![]() ![]() |
شهناز عرش اکمل |
آقا مراد یک مرد قدبلند است.میشود گفت کمی بلندتر از قدبلند. شاید قدش به صدونود هم برسد. او حدودا چهل ساله است. لاغری و ریش سیاه و توپش ویژگی ای است که آدم های بازار مبل از آقا مراد (که البته پسر حاج بختیاری تبدیلش کرد به آقا مازیار که شیکتر بود و دهانپرکنتر) توی ذهنشان دارند. آقا مراد خوشصحبت است و وقتی میخندد دوتا چین بسیار عمیق، فک و دهانش را از بقیه صورتش جدا میکند. به قول سیمین خانم یک دانه دندان سالم هم توی دهانش نیست محض رضای خدا.
آقا مراد غلتی توی تشکش میزند.توده نوری از میان دو پرده میزند توی چشمانش و خوابش مثل پرندهای که یکهو از میان شاخهای بیرون بپرد ،از چشمانش پر میزند و میرود.صدای خفهای از بین دندانهای یکی در میانش میریزد بیرون و توی اتاق چرخ میزند و به گوش سیمین خانم نمیرسد.شاید هم میرسد اما سیمین خانم آنقدر قابلمهها را به هم میزند که صدای آقا مراد نتواند پایش را توی آشپزخانه بگذارد.دیروز بهش گفت تا پول نیاورد پایش را قلم میکند اگر نزدیک آشپزخانه بشود.
توی بازار مبل معروف است به گرگ پیر.بس که زبانباز است و راحت مشتریها را قر میزند.همین ویژگیاش است که باعث میشود نمایشگاهدارها با آن دک و پزشان بیفتند پی آقا مراد و راضیاش کنند که باهاشان کنار بیاید.آقا مراد اول که پیشنهادشان را میشنود،پشت چشمی نازک میکند.صدای خشدارش را بیشتر توی گلویش میاندازد.دستی به ریش توپش میکشد و دندانهای یکی در میانش را بیرون میاندازد. «باس فک کنم داداشی.یکی دو جای دیگه هم قول دادم.واستا تا آخر هفته ببینم اوس کریم چی می خواد.یه جمع جوری کنم اوضارو بت خبر میدم.» (آقا مراد «ج» را یک طوری تلفظ میکند.انگار که تمام زور نوک زبانش را بیندازد روی حرف «ج» و بکوبدش به پشت دندانهای درشت فرسوده و دود گرفته نیشش.)
آخر هفته که برسد آقا مراد حتما یک کاری برایش پیش میآید که از جلوی نمایشگاه یارویی که بهش قول داده رد شود.جلوی نمایشگاه آنقدر این پا و آن پا میکند و سربه سر بساطی سیگار میگذارد تا یارو صدایش را میشنود و میآید سراغش.یارو اصولا اول کار خوشحال است که گرگ پیر را به چنگ انداخته.مینشیند باهاش به حرف زدن و آقا مراد حتما طی میکند که پورسانتش کمتر از پانزده درصد نباشد.بعد کلی چک و چانه و نه حرف من نه حرف تو بالاخره به ده درصد راضی میشوند.
آفتاب آنقدر پیشروی کرده که آمده رسیده روی سینه آقا مراد. پتو را میکشد روی سرش.«پاشو مرتیکه یه گوهی بخور.شب شد.تو چه غلطی کردی که سیدحسین جواب تلفنای منم نمیده.اس دادم جواب نداده.دوباره چه دسته گلی به آب دادی پفیوز!»آقا مراد فکر میکند که آخر یک زن چقدر میتواند بیچاک و دهن باشد.اگر قضیه اجاره خانه نبود،همین الان بلند میشد و با لگد میافتاد به جان او.«نمیشنوی؟من دارم میرم.زنگ میزنم به مهیا،اگه نرفته باشی من میدونم و تو.بی ناموس!گوشیتم که جواب نمیدی.حالا اگه اون ج...خانم زنگ بزنه خواب از سرت میپره.بعد این همه آبرو داری الان باید برم حمالی.اگه پای بچههام وسط نبود...»صدای سیمین خانم دیگر نمیآید.انگار که اصلا حرفی نزده باشد.انگار که اصلا سیمین خانمی وجود نداشته از اول.به نظر آقا مراد این زن نمیتواند دخترک محجوب آن شب باشد.چطور میشود دختری با آن شرم و حیا حالا تبدیل شود به گرگ؛گرگی که مدام پنجه میکشد و دندانهای تیزش را نشان میدهد. «فقط اخلاق.من از شوهر آیندهام هیچی نمیخوام جز اخلاق.»تا مدتها این جمله ورد دهان آقا مراد بود و سیمین خانم را دست میگرفت وقتی حالشان خوب بود.
هربار که آقا مراد محل کارش را عوض میکند سیمین خانم چند روزی خوشحال است و خوب پول خرج میکند.آقا مراد کارش را بلد است.میگردد توی راسته مبل فروشیها و مشتریهای خسته و درمانده را که دیگر نای گشتن ندارند و تصمیم گرفتهاند دست خالی برگردند خانه،گیر میآورد،پنجههایش را فرو میکند توی گردنشان،پوزهاش را میبرد نزدیک صورتشان و آنقدر زبان میریزد و راجع به مبلهای نمایشگاهشان حرف میزند که مشتریها دهانشان آب میافتد و راه میافتند پشت سرش.او هم سیگارش را دود میکند و با مشتری حرف میزند.اگر مشتری زن باشد با یک آبجی گفتن دل خانم را به دست میآورد تا بتواند مبلهای ارزان قیمت قمی را که با فوم و فنر درجه سه روی هم سوار شدهاند بیندازد بهشان. «ببین آبجی!شمام جا خواهر منی به قل هو الله!فرقی نداری با اون واسم.من دیدم رفتی این نمایشگاهای تجملاتی رو گشتی و با این قیمتا چیزی دستتو نگرفته و داری دست خالی برمیگردی.گفتم یه خیری کرده باشم که هم شما راضی شی هم یه چیزی تو جیب ما بره.»مشتری خوشحال میشود و مبلمان مناسب و خوشآب ورنگش را معامله میکند.گرگ پیر هم دستهایش را به هم میمالد و چشمکی به صاحبکار میزند.
یک مگس مزاحم بالای سر آقا مراد وزوز میکند.میآید مینشیند روی پایش که از پتو زده بیرون. مورمورش میشود و در یک حرکت بسیار سریع پایش را تکان میدهد تا مگس بپرد. آقا مراد کلافه شده.مهیا صدای تلویزیون را برده بالا.با خودش فکر میکند که حالا دیگر زورش به این فسقلی هم نمیرسد.«گورتو از دم و دستگاه من گم میکنی ها!»این جمله چند روزی است خط میاندازد روی ذهنش.انگار که تکه سنگی را بکشند روی شیشه و صدایش دل آدم را ریش کند.
تقصیر آقا مراد نیست که.ماه محرم و صفر یا رمضان که برسد مردم کمتر میآیند پی خرید.بازار کساد است و جیب او خالی. سیمین خانم غر میزند و پول میخواهد.«این همه واسه اینا کار کردی حالا که هشتمون گروی نهمونه نمیری ازشون پول بگیری؟یعنی تو اعتبار نداری جلوشون این قده! (سیمین خانم دو انگشت شست و نشانهاش را میچسباند به هم و میگیرد جلوی مردش .نوک انگشت نشانهاش از شستش بالاتر مینشیند.) آقا مراد هم برای اینکه دهان او را ببندد میرود سراغ صاحبکار و دستی ازش پول میگیرد.گاهی درمیماند چقدر باید مشتری جور کند تا حسابش صاف شود.هنوز که هنوز است کلی به اصغر داودی و علی غلامی بدهکار است.البته آقا مراد عقیده دارد روزی دست خداست و به سیمین خانم میگوید که غر نزند.
صدای مگس بریده.انگار که گورش را گم کرده.آقا مراد سرش را از زیر پتو میآورد بیرون.نگاهی به اطراف میکند.اتاق رنگ مطبوعی به خودش گرفته. صدای کتری جوشان دلش را گرم میکند.اما یاد نامردی آدمها که میافتد دلش میگیرد.آن بار که حاج بختیاری با نامردی تمام بعد این همه سگدو او را از نمایشگاه بیرون کرد، سیمین خانم از همیشه بیشتر غر زد. آقا مراد معتقد بود حاج بختیاری نباید آن قدر به او سخت میگرفت.مگر خودش اهلش نبود.همان روز،همان روز لعنتی به هوشی خیار گفته بود:«ارواح ننش!اون کیس زیر چشاش و لبای سیاش که رنگ ماتحت خره داد میزنه که هرشب پا بساطه.حالا واسه من جانماز آب میکشه.بر فرض من با شاگرد حسن طعامی تفریحی یه پک زدم.آسمون به زمین اومد؟از این به بعد بشینه ببینه کی واسه جنسای بنجلش مشتری میاره.ما که بیکار نمیمونیم.خدا روزی رسونه.خودشه که حسرت به دل میمونه.»آن بار هم که ممد طاهری عذرش را خواست آقا مراد فهمید که مثل سگ پشیمان میشود.به نظر او اگر پیاش نفرستاد برای این بود که بیشتر از آن خفت نکشد.به نظرش آدم محتاج نامرد نباشد وگرنه که خدا روزیرسان است.ممد طاهری بدجور ضایعش کرد میان جمع.شرت زنانه قرمز را گرفته بود سر چوب و عینهو پرچم توی هوا میچرخاند.هیچ وقت یادش نمیرود آن صحنه را.پرچم به دست از پلههای استراحتخانه آمد پایین و چوب را گرفت طرف او.مخصوصا طرف او. میدانست که کار ولی و آرش نبوده.آنها که از این دل و جراتها نداشتند.مصطفوی بهش گفته بود:«آخه مرد حسابی محل کسب جای این کاراس؟»او هم که تا گوشهایش سرخ شده و دمای بدنش از صد زده بود بالا چیزی نگفته بود.بالاخره مصطفوی بزرگتر از او بود و کلی باهاش رودربایستی داشت.در جوابش سکوت کرده و احتمالا کلهای تکان داده بود.مصطفوی که هم انگار تا حالا شرت زنانه قرمز ندیده باشد با پنج انگشتش،یک جور تیزی زده بود روی شانهاش.«چه شرت قشنگی هم بود.خب پس با چی رفت؟» و نیشخند زده بود.
آقا مراد زیاد غم نمیخورد از بیکاری. سیمین خانم است که غر میزند،غر میزند و فحش میدهد.آقا مراد معتقد است زنش دهانش را به قاعده گاله باز میکند و آنچه نباید را پرت میکند بیرون. سیمین خانم میگوید اگر پای دوتا بچهاش در میان نبود حتما طلاق میگرفت.آقا مراد هربار که این را میشنود نیشخند میزند.هرچند ته دلش خوش میشود که سیمین خانم واقعا بگذارد و برود.«آهان!بعد طلاق گرفتی کجا میری اون وخت؟خونه داداشت یا بابات.اون خدابیامرز که نیگرت نداشت،داداشتم که یه روز تحملت نمیکنه.تو اگه آدم بودی با زن بابات میساختی و از خونه بابات آلاخون والاخون نمیشدی.» آقا مراد میداند دستش را باید کجا بگذارد تا صدای سیمین خانم را ببرد.البته قدرش را میداند.بارها توی خوشیشان بهش گفته که اگر او نبود الان باید توی جوبهای نازیآباد پیدایش میکردند. سیمین خانم اما دیگر بریده.جلوی روی او پشت تلفن به خواهرزادهاش گفته بود که خسته شده و میخواهد این طوق لعنتی را از گردنش باز کند.این طوق که حالا داشت خفهاش میکرد.«همون شب که ابی این آشغالو از بازار نازیآباد پیدا کرد آورد خونه آبجی میمنتم،همون شب فهمیدم جنسش چیه.از نه شب تا سه صبح فک زد.یادته که.مرجان طفلکی مثانهاش داشت میترکید.همون شب فهمیدم اما باید چیکار میکردم؟آبجی میمنت تا کی باید جور منو میکشید.»اینها را که میگفت گوله گوله اشک شیار میانداخت روی گونههای پر از لکش.حرف میزد و دماغش را با صدایی که برای آقا مراد خیلی غریب بود میکشید بالا .گوشه روسری زبرش را آن قدر محکم میکشید روی پلکها و گونههایش که آقا مراد فکر میکرد الان است پوستش کنده شود.
آقا مراد درمانده بود که چی به سیمین خانم بگوید. دو سال بود پیش سید حسین بود و مرد بیچاره کلی هوایش را داشت.بعد ترک خودش،او را هم برد خواباند کمپ و ترکش داد.کلی هم هوایش را داشت.نگذاشت دست سیمین خانم خالی بماند.بهش گفته بود که مثل خواهر نداشتهاش است و نمیگذارد شوهرش بیشتر از این توی گند غلت بزند.دقیقا گفته بود گند و سیمین خانم دلش گرم شده بود. سیدحسین شوخی با کسی نداشت.آن روز به فتحالله پسرک افغانی کارگاه گفت که آقامراد را پیدا کند و بیاورد.فتحالله هم که حسابی هول شده بود منگنه را به جای گونی تومبلی،کوبید روی انگشتش.اما صدایش در نیامد.شاید هم نالهای کرد اما سید حسین انگار که نشنیده باشد چیزی نگفت.سید حسین چشمانش را دوخت به چشمان آقا مراد و گفت این بار شوخی ندارد.بهتر است گورش را از دم و دستگاهش گم کند.«چند بار گذشتم از خطاهات؟تو درس بشو نیستی.هرچی میشنیدم باور نمیکردم.میگفتم بهتونه.اما حالا مث روز عیون شد اون جنس ناجنست پر خورده شیشهاس.اینجا عرقخورخونه نیست.شیرهکشخونه نیست.فاحشهخونه نیست.میری که دیگه نبینمت.»تا حالا این قدر سیدحسین را عصبانی ندیده بود.رگهای گردنش شده بود به قاعده طناب باسکول. نمیدانست چرا این جوری شده.مگر به ناموس او چشم داشته که این طوری ازش کفری بود.کارگاه میچرخید دور سرش.نور لامپ کم مصرف مثل زغالدانی که بچرخانندش و سرخیاش مدام بیشتر شود،همراه کارگاه دور میزد.
«پاشو دیگه بابا.الکی به مامان گفتم رفتی.بفهمه دروغ گفتم موهامو میکنه.» آقا مراد چرخی میزند و پتو را از روی سرش میکشد پایین.به نظرش مهیا روزبهروز بیشتر شبیه مادرش میشود. همان صورت و بینی پخ.همان موهای شلاقی سیاه.همان توقعات بیجا.«من نمیدونم.هیژده سالم که تموم شه باید پول بدین دماغمو عمل کنم.من با این دماغ دانشگاه نمیرم.گفته باشم.» آقا مراد نمیداند این را کجای دلش بگذارد.مهبد هم دست کمی از این یکی ندارد.نه درسش معلوم است نه کارش.شاشش کف نکرده،افتاده توی فعل دخترها.دیگر نمیتواند تحملشان کند.فکر که میکند دمای تنش میرود بالا و گریهاش میگیرد.بانو بهش گفته میتواند بیاید با او زندگی کند به شرطی که سرش را بیندازد پایین و چشمانش را درویش کند.«اگه آدم باشی و هرز نپری باهات هستم.یه وانت میخرم که باهاش جنسامو ببری بیاری.اما تکلیف زن و بچهتو باید روشن کنی.این طوری نمیشه.»یاد آن روز میافتد که رفت تشکدوزی خانزاده تا تشکهای مبل را تحویل بگیرد.اصلا فکرش را نمیکرد که خانزاده کار را سپرده باشد دست خواهرزن بیوهاش.همان جا از بانو خوشش آمد.حتی وقتی سیمین خانم قضیه بانو را فهمید،اصلا ککش نگزید.عکسش را نشانش داد و گفت که دوستش دارد و بانوست که هوایش را دارد.
پتو را کنار میزند یکهو و مینشیند توی رختخوابش.زل میزند به گلهای تشکش و فکر میکند.همیشه آرزو داشت یک ماشین داشته باشد و چرخ بزند توی خیابانها.دوست داشت با ماشینش برود توی چاله آب و آب را بپاشد روی سر و صورت دخترهای عابر.آنها جیغ بزنند و او بلند بخندد.سیمین خانم و بچهها شده بودند عقیله و پایبند برایش.بلند میشود.گوشیاش را نگاه میکند. جز سیمین خانم،بانو هم چند بار زنگ زده.حتما میخواهد تکلیفش را روشن کند.مهیا جلوی آینه با دماغش ور میرود. با دستش پرهها را میچسباند به هم و نوک دماغش را میکشد به سمت بالا.ژست میگیرد و آواز میخواند.آقا مراد که یک لحظه دلش برای مهیا میرود،نیشگونی از گونه او میگیرد و میرود طرف دستشویی.از جلوی آینه قدی که میگذرد،یک لحظه میایستد و نگاهی به خودش میاندازد.قدش از آینه میزند بالاتر. آقا مراد یک مرد قدبلند است.چشمکی به خودش میزند و پنجههایش را میکشد توی موهای صورتش.با خودش فکر میکند که امروز روز خوبی برای فکر کردن است.