حالا حكايت كيست؟
نفس هايي برمي آيند كه ممد حيات نيستند. نفس هايي كه با غم هاي بزرگ زاده مي شوند و با شادي هاي كوچك مي ميرند. نفس هاي آفتابي كه به تدريج به ميانه آسمان كشيده مي شود و تصويرش به جاي خودش روي بوم نقاشي مي ماند. دنياي ما بوم نقاشي بزرگي نبود، ولي آدم هاي بزرگي روي آن با رنگ هاي روغني، با خطوط سياه و در هم تنيده، با لكه هاي جوهر زندگي كردند. با آفتابي كه دايره بود و مي گفت «به نظر من دايره از مثلث خيلي بهتر است... شعاع دايره را به مساحت صدتا مثلث قائم الزاويه هم نمي دهم...، من هر وقت دايره را مي بينم، به ياد كارهاي مسئولان مي افتم، چون اصلاً قاعده ندارد.» و اين بار همان آفتاب بي قاعده وسط ظهر تابستان در بلندترين ارتفاعش ايستاده است. بي آنكه افول كند. بي آنكه ويران شود. بي آنكه از كسي بكاهد. حالا حكايت اوست با قشنگ ترين گل دنيا كه با عطر موسيقي اش سال ها همه را سر مست كرده بود. گلي كه از خواب هايش چيده بود، اما زميني براي كاشتنش نداشت. مي گفت «اگر اين زمين را پيدا نكنيم، آن گل از بين مي رود ». آن زمين در خواب هاي ما متروك مانده بود كه فكر مي كرديم رفته زير آب، اما بعد فهميديم آب آمده روي زمينمان. از دست كسي كاري ساخته نيست.
زنگ در را مي زند. مثل هميشه كتابي خريده است. كتابي با هزار و يك آينه ، هميشه كتاب هاي خودش را مي خريد و مثل هميشه تقديم مي كرد. چرا حقتان را از ناشرها نمي گيريد. شانه هايش را بالا مي اندازد و مي خندد. از همان خنده هايي كه در تاقچه خانه همه دوستانش بود. از همان خنده هايي كه با غلغل قليان در گريه مي غلتيد. مي گويد هر چيزي يك شكلي دارد. مثلاً خانه مستطيلي است، ميز استوانه اي و دنيا هم بيضوي است. شكل دنيا از يادم نمي رود. از دوازده مهرماه 1385 دائم به اين بي شكلي اش نفرين مي فرستم. «روز به آفتاب عادت دارد/ شب به ستارگان و ماه/...پنجره به باز شدن/ به كمي هواي تازه»4 و ما به تو عادت داريم. هنوز هم اين اعتياد را ترك نكرده ايم. ترك با درد همراه است و اين درد با شنيدن نام تو تسكين مي شود. مي گويي«من هم محل دردم/ اين روزها ديگر/ چون بشكه هاي نفتم/ با كم ترين جرقه/ مي بيني/ ناگاه/ تا آسمان هفتم/ رفتم!»5، گفتيم «زندگي خيلي تلخ است»، گفتي «دئدي بيرآز ياخنيا گل/ ايستيكانا قند سالميشام» . گفتيم «بايد دعا كنيم/ ديوارها/ تابوت سقف ها را/ از شانه بر زمين نگذارند» و گفتي «فرياد نمي زنم/نزديك تر مي آيم/ تا صدايم را بشنوي» . گفتيم و گفتي و بعدها حافظ برايمان غزلي نوشت كه «گفتم غم تو دارم/ گفتا غمت سر آيد»، اما هنوز سرنيامده اين غم از دست دادن آفتاب ظهر تابستان در بلندترين ارتفاع. عمران دو زيست بود. در آب مردي كه گريه مي كرد و در خشكي مردي كه مي خنديد و مي خنداند. در آب مردي كه انباشته بود از اشك و گريه مي كرد، اما نمي فهميديم.5 چون در خشكي نشسته بوديم و هي تلخي چاي و قهوه را با شيريني حرف هايش سر مي كشيديم. يكبار گفتم چرا از هيچكس بدتان نمي آيد. از هيچكس عصباني نمي شويد. چرا هيچوقت دل ديگران را نمي شكنيد. ستايشش مي كردم كه عرصه ادبيات را با وجود ديگران بر خود تنگ نمي ديد، آن طور كه ديگران مي بينند. ستايشش مي كردم كه شادي هايش را به خانه دوستانش مي برد و نگاه مغمومش را زير آب غرقه مي كرد. زير خاكستر مي سوزاند. ستايشش مي كردم كه با پيرها و جوان ها، پير و جوان مي شد. شعر و داستان نسل ما را مي خواند و خوشش مي آمد. مي گفت دارم مطلبي مي نويسم درباره اينكه چرا بازي هاي زباني در كار امثال فلاني و فلاني همه را به بازي مي گيرد ولي در كار شماها خود بازي مي شود. مي گفت در حوالي بيست سالگي اش يك روز تصادفاً بين پيرهاي ادبيات بُر مي خورد و به تركي شعري مي خواند كه استاد شهريار هم در آن جلسه حضور داشته و او را تحسين مي كند. مي گفت تازگي ها يكي از دوستانش نوار اين جلسه را پيدا كرده و برايش آورده. وقتي از خاطراتش مي گفت، سي سال فاصله را به ياد مي آوردم و در آستانه شصت سالگي اش كه البته نيمه تمام مي ماند، از جنس ديروز بود و نبود. از جنس امروز بود و نبود. از جنس همه زمان هاي صرف شده و نشده بود و نبود. مي خواهم به نام كوچكش صدايش بزنم. نمي دانم با چه اعرابي. اگر به فتحه بخوانمش كه بزرگي اش عرصه ادب را فتح كرده و بي اغراق نه ديده ام و نه شنيده ام كه كسي عمران وار همه را دوست داشته باشد و در ذهن همه از خود به جز خاطره خوب چيزي به جا نگذارد. اگر به كسره بخوانمش كه كسر شد از ميانمان. همان قدر كه هميشه ما را مي خنداند، ما را گرياند. حتا بازي گوشانه در مراسم ختم خودش هي عكس هايش را دمر مي كرد و هي مي انداخت پايين.اگر به ضمه بخوانمش كه هميشه ضميمه زندگي ام هست. دلم مي خواهد زنگ بزنم به شماره اي كه كنار نامش نوشته ام. دلم مي خواهد برايش لطيفه هاي جديد را تعريف كنم. دلم مي خواهد مثل سابق جزو مهمان هايم باشد و بلندتر از همه بايستد. كوتاه تر از همه بخندد. مهربان تر از همه نگاه كند. دلم مي خواهد به هر محفل ادبي كه مي روم، مثل هميشه مردي با موي خاكستري آن جلو نشسته باشد و مثل هميشه صدايش كنند كه حرف بزند و مثل هميشه في البداهه چيزي بگويد و همه را از خنده روده بر كند.
دلم مي خواهد به نام كوچكش صدايش بزنم كسي را كه نامش سه جور خوانده مي شد. شايد براي همين مي گفت به نام كوچكش صدايش بزنيم. مي خواست سر به سرمان بگذارد. سر در گممان كند. كسي كه در دو روز در دو ماه كاملا متفاوت به دنيا آمده بود، براي ما روزي هزار بار از دنيا مي رود. گويي هر لحظه در حال رفتن است و به جاي او، ما پشت سرمان را نگاه مي كنيم تا شايد دوباره ببينيمش كه ايستاده و به نكته اي مي خندد، اما ناگاه و تنها با يك نگاه مي رود. وقتي كسي دوبار، يكبار در دهم ماه آخر سرما و بار ديگر در دهم ماه اول گرما به دنيا مي آيد، در تمام روزهاي سال به اندازه همه آدم هايي كه دوستش دارند، هر لحظه يكبار از دنيا مي رود. هر روز بدون خيلي از آدم ها صبح بي صبرانه با يك استكان چاي شروع مي شود، بدون خيلي از آدم ها شب شلخته لخته مي شود توي خون آدم هاي ديگري، بدون خيلي از آدم ها خيابان ها باز خيل آدم هاست، ولي امروز يك نفر با خيلي از آدم ها ديگر نه چاي مي خورد، نه خواب مي بيند، نه رد مي شود از هيچ خياباني، نه گريه مي كند براي خيلي از آدم ها. مي گويم خوش به حالتان كه هيچوقت گريه نمي كنيد. مي گويد آنكه مي گريد يك غم دارد و آنكه مي خندد، هزار و يك غم. هزار و يك آينه. هزار و يك شب. اين جمله را شنيده بودم. يادم آمد. اول فيلم هنرپيشه نوشته شده بود. هميشه دلم مي خواست بدانم اين جمله از كيست. پس چرا بدون نام، بدون قدرداني، بدون حتي يادي از تكه هاي زندگي مان استفاده مي كنند. تكه هاي وجودمان را تصاحب مي كنند. حالا ديگر حكايت ما نيست، حكايت عمران است. كسي كه نامش آباداني بود. خاطره اش مهرباني. «عمران دلش گرفته در اينجا/ عمران دلش مه آلود است/...از شيشه هاي پنجره يخ مي چكد/ ...يادش به خير/ آن روزهاي كافه/ آن روزهاي با تو نشستن/...از مهرباني گفتن.»6 يادش به خير همه شعرهايي كه با تو زندگي كرديم. شعرهايي كه اول مي خندانند، بدون آنكه به طعم خنده اش فكر كنيم و بعد دهانمان گس مي شود و بعد به تلخي جمع مي شود. تلخي ها را با قند به يادمان مي انداختي، نابهنجاري ها را بهنجار مي سرودي، بي قيدي ها را به قيد مي آوردي و همه نابساماني در دفتر شعر تو سامان داشت. سال ها پيش، قبل از ديدن عمران، دوستي مي گفت كه عمران را ديده اي. گفتم نه. گفت اگر ببيني اش شايد باور نكني كه اين همان عمران عمليات عمراني است. همان عمران آن سوي نقطه چين ها . همان عمراني كه همه را نقد مي كند با قلم زيركانه اش، بي آنكه كسي برنجد. همه چيز را به خنده مي گيرد و خنده جزئي از وجودش است. ديدمش و باور نكردم عمران را. عمران متين و شكيبا گوشه اي مي نشست و تنها وقت سخن، شوخ طبعي ظريف بود. عمران شعري ناتمام بود. شعري بي تكرار. شعري كه براي هميشه در ناتمامي خود تمام مي شود: «شعري را/ ناتمام رها مي كنم/ تا روز ديگر/ آن را به پايان برسانم/ روز ديگر/ وقتي شعر را مي خوانم/ مي بينم به پايان رسيده است»
صلاحي، عمران. 1383. يك لب و هزار خنده. تهران: نشر مرواريد
همان. 1374. شايد باور نكنيم. سوئد: نشر آموزش
همان. 1980. هزار و يك آينه. تهران: نشر سالي
همان.1380. آينا كيمي. تهران: نشر امروز
همان. 1381.مرا به نام كوچكم صدا بزن. تهران: نشر هدف صالحين
همان. 1379. ناگاه يك نگاه. تهران: نشر دارينوش
همان. 1382. عمليات عمران. تهران: نشر معين
همان. 1385. آن سوي نقطه چين ها. تهران: نشر ثالث
همان. 1379. آي نسيم سحري، يه دل پاره دارم چن مي خري. تهران: نشر دارينوش
---
صادقی، لیلا (1386)، حالا حکایت کیست (درباره عمران صلاحی)، ماهنامه فردوسي، ش 53، فروردين و ارديبهشت، ص 18