیتر استاکول، استاد دانشگاه ناتینگهام، در زمینههای زبانشناسی اجتماعی، سبکشناسی بافتمحور و شعرشناسی به تحقیقات گستردهای پرداخته و کتاب «درآمدی بر شعرشناسی شناختی» را در دوازده فصل تدوین کرده است. فصل نخست این کتاب «مقدمه: جسم، ذهن و ادبیات» نام دارد و باقی فصلها به ترتیب عبارتند از: «نقش و زمینه»، «نخستین الگوها و خوانش»، «عبارات اشارهای شناختی»، «دستور شناختی»، «انگاره رخدادها و طرحوارهها»، «جهانهای گفتمان و فضاهای ذهنی»، «استعاره مفهومی»، «ادبیات به مثابه حکایت»، «جهانهای متن»، «درک ادبیات» و «کلام آخر».
آنچه در پی میآید نشست نقد و بررسی کتاب «درآمدی بر شعرشناسی شناختی» است که با حضور دکتر آزیتا افراشی (عضو هیات علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، با تخصص زبان شناسی و شعرشناسی شناختی) و دکتر فرزان سجودی (زبانشناس و نشانهشناس، دانشیار گروه نمایش دانشکده سینما و تئاتر دانشگاه هنر تهران( و دکتر لیلا صادقی در موسسه بهاران برگزار شده است.
«درآمدی بر شعرشناسی شناختی»، نوشته پیتر استاکول، با ترجمه لیلا صادقی از سوی انتشارات مروارید در 372 صفحه و با قیمت 19500 تومان در دسترس علاقمندان قرار دارد
آزیتا افراشی:
ابتدا به این سوال پاسخ دهیم که شعر شناسی شناختی چیست؟ مسیر آشنایی من با این نگرش تازه به سال 1386 برمیگردد. در این سال دو کتاب به دست من رسید. کتاب اول «cognitive poetics in practice» ویرایش خانم جانا گاونیز و جرالد استین بود که چاپ آن به سال 2003 برمیگردد ولی سال 2007 به دست من رسید و کتاب دیگر «cognitive poetics and critics» نوشته پیتر استاک ول است که انتشار آن به سال 2002 برمیگردد و خانم صادقی زحمت ترجمه آن را به عهده داشتند. در سال 1386 شاهد انتشار مجموعه مقالاتی در حوزه زبانشناسی شناختی به زبان فارسی بودیم. امروز وقتی نگاهی به آن تاریخ میکنیم و این مقالات را از نو ارزیابی میکنیم شاید کمتر بتوانیم آنها را شناختی بنامیم، از این جهت که در سال 1386 یک پایگاه اندیشه شناختی در ایران شکل گرفته بود، مقالاتی در این ارتباط میشد معرفی کرد و علاقمندی شدیدی هم بین دانشجویان زبانشناسی و برخی از اساتید به وجود آمده بود و آنها میخواستند آثاری را در حیطه زبانشناسی با چهارچوب شناختی تالیف کنند. ولی این آثار حالت تقلیدی داشت و خیلی کم مبین ویژگیهای زبان فارسی میشد. بنابراین بازنمود مفهومسازیهای فرهنگی زبان فارسی بود. فکر میکنم از سال 1386 تا به حال جریان شناختگرایی در زبانشناسی ایرانی گسترش پیدا کرده است. وقتی در آن زمان هنوز زبانشناسی شناختگرا از یک پایگاه اندیشگانی قدرتمندی در ایران برخوردار نشده بود، بنابراین نمیتوانست انتظار داشت که شعرشناسی شناختی –یا بوطیقای شناختی- که بسیار به زبانشناسی شناختی وابسته هست بتواند قابل فهم باشد. چرا که زمینه درک مسائل شعرشناسی شناختی هنوز به اندازه کافی فراهم نشده بود.
من اولین مقاله خودم را در زمینه شعرشناسی شناختی در سال 1389، در مجله زبانشناخت پژوهشگاه علوم انسانی منتشر کردم. ولی امروز که به آن نگاه میکنم میبینم که چقدر دریافتهای خودم نسبت به مفاهیم اندیشه شناختگرا دچار تحول شده است.
بر حسب اتفاق نخستین کتابی که به دست من رسید «شعرشناسی شناختی» بود ولی این کتاب پس از چندین سال هنوز هم یکی از بهترین منابع شعرشناسی شناختی در دنیا تلقی میشود. در سر فصلهای این کتاب عناوین مقولهبندی، جسممداری، طرحواره، استعاره مفهومی، فضای ذهنی و جهانهای متنها (که قدری با سایر سرفصلها متفاوت است) جلب نظر میکنند. این عناوین سازههای نظری و مفهومی هستند که در زبانشناسی شناختی به کار گرفته میشوند و از ابزارهای اصلی در پژوهش درباره آن به شمار میآید.
زمانی که با رویکرد شناختگرا با زبان مواجه میشوید دیگر با چهارچوب بسته و مشخص، مانند آنچیزی که در علوم انسانی قرن بیستم با آن مواجه بودید، طرف نیستید. خود شناختگراها میگویند ما در اینجا یک جعبه ابزار داریم که از داخل این جعبه چیزهایی مختلفی میتوان انتخاب کرد، سرفصلهایی که به آن اشاره کردم همان ابزار مورد نیاز هستند. مسئله نظریه به مثابه جعبه ابزار در شعرشناسی شناختی جلب توجه میکند و به شما قدرت انتخاب میدهد تا به اقتضای موضوع از ابزارهای مختلفی که همسو حرکت میکنند و جدای از هم نیستند استفاده کنید. به کارگیری این سازهها در زبانشناسی شناختی یک دلیل موجه دارد، مثلا کندوکاو و پژوهش در خصوص استعاره مفهومی در زبان. توجیه ما برای تحلیل از طریق این سازههای نظری در نگرش شناختگرا این است که تعریف شناختگرایی از زبان به دست میدهد یک تعریف خاص است. زبان یک سامانه اطلاعات است و به اطلاعاتی که از طریق تجربه، بافت یا محیط به دست میآید نظم و سامان میدهد. پس انسان دائما اطلاعات را از محیط کسب میکند، از طریق حواس و پردازش اطلاعات. زبان یک سامانهای است که نظم خاصی را در این اطلاعات اعمال میکند. مثلا اطلاعات حرکتی را که از محیط گرفته و درک شده به اسامی: دویدن، خزیدن، پریدن و... نامگذاری میکنید. یا حالتهای حسی مختلف از یک تجربه را با اسامی شادی، شعف، خوشحالی و... مینامید که هر کدام میتواند مبین ویژگیهای خاصی از آن مقوله باشد.
تعریفی که شناختگرایی از زبان ارائه میدهد با تعریف ساختگراهای سوسوری یا دیدگاه نقشگراها از زبان متفاوت است. با توجه به تعریفی که زبانشناسی شناختی از زبان ارائه میدهد ابزارها به شما درباره کارکرد ذهن اطلاعات میدهند. یک فرد از جامعه در قالب چهارچوب فرهنگی جامعه خود چطور رفتار میکند و به این طبقهبندیها و مفهومسازیها دست میزند. در زبانشناسی شناختی برای موجودیت تحلیلها دلیل وجود دارد.
سوالی که مطرح میشود این است که چرا همین موضوعات تبدیل به سرفصلهای کتاب «شعرشناسی شناختی» شدهاند. این سوال درک نمیشود جز اینکه به سراغ مبنای شکلگیری شعرشناسی شناختی و نظریه ذهن ادبی که از سوی مارک ترنر ارائه شد بروید و ببینید که ذهن ادبی چیست. ترنر به چیزی جز گفتمان ادبی باور ندارد و میگوید: تمام گفتمان یک امر ادبی است و گفتمان غیر ادبی وجود ندارد.
در سال 1987 سه اثر مهم در علم شناخت منتشر شد: کتاب مارک ترنر با عنوان «this is the mother of beauty» یا «مرگ مادر زیبایی»، کتاب جرج لیکاف با عنوان «women, fire and dangerous things » یا «زنان، آتش و چیزهای خطرناک» و کتاب جانسون با عنوان «body in the mind» یا «بدن در ذهن». اتفاق عجیبی است که در یک سال سه اثر با اهمیت همزمان منتشر میشود. این سه اثر به لحاظ نگرش شباهتهای بسیار دارند. از جمله اینکه هر سه این آثار برای تفکر مبانی جسممدارانه قائل هستند. یعنی اینکه تفکر ما تا اندازه زیادی تابع شکل و شمایل بدن انسان است. اینکه سرش در بالای بدن او قرار دارد و دو دست و دو پا دارد. شناختگرایی از 1987 تا به حال یک لحظه از این مسئله غافل نشده است. انسان به واسطه شکل بدنش میتواند جهتها را درک کند، فرآیند شناختی سایز و اندازهها به واسطه همین فرم درک میشود. اگر جسمی بزرگ یا کوچک است آن را در قیاس با قد و قواره خودمان میسنجیم. پس از قیاس اشیا با اندازه خودمان آنها را با یکدیگر میسنجیم. همینظور مسئله فاصله (دوری یا نزدیکی) را در وهله اول نسبت به خودمان میسنجیم و پس از آن است که فاصله را بین دو ابژه دیگر در نظر میگیریم. با وجود آنکه کانون اصلی سنجش از عینت آغاز شد ولی بعدها در حوزههای انتزاعی گسترده شد. بعدها این بررسیها جنبههای گستردهای پیدا کردند. اگر با دید شناختگرایی جسممدارانه به معنای واژهها نگاه کنید یک نظاممندیهایی در بین زبانها میبینید. در همه زبانهای هندواروپایی واژه کنج یا گوشه برگرفته از یکی از اندامهای بدن است. مثلا در فارسی از گوش گرفته شده، در سنسکریت از زانو گرفته شده و به کنج میگویند زانو.
این نوع بررسیها در حیطه چندمعنایی با استناد به اندامواژهها یا فعلهای حسی (دیدن، بوییدن، چشیدن، لمس کردن) چندمعناییهای یکسانی را در خانواده زبانی نشان میدهند. چطور میشود که معنای فعل دیدن در حوزه درک و دریافت گسترش پیدا میکند و جمله «I see» معنای فهمیدن میدهد؟ این بحث جسممداری در لایههای مختلفی از زبانشناسی شناختی نفوذ میکند.
پرداختن به استعاره و تخیل در سه اثر ترنر، لیکاف و چانسون، به عنوان دو سازه نظری، دریافت از انتزاعات را برای انسان میسر میکنند. این هر سه اثر علاوه بر نظر داشتن به مبنای جسممدارانه معنا نگاهی هم به نقش تخیل و استعاره دارند و همینطور نگاشتهای نظامندی که میتواند بین حوزههای عینی و حوزههای انتزاعی برقرار شود.
نمونه دیگر از اشتراکات بین این سه اثر مسئله طرحوارههاست. جانسون در کتاب «بدن در ذهن» به موضوع طرحواره میپردازد. طرحواره یک سازه زبانی نیست. طرحواره مبنای علم زبانشناسی شناختی است و برای مطالعه این علم باید بدانیم که طرحواره چیست. طرحوارهها (الگوهای گشتالتی) قابلیت تفکیک به سازههای تشکیلدهنده خود را ندارد و به شکل نوعی کلیت ساده شده، قابل تغییر و پویا دریافت میشود. این فهم برای نخستین بار از سوی روانشناسان مکتب گشتالت به دست داده شد. طرحوارهها زبانی نیستند و تجربهای پیشزبانی هستند. مثلا در طرحواره حرکت زمانی که نوزاد انسان به دنیا میآید حرکت را در محیط اطراف خود میبیند و سعی میکند خودش را تکان دهد. حرکتهایی که در اطراف خود میبیند در مجموع برای او یک طرحواره گشتالتی حرکت را به وجود میآورد. بعد این زبان است که بر مقولات حرکت نامگذاری میکند. مثلا در زبانهای بومی استرالیا حرکتی برای نوع خاصی از حشرات وجود دارد ولی ممکن است این واژه در زبانی دیگر وجود نداشته باشد. بنابراین تجربه حرکت (سطح پیشزبانی) آغاز میشود و زبان بر آن نامگذاری میکند و دستمایه فرهنگ قرار میگیرد.
در سال 1996 با استناد به سه اثری که در سال 1987 به نگارش درآمده بود و در کنار مقالهای که فردی به نام روبن سور در 1992 آن را نوشته بود نظریه ذهن ادبی ترنر شکل گرفت. این نظریه مبنای شعرشناسی شناختی شد. پیش از آن روبن سور شعرشناسی شناختی را تعریف کرده بود. در سال 1992 «شناختی» یک معنای جدید پیدا کرد. شناخت تا پیش از سال 1990 مقابل حوزه عواطف و احساسات قرار میگیرد و امور احساسی و عاطفی اموری شناختی نبودند و با فهمی که به تحلیل و تبیین علمی دربیاید ربطی نداشت. این ناشی از آن مرزبندی قاطعی بود که در غرب و در سنت علم غربی از زمان ارسطو بین عقل و احساس گذاشته شده بود. شناخت از سال 1990 به بعد معنای روشنی به خود گرفت و به تمام فعالیتهای ذهنی (نظیر حافظه، حل مسئله، مقولهبندی) اطلاق شد. در واقع شناخت آن چیزی است که باعث میشود انسان موقعیت خود را در جهان خارج درک کند، روابط بین پدیدهها را درک کند و جهان را بشناسد. سور گفت در قالب نظریه شناختگرایی باید بتوان تفسیری از متون ادبی ارائه داد. یک خوانش شناختی از متن ادبی با هدف تحلیل تاثیرات متن ادبی صورت میگیرد. تاثیرات عاطفی که یک متن بر مخاطب خود میگذارد مطلبی نیست که بتواند به تحلیل علمی دربیاید. مقاله سور شواهدی از عصبشناسی ارائه میدهد و میگوید امور زبانی کاملا منطقی هستند و محل انجام آنها در نیمکره چپ مغز است، در حالی که تاثیرات عاطفی در نیمکره راست رخ میدهد. سوال این است که متن ادبی (تولید زبانی) چطور میخواهد این تاثیرات را منتقل کند. این سوال مبنای شکلگیری شعرشناسی شناختی قرار میگیرد. علم قرن بیستویکم با مبانی علم قرن بیستم تفاوت دارد. علم قرن بیستم سوالاتی را مطرح میکند و برای پاسخ به این سوالات فرضیههایی در نظر میگیرد و در طول پژوهش سعی میکند این فرضیهها را محک بزند. در علم قرن بیستویکم بسیاری از مسیرهایی که پژوهش طی میکند از ابتدای امر روشن نیست. مشخص نیست که حوزه شعرشناسی شناختی که روبن سور در سال 1992 معرفی میکند چه مسیری را طی خواهد کرد.
پس از آنکه ترنر نظریه ذهن ادبی را ارائه میدهد ادبیات از حاشیه نظریات زبانی به کانون آن بدل میشود.
فرزان سجودی:
کتاب «درآمدی بر شعرشناسی شناختی» به بررسی ادبیات میپردازد. هر کدام از فصلهای این کتاب مفاهیمش را در حوزه علم شناختی مطرح میکند. فصلهای کتاب مانند یک کتاب درسی نوشته شدهاند و یکی از منابع دانشگاهی محسوب میشود.
این کتاب به خوبی پاسخگوی اهدافی است که برای آن نوشته شده. بحث انتقادی من بر دو محور متمرکز است: نگاه شناختگرایانه به زبان و نگاه جسممدارانه به زبان (یعنی زبان ساماندهنده تجربیات جسمی ما از جهان است).
نقد بعدیام به چگونگی ورود این بحث به مطالعات ادبی و دستاوردهای این ورود است.
نظریه شناختی مانند اغلب نظریههای علمی دارای ویژگیهایی است که بارزترین آن ادعاهای جهانی درباره زبان و ادعاهای جهانی درباره ادبیات است. منظور از جهانی در اینجا مفهومuniversal است. وقتی میگوییم چگونگی شکل بدن انسان بر ویژگیهای زبان تاثیرگذار است، ویژگیهای انسان را به مثابه یک مفهوم جهانی در نظر گرفتهایم. من دغدغه علمی ندارم و معتقدم علم تقلیل میدهد؛ جهانی میکند و گزارههای عام صادر میکند. رویکرد من در برابر شناخت رویکردی علمی نیست. من با نام «ذهن ادبی» مخالفم؛ چرا باید ادبیات را برای نظریهای شناختی مصادره کرد. زمانی که توپ توی سر بچهای میخورد یک بار هاج و واج است، یک بار گریه میکند و یک بار سرش را میدزدد. ترنر معتقد است که شناخت و رفتار ما مبتنی بر یکسری خرده داستان هستند. سوال این است که این چه ربطی به ادبیات دارد. چرا باید بپذیریم که هر کجا خرده داستان و قصهای رخ میدهد وارد حیطه ادبیات شدهایم؟ ادبیات قلمرویی است از تولیدات زبانی طبق نظریات متفاوتی که در آن تولید میشود برای خودش نقشهایی قائل میشود. ترنر معتقد است که ذهن انسان ذهنی ادبی است، این نتیجهگیریای تمامیتخواهانه است که به ادبیات لطمه میزند. اگر ترنر ذهن انسان را ذهنی روایتی نامیده بود این قابل قبولتر بود و میتوانستیم به این قائل شویم که زندگی انسان در جهان مبتنی بر نوعی روایات درونی شده است. نکته غیرقابل قبولتر این است که بعد از آنکه ترنر به این نتیجه رسید که ذهن انسان ذهنی ادبی است نتیجه بگیریم که بوطیقای شناختی مبتنی بر علم ادبیات است. زمانی که معتقدیم بوطیقای شناختی ابزارهای علم شناخت را در مطالعه ادبیات به کار میبرد، این سوال پیش میآید که منظور از ادبیات در اینجا چیست. آیا منظورش همان چیزی است که ترنر به آن ذهن ادبی میگوید. تقلیل ادبیات یا برعکس بالا بردن آن به همه قصههای ما در جهان چه مشکلی را حل خواهد کرد.
شعرشناسی شناختی به دلیل رویکرد علمی و جهانی بودن به مسئله قدرت و روابط آن توجه نمیکند. جای سر یا دست و پا در بدن یک مرد با یک زن مشترک است. سوال این است که آیا از زبان برای گفتمانهای مسلط مردانه برای به حاشیه راندن و تولید زن به مثابه یک دیگری استفاده نمیشود؟ آیا از زبان برای به حاشیه راندن دیگران (مثلا رنگین پوستها اقوام و...) استفاده نمیشود. زمانی که همه چیز به تجربه جسمانی تقلیل داده میشود آن وقت باید پرسید که مناسبات اجتماعی که در گفتمانها متجلی میشوند و از طریق زبان اعمال قدرت میکنند و تولید دیگری میکنند در کجای این نظریه جای میگیرد. واقعیت این است که این نظریه دغدغه پرداختن به این مسائل را ندارد و تا اینجای مسئله اصلا اشکالی نمیبیند. نظریهها با هم فرق میکنند و بر اساس چهارچوبهای متفاوتی جهان را تبیین میکنند.
در کتاب «درآمدی بر شعرشناسی شناختی» با تناقضاتی روبهرو میشوید. تناقض اصلی کتاب این است که وقتی دیدگاه شناختی را انتخاب میکنید دیگر دلیل ندارد که راجع به تحلیل انتقادی گفتمان ایدئولوژی هم صحبت کنید. برای اینکه هر کدام از این چهارچوبهای نظری بنیانهای فکری و فلسفی خاص خودش را طلب میکند. رویکردی که من در مقابل رویکرد شناختی ارائه کردم یک رویکرد انتقادی است، اما شعرشناسی شناختی یک رویکرد انتقدی نیست و نمیتواند نگاهی انتقادی به جهان داشته باشد، نمیتواند به مناسبات کلان قدرت و حاشیهسازی و اعمال قدرت نگاهی داشته باشد. مبنای حرکت آن جسم و حواس است. جسم انسانها در هر کسوت و جنسیتی که باشند ثابت است و با هم فرقی نمیکند. اساسا یک نگاه علمی نمیتواند نگاهی انتقادی باشد. به همین دلیل هم همه تلاشش این است که این نوع نگاه به شناخت انسان از جهان را تبیین کند. رویکردهای انتقادی بنیادهای فکری و فلسفی دارند و این بنیادها را در چهارچوب نظریه انتقادی معاصر و شاخههای متفاوت آن شکل میگیرد. نگاه کنشگری اجتماعی به زبان و جهان دارند. در رویکردهای انتقادی زبان در نقشهای اجتماعی که به خود میگیرد بررسی میشود، زبان در اعمال قدرت، تولید سوژه قدرتپذیر و تولید باور بررسی میشود. سادهانگارانه است که فکر کنیم زبانی که از طریق هژمونی بر ما اعمال قدرت میکند صرفا دستگاهی باشد برای نظم دادن به جهانی که ما از طریق حواس دریافت میکنیم. سخنرانیهای سیاستمداران و نامزدهای انتخاباتی و دانشمندان میخواهند مخاطبان خود را قانع کنند که درک آنها از جهان درکی درست است و میخواهند هژمونیک شوند. آیا این یعنی جهان به صورت تجربی و با حواس انسان دریافت میشود و بعد زبان به این تجربه نظم میدهد؟ همه ما در جوامعی زندگی کردیم که کتکخور زبان بودیم و شبانه روز از طریق زبان تلاش شده تا باورهای ما به حاشیه رانده شود و باورهای دیگری به عنوان باورهای مسلط و تردیدناپذیر جایگزین شود. برهان و استدلال شود که فکر تو غلط است و فکر من درست. اگر زبان تنها مجموعه ابزاری برای نظم بخشیدن به تجربه حسی ما از جهان است آن وقت باید پرسید سایر کارکردهای آن را چطور میشود تبیین کرد. استاکول در کلام آخر راجع به گفتمان حرف میزند. او نمیتواند راجع به گفتمان به مثابه مفصلبندی نشانهها در خدمت تولید باورهای تردیدناپذیر و به حاشیه راندن گفتمانهای دیگر حرف بزند. او گفتمان را به مثابه کاربرد متن در بافت میداند. این ابتداییترین تعریف گفتمان در زبانشناسی کاربردی محسوب میشود. در صورتی که گفتمان با نهادهای بزرگتر تولید باور و اعمال قدرت سروکار دارد. این تعریفهای بیضرر استاکول را وارد حوزه فعالیت انتقادی نمیکند.