كتاب « آسمان خالي نيست » داستان بلندی است از خانم ارسطويي كه پيش از این مجموعه داستان موفق « آمده بودم با دخترم چاي بخورم » و داستان بلند « او را كه ديدم زيبا شدم » و . . . را از ايشان خواندهايم . اما متاسفانه كار آخر ايشان نه تنها در اندازههاي آثار قبليشان نيست بلكه كاستيهاي بسياري در آن به چشم ميآيد كه هر چند از دوستداران پر و پا قرص نويسندهاش هم که باشي ( مثل من ) نميتواني ناديده از كنارشان بگذري .
موضوع داستان ، زندگي از هم گسيختهی خانوادهاي همداني است كه در چهارمين نسل خود دختر نويسندهاي تحويل جامعه داده است به نام شهرزاد و حالا اين خانم در آستانهی چهل سالهگي به شهرش بازگشته است تا از خلال بازشناسي تاريخ خانوادهاش و در ضمن نوشتن كتابي تازه ، به خودشناسي برسد و شايد به كشف راز قتل پدرِ شاعرش نيز نائل گردد .
نويسنده براي روايت و پيشبرد داستان از سه زاويه ديد استفاده ميكند . داستان در ابتدا از ديد راوي داناي كل (محدود) آغاز ميشود كه در اصل كل داستان را تعريف ميكند . روايت بعدي از ديد شهرزاد است كه به شكل راوي اول شخص ادامه مييابد . روايت سوم روايت داناي كل در داستاني است كه شهرزاد در حال نوشتن آن است و ما آن را براي سهولت كار ، روايتِ داستان در داستان مي ناميم . (از دو فصل ناهماهنگ با كل ساختار داستان صرفنظر ميكنيم ، چون چیز مهمی را از دست نمیدهیم) . روايت نخست زمانی که « او » شهرزاد را ترك ميكند به پايان ميرسد .
روايت داستان در داستان در فصل به كافه رفتن شهرزاد به همراه پدرش (داشي) متوقف ميشود . و در انتها ، روايت اول شخص با خودكشي شهرزاد تكميل ميشود . اما آنچه که تمامی اين تمهيدات ساختاری نويسنده را بياثر و بيخاصيت ميکند اين است كه راويِ هر سه بخش در واقع يك نفر بیش نیست و داستان به صورتي كاملا خطي و يك جانبه پيش ميرود بي آن كه اين تعويض مداوم زاويهی ديدها منجر به روشن شدن زواياي ديگري از داستان شود و يا حداقل كمكي به پيشرفت داستان كند . كل كتاب مي توانست از زاويهی ديد شهرزاد به صورت اول شخص روايت شود بي آن كه خللي در داستان به وجود آيد و يا بخشي از آن از دست برود .
اما آن چه بسيار مهمتر است چيز ديگري است . داستان كه در همان نخستين سطرها با اشاره به وقایع شاعركُشي در تهران آغاز ميشود انتظاري را در خواننده پديد ميآورد كه نه تنها تا پايان بیپاسخي گذاشته میشود بلكه به بدترين شكل ممكن ، فاجعهی كشتار بيرحمانهی نويسندگان و روشنفكرانِ دگرانديش را به ابتذال ميكشد و لوس ميكند . با خواندن فقط چند فصل متوجه ميشويم كه مفقود و كشته شدن نويسندگان كه در جاي جاي داستان مورد اشارههايي كوتاه قرار ميگيرد ، نه به عنوان موضوعي اجتماعي ـ سياسي بلكه فقط و فقط به عنوان تزئيناتي فرعي و تظاهرات روشنفکرمابانه (یا مثلا چيزي در حد تهذيب يا كاغذديواري مثلا!!) زينتبخش رمان خانم ارسطويي شده است . اما همان اشارات كوتاه هم بسيار شبهه برانگيزند .
بهتراست با هم بخشهایی را مرور كنيم : « قاتلها سر كوچهی شاعر كشيك مي دادند . » و بعد میفهمیم که اين شاعرِ تحت نظر پيرمردي افيوني و زپرتي است كه شايد بزرگترين هنرش « ترتيب دادنِ دختران جواني است كه عمو صداياش ميكنند . »
و يا « آقايی بلند بالا و شيك و مرتب ، با موهاي جوگندمي [فقط يك كراوات صورتي كم دارد!] كه همه جا در همدان و در تهران در تعقيب شهرزاد است . »
حالا ببينيم اين شهرزاد خود چهگونه آدمي است : زني كلاونگ ميان مرداني عجيب و غريب با روابطي مبتذل و سخت گرفتار امرار معاش . شهرزاد نويسندهاي است كه « روزنامه نميخواند » و « با اخبار كاري ندارد . » براي شهرزاد فقط « خودش و او » مهماند و « سرزمين كوچولوياش اتاقي چهل متري است درگوشه اي از اين شهر » .
اما بشنويد از فعاليتهاي اجتماعي شهرزاد : يا « شب تا صبح در خانه زندانيِ سايه است . » يا « در خانهی شاعر افيوني است و همراه دود افيونِ شاعر ، روحاش به خانهی آقاجاناش پرواز ميکند . » و يا « در خانه دوستِ دختر شاعر افيوني » پاي بساط نشسته است و مشغول تصفيه و پالايش روحاش و خوناش از خون ناپاك « عمه ناهيدِ » مثلا اطواري و لاقيد و هرزه ميباشد . (كه بيچاره يكصدم كارهاي شهرزاد را هم مرتكب نشده است . اين كه در واقع كداميك ناپاكترند را ميسپاريم به قضاوت خواننده) و يا با « "او" تمام موزهها و فيلمها و تئاترها را تماشا ميكند » و به همدان هم كه رفته است يا در معبد آناهيتاست و يا در قبرستان متروك در عالم هپروت .
خوب تمام اين كارها ورفتارها براي يك خانم نويسنده شايد عيب نباشد ولي قبول كنيد كه براي سوژهی قتل نظامِ شاعركش شدن خيلي مسخره است . مگر اين كه ديگر كسي براي كشتن يافت نشود .
در فصل پايانيِ داستان آنجا كه شهرزاد با از دست دادن« او » در آستانه خودكشي قرار ميگيرد و فرياد مي كشد : « آي قاتلها ، من زحمت شما را كم ميكنم . » تازه متوجه ميشويم كه قاتلِ شاعرها نه جنايتكاراني سازمان يافته بلكه كارگردانهاي سينما ميباشند كه با بيرحمي دل شاعران را مي شكنند و آنها را تنها ميگذارند!
در پايان فصل بیستوهفتم در حالی كه شهرزاد بي آن كه در نوشتن كتاباش يا كشف راز مرگ پدرش و يا در شناخت خودش توفيقي يافته باشد قصد ترک همدان را دارد که پوراحمد (عجب اسم سينمايي!!) پسرخالهی داشي ، هنگام خداحافظي پيشاني شهرزاد را ميبوسد و ميگويد :
« خداحافظ قهرمان » واقعا كدام قهرمان؟ چرا پوراحمد كه هيچ شناختي از شهرزاد ندارد و او را فقط ازشباهت ظاهرياش با ناهيد شناخته است و در طول سفر شهرزاد هم هيچ اتفاق خاصي نيفتاده تا پوراحمد به زوايايي از شخصيت شهرزاد پي برده باشد ناگهان و بيمقدمه او را « قهرمان » خطاب ميكند؟ چارهاي نيست كه بپنداريم اين برداشت نويسنده است از شهرزاد . انگار نويسنده خيلي دوست داشته است كه شخصيت داستاناش يك قهرمان باشد .ولي خانم ارسطويي راه ورسم قهرمان شدن ، اين نيست .
مي خواستم كمي هم به مولفههاي مشترك در آثار خانم ارسطويي بپردازم مثل الگوهاي مشترك رفتاري كارگردانهاي سينما و يا كساني كه به نوعي با سينما و هنر در ارتباط هستند و روابطشان با راوي داستانهاي خانم ارسطويي . يا وجود پدر رعشهاي و مبتلا به سرع و . . . كه بماند براي فرصتي ديگر .
در انتها يك بار ديگر تاكيد ميكنم كه تنها انگيزه نوشتن اين متن علاقه و ارادتي بوده است كه نسبت به نويسنده محترم خانم ارسطويي و آثار ايشان داشته و دارم .با آرزوي موفقيت روزافزون براي ايشان .
---------
* یک توضیح : این یادداشت در زمان نخستین چاپ کتاب "آسمان خالی نیست" نوشته شده است و متاسفانه آثار بعدی خانم ارسطویی نشان دادند که این سیر نزولی نسبت به کارهای ابتداییشان همچنان و به شدت ادامه دارد .