یادداشت

نقد شناختی ادبیات - لیلا صادقی

Book Brain Main Bright

 

 

 

 

مجله ادبی نوپا، شماره 4، تابستان، پاییز، زمستان 1400، صص. 232-242

از دیرباز همواره چه در ایران و چه در سنت تفکر غرب، درباره‌ی چیستی نقد ادبی مقالات و کتاب‌های بسیاری نوشته شده و در ایران، برخی از جمله عبدالحسین زرین‌کوب، کار نقد ادبی را «شناخت ارزش و بهای آثار ادبی و شرح و تفسیر آن بنحوی که معلوم شود نیک و بد آن آثار چیست و منشاء آنها کدام است» (زرین کوب، 1373: 5)، تعریف کرده‌اند. بعدها در اثر گسترش و تغییر سنت‌های مطالعاتی، کار نقد را فراتر از شناخت نیک و بد اثر دانسته‌اند و بر این باور بوده‌اند که باید به چیستی اثر پرداخت و نه چیستی نقد، چراکه نقد ادبی در پی آن است که نشان دهد آثار ادبی چرا ارزشمند هستند.

به نظر می‌رسد ارائه‌ی تعریف جامعی از نقد ادبی چندان ممکن نباشد، چراکه نقد ادبی خود به معنای کاربرد نظریات ادبی در تحلیل متون است و بنا به زاویه دید و نگاه هر نظریه، کار نقد نیز متفاوت خواهد بود. درنتیجه، می‌توان گفت که برای تعریف نقد ادبی می‌توان به هدف آن اشاره کرد که بنا به گفته‌ی فوکو، «آشکار ساختن مناسبات اثر با مؤلف نیست» یا بازسازی «اندیشه یا تجربه» از راه متون، بلکه هدف آن تحلیل اثر به‌واسطه‌ی «ساختار، معماری، شکل ذاتی و بازیِ مناسبات درونی‌» (بودریار و دیگران، 1374: 192) عناصر متن است، پس براین اساس می‌بایست به چیستی اثر و نه چیستی نقد ادبی پرداخت. برای بررسی چیستی اثر، بی‌شک می‌بایست به سراغ نظریات ادبی رفت که این دو لازم و ملزوم یکدیگر هستند. درواقع، اگر نقد را معادل criticism به معنای سنجش بگیریم و نظریه یا تئوری را معادل theoria به معنای بینش و جهان‌بینی، رابطه‌ی نقد و نظریه را به صورت یک دریچه برای نگاه کردن (نظریه) می‌فهمیم که می‌توان آثار ادبی را به‌واسطه‌ی آن سنجید و نقد کرد، به همین دلیل نقد ادبی و نظریه‌ی ادبی دو مفهوم در هم گره خورده هستند که هیچکدام بدون دیگری کامل نیستند و کار نقد ادبی براساس بینش و جهان‌بینی که از خلال آن به اثر نگاه می‌شود، متغیر است.

در طول تاریخ نقد ادبی، نظریات متفاوتی از جمله سنتی یا اخلاق‌گرا، شکل‌گرا، نظریه‌ی دریافت، ساختگرا، مارکسیستی، پساساختگرا، پسامدرن، فمینیستی، پسااستعماری و همچنین شناختی مطرح بوده‌اند که از این میان، هر یک از این نظریات به غیر از نظریه‌ی شناختی، بنا به مقتضیات نظری خود، بر یک یا دو محور از سه محور «خواننده، مولف و متن» تمرکز کرده‌اند، درحالی که نظریه‌ی شناختی به دلیل بنیان بینارشته‌ای خود که با تلفیق فلسفه، روان‌شناسی، زبان‌شناسی، جامعه‌شناسی و عصب‌شناسی ایجاد شده، امکان بررسی اثر را با توجه به هر سه محور در اختیار دارد. به عنوان مثال، در نظریه‌ی دریافت، کانون بررسی اثر، دریافت و ادراکات مخاطب است. براین اساس، اثر ادبی، فاقد معنای ذاتی یا ثابت است و معنا به‌واسطه‌ی خوانش خواننده‌ی اثر کشف می‌شود. در نظریه‌ی ساختگرا متن دارای ساختاری یکپارچه و مستقل از مولف در نظر گرفته می‌شود و برای بررسی متن، فارغ از ذهن خواننده یا قصد نویسنده، می‌بایست به تجزیه و تحلیل عناصر درون آن پرداخته شود. در نظریه‌ی ساختگرا و همچنین پساساختگرا، این متن است که برای نقد اثر کانون بررسی است و نه جهان مولف یا مخاطب. همچنین در نظریه‌ی پساساختگرا هیچ چیز بیرون از متن وجود ندارد، اما متن همواره معنا را به تعویق می‌اندازد و «مرگ مولف» یکی از اصلی‌ترین معیارهای بررسی در این رویکرد است. در این نظریه، جهان خواننده انکار نمی‌شود، تاخیر و تعویق نامتناهی مدلول به چگونگی تفسیر مخاطب بازمی‌گردد اما باز نقش خواننده در تفسیر اثر محدود است. در نظریات پسااستعماری، فمینیستی و نیز مارکسیستی ساز و کار نشانه‌ای متن، کنشگری و گفتمان قدرت براساس یافتن نیت مولف قابل ارزیابی است. در این میان تنها رویکردی که به‌واسطه‌ی پل زدن با علوم مختلف توانسته یک اثر را با تکیه بر متن، نویسنده و مخاطب آن بررسی کند و دروازه‌ای را برای نگاه کردن به متون ادبی بگشاید، رویکرد شناختی است، چراکه براساس این رویکرد، نقد ساختار خود را از ساختار وجودی انسان، درک چیزها در جهان و نیز چگونگی تجربه‌ی جهان به‌واسطه‌ی بدن، مغز، سلول‌ها و رشته‌های عصبی او می‌گیرد. در این رویکرد میان متن، خواننده و نویسنده به‌واسطه‌ی بررسی مغز و نظریه‌های خوانش پلی زده می‌شود، به گونه‌ای که خواندن به عنوان یک عملکرد شناختی در نظر گرفته می‌شود که مغز و ادبیات را به هم مرتبط می‌کند. کاربرد علوم شناختی در ادبیات نشان دهنده‌ی تأثیر شناختی است که در هنگام خواندن تجربه می‌شود و به نتایجی درباب هویت، آگاهی و رابطه‌ی ذهن و جسم می‌انجامد که خود ریشه‍اش در قوانین فیزیکی است و زیرساخت علمی آن رابطه‍ی انرژی و ماده در فیزیک است. معادله جرم-انرژی که از سوی انیشتاین کشف و ثبت شد و به عنوان یکی از فرمول‌های پایه‍ای در علم فیزیک مورد قبول عام است، بدین معنا است که مقدار انرژی موجود در هر ماده برابر است با حاصل ضرب جرم آن جسم در سرعت نور. یا به عبارتی، هر مقدار کوچکی از ماده شامل مقدار قابل توجهی انرژی است و انرژی و ماده در جهان همواره به یکدیگر تبدیل می شوند و هرگز از بین نمی‍روند، در نتیجه اگر ماده را معادل صورت و انرژی را معادل معنا بگیریم، این دو مدام قابلیت تبدیل‍پذیری به یکدیگر را دارند و از هم منفک و جدا نیستند. درواقع، معنا همان صورت است و صورت همان معنا است. از آنجایی که اصول علوم شناختی و همچنین نقد شناختی دارای زیرساختی علمی است، امکان بررسی علمی متون هنری و ادبی که محصول ذهن انسان هستند، به گونه‍ای فراهم می‍شود که با چیستی و چگونگی انسان و رابطه‍ی انسان با هستی بر مبنای علم قابل فهم است.

به همین دلیل نقد ادبی با رویکرد شناختی بینشی علمی درباب انسان و متن ایجاد می‌کند که در رویکردهای دیگر ممکن نبوده است. به باور تریس کِیو[1] (2016)، «شناخت - چه برای انسان و چه برای حیوان- یک هشدار، ملاحظه و واکنش است»، به این معنا که هر چیزی برای موجودات پیامدی در پی دارد، یک لغزش کوچک می‌تواند تأثیری مرگبار داشته باشد و نظام شناختی موجودات به گونه‌ای است که دربرابر هر محرکی، از جمله بوی غیرمنتظره، صدای نابهنجار، جرقه یا احساس ناگوار یا هر چیزی که توجه را جلب کند، پاسخ و واکنشی آنی نشان می‌دهد. از آنجایی که طیف واکنش‌های ممکن در انسان بسیار گسترده است و بازنمایی و تخیل او را نیز در برمی‌گیرد، می‌توان تمام مصنوعات بشری را واکنشی شناختی نسبت به محیط در نظر گرفت و ادبیات را یکی از غنی‌ترین واکنش‌های شناختی انسان نسبت به جهان نامید. درنتیجه، با چنین دریچه‌ای به جهان متن، می‌توان ادبیات را آنچنان تأثیرگذار و متأثرکننده قلمداد کرد که قادر باشد محیط شناختی مخاطبان خود را تغییر دهد یا قلمروی شناختی آنان را گسترش دهد (ر.ک. کیو ، 2016: 1).

برای بررسی چنین عملکردی، نیاز است که به نظریه‌ای با پایگاه علمی و مرتبط با جسم و ذهن انسان مجهز باشیم که هم بتواند به ساختمان انسان دسترسی داشته باشد و هم ساختمان متن را بررسی کند. درنتیجه، دغدغه‌ی اصلی نقد ادبی با رویکرد شناختی، ارزیابی اثر ادبی براساس تطابق زیستی اثر با وجود انسان است و از آنجایی که هر مکتب ادبی یا رویکرد فکری دارای یک زیرساخت فلسفی است، همان‍گونه که آرای جان لاک یا روسو زیربنای فکری مکتب رمانتیسم یا نظریات هگل و شوپنهاور زیربنای مکتب سمبولیسم و به طور کل ادبیات مدرن غرب بود، آرای مرلوپونتی بر شکل‍گیری مکتب شناختی تأثیر عمیقی گذاشت، به صورتی که می‍توان گفت با یکی دانستن ذهن-جسم که زیربنای علمی آن همان نگاه انیشتاین به برابر دانستن انرژی و ماده (E=MC2) است، سنت فکری غرب به طور کل تغییر کرد و انقلابی در حیطه‍ی رد تمامی دوگانگی‍ها در عرصه‍های مختلف از جمله دوگانگی های مورد نظر سوسور ایجاد کرد، به شکلی که دیگر صورت در تقابل معنا قرار نداشت یا به عبارتی، صورت همان معنا بود و بالعکس.از این رو، بررسی معنای اثر ادبی فارغ از ساختار آن یا بالعکس، امری باطل و به دور از نگاه علمی تلقی می شود، درنتیجه ساختار اثر ادبی، خود معنای آن اثر است و معنای اثر از خلال روابط ساختاری موجود در اثر حاصل می‍شود.

پس از رشد و توسعه‌ی رویکرد شناختی، تغییراتی بنیادین در حوزه‌ی تحقیقات زبانی، فلسفی، نشانه‌شناختی، ادبی و نیز بسیاری از حوزه‌های علوم انسانی رخ داد، به گونه‌ای که شاید بتوان گفت «این رویکرد نه تنها به یافته‌های تجربی مانند بدن‌مندی[2] ذهنی، ماهیت ناخودآگاه تفکر و سرشت استعاری مفاهیم انتزاعی می‌پردازد، بلکه مدعی ایجاد تغییراتی در روند تفکر غرب است» (زلیتف،[3] 2010: 415)، شکلی که بسیاری از مباحث در سنت فلسفی غرب را با چالش مواجه می‌کند. به طورکل، اگر بخواهیم به تغییراتی که ظهور رویکرد شناختی در سنت تفکر غرب ایجاد کرد، اشاره کرده باشیم، بهتر است که به نقل قولی از لیکاف و جانسون (1999: 3-6) اشاره کنیم مبنی بر اینکه،

آنچه امروزه درباره‌ی ذهن می‌دانیم، با دیدگاه فلسفی سنتی درباب فرد متفاوت است. به عنوان مثال، هیچ دوگانگی دکارتی در فرد وجود ندارد... انسان کانتی خودمختار با آزادی تقریبی و دلایل متعالی که اخلاقیات را به او دیکته می‌کنند، وجود ندارد. انسان ابزاری که عقلانیت او یک عقلانیت اقتصادی است، تا سرحد ابزارگرایی، دیگر وجود ندارد... انسان پدیدارشناختی که از خلال مکاشفه‌ی پدیدارشناختی می‌تواند همه چیز را درباره‌ی ذهن و ماهیت تجربه دریابد، یک خیال واهی بیش نیست... هیچ انسان کاملن پساساختگرایی که همه‌ی معناها برای او قراردادی، نسبی، یا از لحاظ تاریخی مشروط یا از لحاظ بدنی-مغزی غیرساختمند باشد، وجود ندارد. هیچ انسان فرگه‌ای وجود ندارد که برای او تفکر از بدن جدا باشد... هیچ چیزی به نام انسان محاسبه‌گر که ذهنش مانند رایانه قادر به محاسبه باشد، وجود ندارد... و در آخر، هیچ انسان چامسکیایی وجود ندارد که زبان برای او یک نحو یا یک فرم خالص و فارغ از معانی، بافت، ادراک، احساس، حافظه، توجه، کنش و ماهیت پویای ارتباط باشد.

این نگاه با ورود به نقد ادبی، منجر به شکل‌گیری نظریه‌ای در ادبیات شد به نام «شعرشناسی شناختی» که امکان تحلیل متون ادبی را براساس اصول شنا‍ختی مشترک میان مولف و مخاطب در متن فراهم می‌کرد و به طور اختصاصی به مطالعه‌ی ادبیات و شناخت می‌پرداخت که ریون تسر[4] برای اول بار در سال 1980 این اصطلاح را به‌کار برد و بسیاری او را پدر شعرشناسی شناختی نامیده‌اند.

کتاب تسر با نام «به سوی نظریه‌ی شعرشناسی شناختی» (1992) طرحی کلی از ریشه‌های اولیه‌ی این رویکرد را ارائه داد و بعدها از سوی بسیاری گسترش یافت. نام این رشته از ریشه‌ی poiesis یونانی به معنای «ایجاد کردن» ساخته شده که در زبان فارسی پیش‌تر از صورت معرب واژه‌ی پوئتیکا، واژه‌ی بوطیقا ساخته شده بود، اما این نگارنده اصطلاح «شعرشناسی» را به‌کار بردم به دو دلیل: نخست اینکه، این واژه با شعر (پوئتیک) هم‌ریشه است و نخواسته‌ام پیوند واژگانی موجود میان پوئتیک و پوئم (شعر) را نادیده بگیرم. دیگر اینکه، شعر در اصطلاح شعرشناسی می‌تواند به عنوان نمادی از بیشترین خلاقیت ادبی به صورت مجاز جزء به کل باشد از تمامی خلاقیت‌های ادبی دیگر. به عبارتی، شعرشناسی به نوعی یک تعمیم‌ شناختی است برای بررسی نوشته‌های خلاق ادبی، گرچه برخی دیگر این رویکرد را با عنوان «بوطیقای شناختی» به جامعه‌ی ادبی ایران معرفی کردند.

به باور تسر (2009)، «علوم شناختی به بررسی ویژگی‌های رایج در شناخت انسان می‌پردازد و شعرشناسی شناختی به بررسی روش‌هایی که در آن زبان و فرم ادبی و همچنین پاسخ خوانندگان به آن‌ها» (2009: دسترسی اینترنتی) براساس بدن، مغز و چیستی انسان شکل می‌گیرد. به عبارتی، علم شناخت[5] برای مطالعه‌ی ذهن کاربرد دارد و استفاده از آن برای مطالعه‌ی متون هنری، رشته‌ای به نام شعرشناسی شناختی را شکل می‌دهد.

در شعرشناسی شناختی، خوانش براساس ارجاع به اصول زبانی عام و پردازش شناختی ایجاد می‌شود و مطالعه‌ی ادبیات در این رویکرد با زبان‌شناسی، روان‌شناسی و علم شناخت به‌طور کل پیوند می‌خورد. به‌طور مسلم یکی از نتایج شگفت‌آور شکل‌گیری شعرشناسی شناختی، افزایش آگاهی علوم اجتماعی نسبت به ماهیت خاص ادبیات به مثابه‌ی شکلی از شناخت و ارتباط است. این جایگاه خاص ادبیات در برخی از ساختارها، فرایندهای کلی و بنیادین شناخت و نیز تجربه‌ی انسان پس‌زمینه می‌شود و انسان را در وهله‌ی اول قادر به تعامل به‌واسطه‌ی شیوه‌های خاص و هنری می‌کند. (گوینز و استین[6] ،2003: 2)

به‌طور کل شعرشناسی شناختی به همه‌ی جنبه‌های خلاق زبان برمی‌گردد، از جمله ادراک، شناخت، تخیل، احساس و همچنین ساخت، ساختار و رمزگشایی. به عبارتی، شعرشناسی شناختی نظریه‌ای را ارائه می‌دهد که به صورت نظام‌مند روابط میان ساختار متون ادبی و تأثیرهای دریافتی را شرح می‌دهد. بر اساس این رویکرد، «متون ادبی صرفن برای ایجاد معنی و انتقال فکر نیستند، بلکه کیفیت‌های احساسی دریافت به‌واسطه‌ی خواننده را نشان می‌دهند» (تسر، 2002: 279). تسر دو نوع خواننده را برمی‌شمرد، دسته‌ای که مفهوم‌سازی تسریعی[7] انجام می‌دهند و در جستجوی مفهوم‌سازی سریع و قاطع هستند، عدم قطعیت و ابهام را تاب نمی‌آورند و در هنگام خواندن کیفیت‌های زیبایی‌شناختی شعر را از دست می‌دهند که این دسته خوانندگان، به زعم نگارنده، یادآور تقسیم‌بندی رولان بارت از متون ادبی به دو بخش متون خواندنی و نوشتنی هستند، با این تفاوت که تمرکز بارت بر متن است و تمرکز شناختی‌ها هم بر متن و هم بر ذهن خواننده و نویسنده. به عبارتی، با رویکرد شناختی می‌توان متون خواندنی مطرح‌شده از نگاه بارت را شاید با نگاهی نو، متونی قلمداد کرد که خوانندگان آن به عملکرد تسریعی و تفسیر قاطع در حین خواندن علاقه‌مند هستند. اما متون نوشتنی که از دید بارت متون خلاقانه‌تری هستند، به نوعی دیگر از مخاطب یا نوعی دیگر از فرایند خوانش نیاز دارند که در تقسیم‌بندی تسر به عنوان مفهوم‌سازی تأخیری[8] از آن‌ یاد شده است. اشکال نظریه‌ی بارت در این است که خود متن را ملاک قرار می‌دهد، گویی که ویژگی خاصی در خود متن، فارغ از ویژگی مخاطب یا مولف، وجود داشته که تعیین کننده‌ی چگونگی خوانش متن است. تمایز نگاه شناختی‌ها نسبت به دیگر رویکردها در جایی مشخص می‌شود که با آثاری همچون غزلیات حافظ مواجه می‌شویم. این نوع آثار در طول تاریخ تفسیرهای متفاوتی به خود دیده‌اند و همواره در میان مخاطبان آن‌ها بحث بر سر این بوده که کدام تفسیر درست‌تر است، درحالی که چگونگی تبیین چنین تنوع تفسیری در رویکرد شناختی به سادگی امکان پذیر است.

همچنین، در بررسی بوف کور (1315) اثر صادق هدایت عده‌ای ساختار چندپاره‌ی هدایت را به شخصیت او منتسب کرده‌اند (ر.ک. ایادی، 1338؛ نیکبخت، 1395) که در این صورت باید نتیجه گرفت نویسنده‌ی آثار جنایی، لابد تمایل به قتل یا جنایت دارد، اگر نویسنده‌ی یک اثر با روایت تکه تکه از بیماری روان گسیختگی رنج می‌برد! عده‌ای هم به تحلیل در پی تفسیر قاطع و بی‌چون و چرای متن بوده‌اند و همچنان پرلغزش و سرگردان کتاب‌هایی را منتشر کرده‌اند (ر.ک. قطبی، 1350؛ شمیسا، 1372؛ پاینده، 1393). برخی نیز با دانش دایره‌المعارفی دست و پا شکسته‌ی خود نتیجه می‌گیرند که بوف کور از آثار دیگری کپی شده است (سرشار 1395، احمدزاده 1395، جنانی 1399 و غیره). هر سه این رویکرد، به نتایج نادرستی درباب بوف کور منجر می‌شود، چراکه در اولی تنها بر جهان مولف تأکید شده، در دومی تنها بر متن و در سومی بر مخاطب. برای شناخت جهان هر متنی، می‌بایست با اتکا به جهان مولف، متن و خواننده وارد عرصه‌ی تفسیر شد که این نگاه به تعبیر تسر، از سوی خواننده‌یواسطهی فرایند تأخیری می‌تواند ایجاد شود. خوانش تأخیری در نگاه تسر، گرایش به عدم قطعیت دارد و زیبایی‌شناسی متن ادبی را شکل می‌دهد. از آنجایی که براساس مطالعات عصب‌شناختی، هریک از چهار مهارت خواندن، نوشتن، گفتن و شنیدن بخش‌های مختلفی از مغز را فعال می‌کنند و از آنجایی که كنش خواندن، بخش پائین لوپ پس‌سری[9] را فعال می‌کند و در كنش نوشتن لوپ آهیانه‌ای فوقانی و لوپ قدامی[10] فعال می‌شود، درنتیجه به باور نگارنده، شاید بتوان گفت که متن نوشتنی مورد تعریف بارت، از دیدگاه شناختی متنی است که مخاطب با مفهوم‌سازی تأخیری به خواندن آن می‌پردازد. در این نوع متون، همان نقاطی از مغز که در حین نوشتن فعال شده، احتمالن تحریک می‌شوند و خواننده همچون نویسنده در خلق متن شرکت می‍کند. همچنین، در خوانش تأخیری، خوانننده به دنبال ارائه‌ی تفسیری قاطع از متن نیست، چراکه کار ادبیات قطعیت بخشیدن به جهان نیست، بلکه درگیر کردن ذهن مخاطب و ایجاد لذت است.

به طول کل، تحلیل شناختی آثار ادبی و دیگر تولیدات هنری راه جدیدی را برای درک خلاقیت انسان و چگونگی شکل‌گیری لذت هنری در چارچوب شناختی باز می‌کند. این رویکرد به دنبال آن است که بداند چیدمان عناصر مفهومی در متن چگونه می‌توانند الگوهای ذهنی و ساختاری مغز مخاطب را فعال کنند، و چگونه انتقال دانش معنایی مولف و دگرگون کردن شناخت در انسان امکان ارزیابی اثر را فراهم می‌آورد. از آنجایی که در این رویکرد، امکان مطالعه‌ی علمی ادبیات و هنر براساس پایه‌های زبان‌شناسی شناختی ایجاد می‌شود، می‌توان آن را پلی در نظر گرفت میان مطالعه‌ی علم و هنر. به باور مارگریت فریمن[11] (2005: 33)، «شعرشناسی شناختی» میان هنر و علم توازنی برقرار می‌کند، بدین معنی که «شناختی» آن را در قلمروی علم و «شعرشناسی» آن را در قلمروی نظریه‌ی ادبی قرار می‌دهد.

از آنجایی که هنر و ادبیات بر مغز و چگونگی کارکرد آن تأثیر دارند، درنتیجه شعرشناسی شناختی در پی آن است که با بررسی شیوه‌های ادراک و شناخت به  چگونگی تعامل میان ادبیات و مغز دست یابد و از یافته‌های عصب‌شناسی شناختی در تفسیر و درک متون ادبی، چنانکه با زیست‌شناسی و جسم انسان ارتباط تنگاتنگ دارد، استفاده شود. از این رو، «هارمونی‌های هنری که باعث تقویت یا بازتنظیم تجمع سلول‌های عصبی می‌شود، تأثیر مشخصی بر شیوه‌های ادراک و شناخت در زندگی روزانه دارند» (آرمسترانگ،[12] 2013: 47) و نیز براساس یافته‌های جدید عصب‌شناسی شناختی، یکی از دلایل لذت ادبی به دلیل ترشح هرمون آکسی‌توسین است، هرمونی که در هنگام عشق‌ورزی جسمانی در بشر ترشح می‌شود، از این رو، می‌توان گفت که شعرشناسی شناختی قادر به تحلیل ادبی و همچنین تبیین جایگاه ادبیات در زندگی انسان است، به‌گونه‌ای که با مطالعه‌ی علمی عملکرد مغز انسان می‌توان تأثیر عناصر متفاوت تشکیل‍دهنده‍ی متن، به عنوان مثال عناصر داستانی (از جمله شخصیت‌پردازی، زاویه‌دید، گره‌گشایی، پایان‌بندی و غیره) را بر شکل‌گیری و تقویت مهارت‌ها و توانایی‌های انسان بررسی کرد، از جمله تمرکز و کنترل توجه، تقویت حافظه، افزایش تجربه، همدلی با دیگری، از میان رفتن افسردگی، رسیدن به آرامش و تجربه‌ی هیجانات درونی ناشی از کشمکش‌های داستانی و غیره. همچنین براساس این رویکرد می‍توان به ارزیابی متن براساس درک مخاطب از جهان نویسنده و تأثیر متن بر تغییرات شناختی ایجاده شده در خواننده پرداخت. به همین دلیل، این رشته که در ادامه‌ی تغییر سنت فکری غرب به‌واسطه‌ی رویکرد شناختی ایجاد شده، امکان آشتی میان علم و هنر را فراهم می‌آورد.

درنتیجه، یک نظریه به عنوان بینش یا جهان‌بینی می‌تواند معیارهای نقد ادبی را فراهم آورد و نظریه‌ی شناختی با معرفی همگانی‌های شناختی، معیارهایی در اختیار نقد شناختی قرار می‌دهد تا توانایی تبیین «تفسیرهای چندگانه» را به لحاظ زیستی داشته باشد، چیزی که به باور مارگریت فریمن (ر.ک. 1998: 253) نظریات ادبی تا کنون فاقد آن بوده‌اند، به آن دلیل که خوانش متون باید به‌واسطه‌ی جایگاهی نظری‌ شکل بگیرد که تمام جنبه‌های یک متن را به لحاظ هستی‌شناختی، زیستی و زیبایی‌شناسی تحت پوشش قرار دهد. به باور فریمن، «متون ادبی‌ محصول درک ذهن» هستند‌ و تفسیرهایی که از متون ادبی صورت می‌گیرند، خود از دیگر «محصول‌های درک ذهنی» به شمار می‌روند» (همان)، در نتیجه، می‌توان گفت که هیچ رویکرد دیگری به اندازه‌ی نظریه‌ی شناختی امکان تبیین هم‌زیستی متن، خواننده و مخاطب را به لحاظ پایگاه نظری و علمی در اختیار ندارد. همچنین، این نظریه به باور شناختی‌ها، نه تنها ابزاری قدرت‌مند برای شفافیت بخشیدن به فرایندهای استدلالی انسان و روشن کردن ساخت و مفهوم متون ادبی ارائه می‌دهد، بلکه به دلیل استفاده از مطالعات عصب‌شناختی و شناختی‌ می‌تواند ریشه‌ی زیستی ابزارهای شناختی را برای تفسیر متن تبیین کند و ادبیات را با همان ابزارهایی تحلیل کند که بدن انسان به لحاظ زیستی در روندی تکاملی به آن رسیده است. از این رو، بررسی چگونگی شکل‌گیری شناخت در انسان براساس مواجهه‌ی او با جهان پیرامون و بررسی ادبیات براساس با همین روند شناختی کاری است که در نقد ادبی با رویکرد شناختی یا «شعرشناسی شناختی» در پی آن هستیم.

 

 

 

فهرست منابع

زرین کوب، عبدالحسین (1373)، نقد ادبی، جلد اول، تهران: انتشارات امیرکبیر

بودریار و دیگران (1374)، سرگشتگی نشانه‌ها: نمونه‌هایی از نقد پسامدرن، گزینش و ویرایش: مانی حقیقی، تهران: نشر مرکز.

صادقی، لیلا (1400)، نقد ادبی با رویکرد شناختی، تهران: نشر لوگوس.

Armstrong, Paul B. (2013), How Literature Plays with the Brain: The Neuroscience of Reading and Art, Baltimore, MD: Johns Hopkins UP.

Cave, Terence (2016), Thinking with Literature: Towards a Cognitive Criticism, United Kingdom: Oxford university press.

Freeman, Margaret. (1998). "Poetry and the Scope of Metaphor: Toward a Theory of Cognitive Poetics". In Metaphor & Metonymy at the Crossroads, Ed. A. Barcelona, The Hague: Mouton de Gruyter, pp. 253-281.

--- (2005). “The poem as complex blend: conceptual mappings of metaphor in Sylvia Plath’s ‘The Applicant’", Language and Literature, pp 14 (1), 25-44.

Gavins, Joana. and Steen, G. (eds) (2003) Cognitive Poetics in Practice, London: Routledge.

Lakoff, George and Mark Johnson (1999). Philosophy in the Flesh: The Embodied Mind and Its Challenge to Western Thought. New York: Basic Books.

Tsur, Reuven (1992), Toward a Theory of Cognitive Poetics. Amsterdam: North Holland.

--- (2002), Aspects of Cognitive Poetics, In Cognitive Stylistics—Language and Cognition in Text Analysis. Eds. E. Semino & J. Culpeper, Amsterdam/Philadelphia: John Benjamins Publishing Company.

--- (2009), "Picture Poems: Some Cognitive and Aesthetic Principles". PSYART: A Hyperlink Journal for the Psychological Study of the Arts. December 15,. Available http://www.psyartjournal.com/article/show/tsur-picture_poems_some_cognitive_and_aesthet. August 25, 1997 [internet access, 1394, 3, 25].

Zlatev, Jordan (2010). “Phenomenology and Cognitive Linguistics”, In: Handbook on Phenomenology and Cognitive Science, Eds. S. Gallagher & D. Schmicking. Dordrecht: Springer, pp. 415‐446.

 

[1]. Terence Cave

[2]. embodiment

[3]. Jordan Zlatev

[4]. Reuven Tsur

[5]. cognitive sience

[6]. Gavins and Steen

[7]. rapid conceptualization

[8]. delayed conceptualization

[9]. The interior occipital lobe

[10]. The frontal and superior parietal lobe

[11]. Margaret Freeman

[12]. Paul Armstrong

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

تمامی حقوق این سایت متعلق به شخص لیلا صادقی است و هر گونه استفاده از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است