یادداشت

ادبیات چیست؟-عباس پژمان

 

 

رابطه ی پزشکی و ادبیات

 

 

abbas pejman

ادبیات چیست؟ داستان و رمان و نمایشنامه و شعر چیست؟ می دانیم قسمت بزرگی از زندگی هر کس را  احساسات و عواطف او تشکیل می دهد. همان چیزی که آن را در انگلیسی اموشنز emotions می گویند. هر اتفاقی که در زندگی هر کس بیفتد، مخصوصاً اتفاق مهم، حس یا حس هایی برای او ایجاد می کند. به عبارت دیگر، هر اتفاقی که برای هر کس می افتد در نهایت با یک یا چند حس همراه می شود. به طوری که هروقت این شخص آن اتفاق را به یاد می آرد آن حس یا حس ها  هم برای او زنده می شود. اصلاً همۀ اتفاقات در نهایت برای مغز به صورت چند تا حس است که معنی پیدا می کنند. نکتۀ دیگر هم این که حس ها از هر نوع که باشند، چه خوشایند چه ناگوار، در هر حال برای مغز مهم هستند. و هر اتفاقی که بتواند حس های قوی ایجاد کند خود به خود برای مغز اهمیت بیشتری پیدا می کند و توجه آن را بیشتر به خودش جلب می کند. علاوه براین، اتفاقاتی که با حس های  قوی همراه بوده باشند بیشتر در یاد می مانند. کار اصلی ادبیات این است که حس های گوناگون و قوی ایجاد  کند. کار همۀ هنرها  همین است. آهنگی که می شنویم، تابلویی که می بینیم، رمان یا داستانی که می خوانیم، این ها معمولاً حس ها یا احساسات قوی در مغزِ ما ایجاد می کنند. برای همین است که اتفاقات و دوران های تاریخی در ادبیات بهتر زنده می شوند تا در خودِ تاریخ و گزارش های آن. پس باید یادمان باشد کارِ مهم ادبیات خلقِ حس ها یا احساسات است، که آن ها را به کمکِ کلمات به صورتِ آثار ادبی در می آرد، تا هر کس آن اثرها را خواند آن حس ها را تجربه کند، یا زندگی کند. همۀ حس ها  هم در شعر و داستان و رمان خلق می شود، اما مهم ترینِ آن ها حسِ زیبایی است. باری، این شاید علمی ترین تصوری است که می توان از آثار ادبی و هنری داشت. پس شاید نزدیک ترین تعریف به تعریفِ ادبیات و هنرهای دیگر هم بتواند یک چنین چیزی باشد: ادبیات، و  همین طور هنرهای دیگر، مجموعه ای از تکنیک ها یا صناعاتی هستند که بشر با آن ها حس های قوی خلق می کند، مخصوصاً حس زیبایی.

قسمت عمده ای از جذابیت رمان ها و داستان ها را می توان به همین مسئله نسبت داد. یعنی به تحریکِ احساسات گوناگونی که با خواندنِ آن ها برای انسان اتفاق می افتد. چون همچنان که گفتم انسان تحریک شدنِ احساساتش را دوست دارد. تحریک بعضی از این احساسات در بعضی انواع رمان ها و داستان ها بسیار  شدید و بارز است: حس ترس و وحشت در رمان های ترسناک، حس کنجکاوی در رمان های پلیسی و معما، حس ترحم و  اخلاق در رمان های ایدئولوژیکی، حس شگفتی در رمان های فانتزی، رئالیسم جادویی، ساینس-فیکشن یا علمی. رمان ها و داستان های این ژانرها بیشتر با تحریکِ این نوع احساسات است که خواننده را مجذوب یا سرگرم می کنند، و نه با تحریک حس زیبایی. و همین به تنهایی کافی است تا  این نوع رمان ها را  به آثار نازلی تبدیل کند. رمان هم نوعی اثر هنری است. یا در هر حال قرار است اثر هنری باشد. چون برای این خلق می شود که در درجۀ اول زیبایی را در قالب خودش تجسم ببخشد. پس باید مخاطبش را هم در درجۀ اول با تحریک حس زیباییِ او تحت تأثیر قرار دهد، نه با  حس ها یا هیجان های دیگر. در بین بیست و چندتایی حس یا هیجان که در انسان هست، زیبایی والاترینِ آن هاست. ارزش آثار هنری هم به همین زیبایی و والاییِ آن است که در آنها هست. پس هر چقدر سهم زیبایی در آن ها کم باشد، و سهم حس های دیگر زیاد باشد، طبیعی است که به همان میزان از هنر بودنِ خود دور می شوند و به سمت ابتذال می روند. مثل بسیاری از رمان های مبتذل یا عامه پسند که بیشتر  با  ایجاد حس های دیگر است که مخاطب های خود را  سرگرم می کنند تا  با حس زیبایی. اما یک نکته را هم نباید از نظر دور داشت. گاهی نویسندگانِ بعضی از همین نوع رمان ها هم موفق می شوند آن حس ها را به روش هایی زیبا ایجاد کنند. هرچند که این را هم باید گفت که تعداد این نوع رمان ها در تمام دوران ها بسیار کم بوده است.

احساس زیبایی در هر چیزی، اعم از این که اثر هنری باشد یا اتفاقات و پدیده های طبیعی، لذتی برای شخص ایجاد می کند. لذتی که معمولاً  با هر حس دیگری هم، چه در آثار هنری چه در در زیبایی های طبیعی، می تواند همراه باشد. رمان ها و داستان های بسیاری هست که در آن ها  صحبت از  فقر و فلاکت و بدبختی و اتفاقات ناگوار است. یعنی صحبت از زشتی هایی است که در زندگی هست. با این حال خواندنِ این ها هم با همان احساس لذتی همراه می شود که زیبایی ها برای شخص ایجاد می کنند. چرا  چنین می شود؟ اکنون کم کم رازِ این مسئله آشکار می شود. ظاهراً همه چیز به نحوۀ بیان این بدبختی ها و اتفاقات بر می گردد. هر غروبی که اتفاق می افتد به طور ضمنی این معنی را به هر کدام از ما می گوید که یک روزِ دیگر از  عمرت برای همیشه از دستت رفت. روزی که دیگر هیچ گاه تکرار نمی شود. و این ما را غمگین می کند. غم انگیز بودنِ غروب به این خاطر است. اما  غروب ها زیبا هستند. پس این زیبایی از کجاست؟ این زیبایی در نحوۀ بیانِ این معنی است. این معنی در قالب چیزی بیان می شود که آن را می گوییم استعاره. روزی که پاره-ای از زندگانیِ ماست و با هر غروبی می میرد، به صورت تصویری از پنهان شدنِ خورشید بیان می شود. این نوعی استعاره است. پژوهش های جدید علمی معلوم کرده است استعاره برای مغزِ ما زیباست. فرقی هم نمی کند آن معنایی که این استعاره بیان می کند چه نوع معنایی باشد، معنای خوشایندی باشد یا معنای ناخو شایندی، خود این که یک معنی به صورتِ استعاره ای بیان شود برای مغز ما  زیبا می شود. و استعاره زمانی برای مغز زیبا شد که مغز هنوز در آغاز تکامل خود بود. بنابراین میلیون ها سال است این مغز استعاره را می شناسد و هر چیزی که با  استعاره ای بیان شود برای مغز زیبا می شود. برای همین بود که این مغز کم کم یاد گرفت خودش هم معناهایی را در قالب استعاره برای خودش خلق کند. آن گاه  نقاشی به وجود آمد، موسیقی به وجودآمد، داستان و رمان به وجود آمد  ...

گذشته از استعاره، باز هم چیزهایی در غروب هست که آن را زیبا می کند. یکی از این ها  «تکرار» است.  تکرار هم از چیزهایی است که برای مغز زیباست. نظم، که نقش مهمی در شناخت و زیبایی بازی می کند، خودش صورت های گوناگونی از تکرار است.  تکرار مخصوصاً در هنرهایی مثل موسیقی و شعر نقش بسیار مهمی دارد. و غروب هر روز تکرار می شود.

بی شک این سؤال پیش می آید که چیزی مثل تکرار یا استعاره چطور می تواند برای مغز زیبا باشد و  آن حس خوشایند آشنا را برای ما ایجاد کند که هر روز  احساسش می کنیم. با دیدن صورت های زیبا، اندام های زیبا، گل های زیبا، یا با شنیدن آهنگ های زیبا، خواندن شعرهای زیبا، داستان های زیبا، و غیره.

آن چنان که اکنون در علم مغز و اعصاب و روانشناسی تکاملی مشخص شده است، قسمتی از  راز این مسئله به مسئلۀ شناخت مربوط می شود. اولین شناخت هایی که مغز توانست برای انسان اولیه یا جنگل نشین ایجاد کند برای او خیلی مهم بود. مخصوصاً که این شناخت ها می توانست او و فرزندان او را هم در بسیاری مواقع از خطر حیوانات درنده نجات دهد. یعنی با مسئلۀ مرگ و زندگی یا حفظ بقا هم مربوط می شد، که در تکامل انسان نقش اساسی داشته است. برای همین بود که حس خوشایندی با آن شناخت ها همراه شد. آنگاه مدارهایی که در مغز به وجود آمده بود تا این حس را ایجاد کنند، کم کم تقویت شدند و برای همیشه باقی ماندند. چراکه شناخت های انسان هیچ گاه متوقف نشد. همچنان که  شناخت هایی هم که قبلاً برایش صورت گرفته بود مرتب به یادش می آمد. چون از آنها استفاده می کرد. نکته هم اینجاست که این شناخت ها  که برای او ایجاد از روی الگوهایی صورت گرفتند. مثلاً یکی از این الگوها الگوی تکرار بود. انسان وقتی پدیده ای مثل خورشید را شناخت، الگوی تکرار در این شناخت  نقش مهمی داشت. خورشید در می آمد و  بعد از  طی مسافتی در آسمان ناپدید می شد، و  بعد از مدتی باز دوباره در می آمد. به طوری که یک نظم ثابتی بین هر دو درآمدنش بود.

طبیعی است که این شناخت برای انسان اولیه خیلی اسرارآمیز و جالب، و به ویژه خوشایند، بود. چراکه خورشید با خودش نور و گرما هم برای او می آورد.  این احساس خوشایند که شناختن خورشید برای او به وجود آورده بود در مدارهایی در مغزش تولید می شد. و با هر طلوع خورشید این مدارها فعال می شدند و آن حس را  ایجاد می کردند. اما مدارهایی که در مغز برای واکنش به یک پدیده به وجود آمده اند این خاصیت را دارند که نه فقط با خود آن پدیده می توانند فعال شوند، بلکه با هر پدیدۀ دیگر هم که شبیه آن است می توانند فعال شوند. برای همین بود که بعداً این مدارها می توانستند با هر چیزی که تکراری در خودش داشت تحریک شوند. حتی با تکرارهایی که خود او بعداً یاد گرفت خلق کند. مثلاً گردنبندهایی که مهره هایی را در خود تکرار می کردند. نقش هایی که در قالی ها تکرار می شدند. ریتم هایی که به صورت رقص یا موسیقی یا  در شعرها تکرار می شدند، و غیره.

البته پدیده ای مثل طلوع یا غروب آفتاب، الگوهای دیگری هم در خود دارند که آنها را زیبا می کند، و بعضی از آنها باز به همین مسئلۀ شناخت مربوط است  و بعضی ها هم به چیزهای دیگر. در مورد ادبیات معمولاً الگوهای دیگری غیر از تکرار است که در  ایجاد زیبایی آن نقش اصلی را بازی می کنند. در ادبیات این نقش بیشتر به عهدۀ استعاره و مجاز است. هر چند که تکرار هم گاهی نقش هایی در زیبایی آن بازی می کند، به ویژه در شعر، که به صورت ریتم و وزن و  قافیه و ردیف  و غیره است.

و استعاره چگونه برای مغز زیبا شد؟ استعاره بر اساس شباهتی ساخته می شود که بین دو چیز هست. این دو چیز هم معمولاً طوری هستند که یکی از آنها برای مغز ملموس تر از آن دیگری است. بنابراین آن چیزی که چندان ملموس نیست به آن یکی که ملموس است تبدیل می شود تا بهتر بتواند حس شود. عُمری ست پادشاها، کز مِی تُهی ست جامم / اینَک ز بنده دَعوی، وز مُحتَسِب گُواهی [این ادعایی که من می‌کنم،  مُحتسبِ تو هم می تواند آن را تأیید کند. مُحتسب مأموری بوده که به اجرای احکامِ شرعی نظارت می کرده. مثلاً مواظب بوده است مردم شراب نخورند یا  کارهای خلاف نکنند.] حافظ، در این بیت، فقر همیشگی خودش را به تصویری از جامِ مِی اش تبدیل می‌کند که هیچ گاه شرابی به خودش نمی دیده است. جام مِی ای که هیچ گاه شراب به خودش نمی دیده است حالتِ تصویر دارد و  برای مغز ملموس تر  از  چیزی مثل فقر است، که یک مفهوم انتزاعی است. مطالعات علمی نشان می دهد برای مغز راحت تر این است با وسایلی شناخت را انجام دهد که استفاده از آن ها برایش راحت تر است. مثلاً برایش خیلی راحت تر است چیزی را با دیدن بشناسد تا با فکر کردن. چون دیدن برایش خیلی راحت تر است تا فکر کردن. یا همین طور با  شنیدن و بو کردن و  لمس کردن و چشیدن بشناسد تا با فکر کردن. چراکه این مغز اول برای همین نوع شناخت، یعنی شناخت به وسیلۀ حس کردن سیم پیچی شده بود. برای شناخت از راه دوم، یعنی از راه فکر کردن، بعداً سیم پیچی شد. اما شناختی که مغز از راه فکر کردن به آن می رسد چندان راحت نیست و برایش خسته کننده است. این است که معمولاً شناخت هایی را که از راه حس کردن برایش حاصل می شود بیشتر دوست دارد تا شناخت هایی را که باید از طریق فکر کردن برایش حاصل شود. استعاره ها و تشبیه ها را هم به این خاطر دوست دارد که این ها بعضی چیزها را که به حوزۀ فکر مربوط می شوند به صورت محسوس یا ملموس در می آرند. و برای همین است که برای مغز زیبا هستند. و مَخلصِ کلام این که اصلاً هر رمان و داستانی هم در کلیتِ خودش استعاره ای است. استعاره ای که بعضی احساس ها و فکرها و ایده آل ها را تجسم می بخشد و به صورتِ ملموس تری در می آرد. بنابراین زیباییِ آن بیتِ حافظ باز به خودِ این مسئله هم می تواند مربوط باشد. یعنی به این که حافظ  فقرِ همیشگی اش را  به صورتِ روایت یا داستان بیان می کند:  مُحتسبِ هم می تواند این چیزی را که بنده عرض می کنم تأیید کند. چون او همیشه مواظبم بوده است مبادا کار خلافی بکنم و می داند من هیچ گاه پول نداشته ام شراب بخرم.

بعضی قابلیت هایی که در انسان هست در همه کس به طور یکسان بروز می کند. مثلاً دیدِ سه بعدی، که به آن درکِ عُمق هم می گویند. همۀ انسان هایی که مرکزِ مربوط  به درکِ عمق در مغزشان سالم است، و مشکلاتِ بیناییِ دیگر هم ندارند، منظره ها را دارای عمق و اشیا را سه بعدی می بینند. و لازم نیست این را یاد بگیرند. فقط کافی است در آن بخش از مغزِ خود که مربوط به درکِ عمق است و همچنین در حسِ بیناییِ خود مشکلی نداشته باشند، آن گاه خود به خود می توانند اشیا را سه بُعدی ببینند، و  عُمقِ منظره ها را درک کنند. یکی دیگر از قابلیت های انسان قابلیتِ او  برای یادگیری زبان است. هر کودکی که مرکز تکلم و شنوایی اش مشکلی نداشته باشد می تواند فقط با شنیدنِ حرف هایی که دیگران می زنند زبانِ  گفتاریِ آنها را یاد بگیرد. اما  زبان هایی که انسان ها یاد می گیرند و به آنها تکلم می کنند با هم فرق دارند. یعنی این که این یکی قابلیتِ انسان، بر عکس آن قبلی، می تواند به صورت های گوناگون بروز کند. در بعضی ها به صورت تواناییِ تکلم به زبان فارسی باشد، در بعضی ها  به صورتِ تواناییِ تکلم به انگلیسی، در بعضی ها چینی، در بعضی ها ژاپنی، و غیره. خیلی وقت است مشخص شده است که هم آن تواناییِ اول، هم این تواناییِ دوم،  مراکزی در مغز دارند، و این مراکز از همان هنگام تولد در مغز همۀ انسان ها موجود است. در علم مغز و اعصاب به این نوع این قابلیت ها قابلیت های غریزی می گویند. قابلیت هایی که نیاز به یادگیری ندارند. کودک فقط کافی است در میان کسانی باشد که به زبانی تکلم می کنند. طولی نخواهد کشید که معنای کلماتی را که آنها می گویند خواهد فهمید، و بعد خودش هم خواهد توانست به آن زبان حرف بزند. البته به شرطی که مراکز و دستگاه های مربوط به شنوایی و تکلمش نقصی نداشته باشد. اما قابلیت های دیگری هم برای انسان هست که این ها  دیگر غریزی نیستند و هیچ گاه و به هیچ اندازه نمی توانند خود به خود در انسان بروز کنند. انسان اگر می خواهد به آنها مجهز شود باید آنها را یاد بگیرد. مثلاً خواندن و نوشتن. خواندن و نوشتن، برعکس قابلیتِ تکلم، غریزی نیست. خواندن و نوشتن فقط با آموزش امکان پذیر است. آدم بیسواد هر چقدر هم که  کتاب هایی را باز کند و کلمات آنها را نگاه کند نمی تواند معنی آنها را بفهمد یا  نوشتن یاد بگیرد. در حالی که هر کودکی فقط با شنیدنِ حرف هایی که اطرافیانش می زنند خود به خود حرف زدن یاد می گیرد. این چند مثالِ مربوط به قابلیت های غریزی را از یکی از کتاب های دکتر آنجان چاتِرجی به نام «مغز زیبابین» نقل کردم. دکتر چاترجی از نورولوژیست های بزرگ معاصر  و استاد دانشکدۀ پزشکی دانشگاه پنسیلوانیاست. حالا  بر می گردیم به موضوع خودمان. لذت بردن از شعر و داستان  و نمایشنامه، و یا  استعدادِ خلقِ آنها، چی؟ آیا اینها هم از نوع آن قابلیت های غریزی هستند، یا از نوع قابلیت هایی که باید آنها را یاد گرفت؟

مدتی است که دانشمندان علم مغز و اعصاب مطالعات پیشرفته ای را دربارۀ زیبایی و  هنرها  آغاز کرده اند. تا اینجا هم این مطالعات توانسته است زوایای مهمی از رازهای زیبایی را روشن کند. باری، بعضی از این مطالعات نشان می دهد حتی نوزادان چند روزه هم به زیبایی ها حساس هستند. مثلاً به چهره های زیبا بیشتر توجه می کنند تا به چهره هایی که زیبا نیستند. همچنین مشخص شده است نوزادان به بعضی زیبایی های دیگر هم توجه نشان می دهند. از علاقۀ کودکان بزرگ تر به انواع زیبایی ها هم که همۀ ما آگاه هستیم.  هر کسی می داند حتی کودکان یک دو ساله چقدر به زیبایی ها، اعم از زیبایی های تصویری و آهنگ ها و شعر و داستان و غیره، حساس هستند.  گذشته از این، این را هم می دانیم که علاقه به زیبایی  از علایقی است که کم و بیش در همۀ انسان ها هست، و  نشانه های آن را در همۀ دوران های تاریخ و در تمام مناطق زمین می توان یافت. این نشانه ها همان آثار هنری گوناگون و وسایل زینتی و ساختمان هایی با معماری های زیبا و  همچنین شعرها و داستان های زیباست که بشر در طول در نقاط مختلف دنیا از خودش باقی گذاشته است. همۀ اینها حکایت از این می کند که قابلیت درک زیبایی و خلقِ آن هم باید از توانایی های غریزی انسان باشد. مخصوصاً که درجاتی از آن را در همۀ انسان ها هم می توان دید. اتفاقاً  مراکزی در مغز هم برای هر کدام از هنرها مشخص شده است. اما اینجا شاید توضیحات بیشتری لازم باشد.

برای هر کدام از قابلیت های غریزی، مرکز مخصوصی در مغز هست که آن قابلیت را  به ظهور می رساند. مثلاً  اگر  اشیا را سه بعدی می بینیم، یا  منظره ها را نه به صورت یک سطح بلکه طوری می بینیم که دارای عمق می شوند، یک قسمت خاصی از مغز است که این قابلیت را برای ما ایجاد می کند. قابلیت های دیگر هم همین طور است. برای هر کدام آنها قسمت مخصوصی در مغز هست که آن را برای ما ایجاد می کند. حالا بایدبدانیم قابلیت هایی که در همۀ انسان ها به یک شکل ظاهر می شوند مرکز آنها جای کوچک تر و محدودتری را در مغز اشغال کرده است. مثلاً مرکزِ همان دیدِ عمق جای نسبتاً محدودی را در مغز اشغال کرده است. اما هنر  جای بسیار وسیعتری از مغز را به خود اختصاص داده است. حتی قسمت هایی از مغز که به  درک زیبایی و خلاقیت هنری اختصاص دارند بسیار بیشتر از قسمت هایی از مغز است که به  زبان اختصاص دارند. برای همین است که خلاقیت های هنری می تواند صورت های بسیار گوناگونی به خود بگیرد. حتی هر کدام از شاخه های آن را هم که در نظر بگیریم، قابلیت مربوط به آن می تواند به صورت های گوناگونی بروز کند. مثلاً شعرهایی که حافظ گفته است شباهت چندانی به شعرهای فردوسی ندارد. رمانی که پروست نوشته است خیلی فرق دارد با رمان هایی که تولستوی نوشته است. گذشته از این، زندگی انسان و فرهنگ او  هم دائم در حال تغییر است، و همۀ این تغییرات را می توان در قالب آثار هنری، مخصوصاً به صورت رمان و داستان، روایت کرد. این هم می تواند  عامل دیگری باشد تا آن قابلیتی که  مربوط به خلقِ زیبایی است، خود را در اشخاص مختلف، و حتی در دوران ها و مکان های مختلف، به صورت های مختلفی نشان دهد. هر اثر هنری که خلق می شود تکه ای از زندگی و فرهنگ انسانی را در خود روایت می کند.

 

 

---

٢٣ اسفند ١٣٩۵ مهمان مرکز تحقیقات اخلاق پزشکی دانشگاه تهران بودم و در جمع اساتید عزیز آن مرکز دربارۀ رابطۀ پزشکی و ادبیات صحبت کردم.

 

 

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

تمامی حقوق این سایت متعلق به شخص لیلا صادقی است و هر گونه استفاده از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است