تولد سیاه
![]() |
محمد فلاحی |
انتشار فیلم سینمایی ملبورن، ساخته ی نیما جاویدی، در شبکه ی نمایش خانگی فرصتی مجدّد را به وجود آورد تا این یادداشت در این باره نوشته شود که (با این نگاه) "اولین مشخصه ی اصلی ملبورن شباهت زیادش به آثار اصغر فرهادی" نمی باشد. فاصله گرفتن از پرده ی سینما، شاید فرصتی دوباره برای بیننده گانی باشد که ملبورن را شبیه به جدایی نادر از سیمین دیده اند. فرصتی برای آن هایی که حتی به شوخی اسم دیگری برای این فیلم پیشنهاد کرده بودند: جدایی امیر از سارا! ای کاش بیننده گان فیلم سینمایی ملبورن، خصوصن آن هایی که بعد از دیدن این فیلم دست به قلم شدند- البته اگر از دسته ی کسانی نبوده باشند که بیشتر از نیم ساعت و فیلم را ندیده، از مابقی صرف نظر کرده باشند- و به اصطلاح دست به نقد فیلم زدند، به جای تکرار تماشای شان و تجدید خاطرات شان از ساخته های اصغر فرهادی، تنها کمی فعالانه تر در امر بیننده بودن حاضر می شدند و محض خاطر دیگری خلاقیت به خرج می دادند؛ به جای اینکه محض دیدن دو بازیگر مرد مشابه (پیمان معادی و مانی حقیقی) با مردان بازیگر آثار فرهادی، و احتمالن ایفای نقش آن ها به عنوان شخصیت هایی پرمشغله در این روزگار مکررن پر اضطراب و پر از مشغله، کارگردان این اثر را متّهم به گرته برداری از آثار فرهادی کنند؛ تا شاید این اثر "شخصی تر" را با نقاط قوّتش دوباره ببینند و توفیق دیدن درامی با ویژگی های خاص خود را به دست آورند.
ملبورن، ملبورن است. "تولدی سیاه" برای یک فیلم در کشوری که غالب بیننده گان فیلم در آن، میل شدیدی به بازبینی تصورّات خودشان دارند. بیننده گانی که گویا هرگز نخواسته اند تا اندکی سعی در دیدن دیگری، نه در خود و تصورّات خود، بلکه در خود دیگری و اثرش داشته باشند. در حقیقت آن دسته از کسانی که این فیلم و کارگردان آن را به اتّهام تکرار، مقلد می شمارند، خود متهم به آن چه هستند که برای آن ملبورن را مورد اتهام قرار داده اند. اما خب، توجه نکردن به چندین مسئله شاید دلیل این سوء تفاهم نسبت به ملبورن بوده باشد. عدم توجه به جزئیات فراوان فیلم و عدم توجه به ارتباطات موجود میان شرایط و واکنش ها.
به عقیده ی من، "تصورّات" بیشتر در آن جایی می توانند مفید باشند که ما به عنوان خواننده ی یک کتاب یا بیننده ی یک فیلم، با استفاده از نشانه های موجود که توسط نویسنده یا کارگردان در معرض دید قرار گرفته اند، داستان های موجود در پس پاره داستانی که نویسنده یا کارگردان برای نمایش انتخاب کرده است را کشف کنیم. در حقیقت این پاره داستانی که نیما جاویدی برای نمایش انتخاب کرده است ادامه ی ابر داستانی (و شاید پاره داستان های فراوان دیگری) است که در آن امیر و سارا (پیمان معادی و نگار جواهریان) شاید به دلیل ناراضی بودن از شرایط موجود در خصوص وضعیت اشتغالشان خواهان مهاجرت به شهر و کشوری دیگر (استرالیا، ملبورن) هستند.
بله؛ تمامی اتفاقات فیلم ملبورن در یک خانه رخ می دهد و تماشاگر در طول مدت زمان فیلم قرار نیست هرگز از این آپارتمان خارج گردد. و چرا اصلن بازیگر و بیننده و یا هر کس دیگری قرار باشد از این "خانه" خارج شود، وقتی که می شود احتمال داد همین مکان ثابت، نشانی بر این باشد که کارگردان قصد کرده تا بگوید "آسمان همه جا همین رنگ است" و اصلن مخالفت خودش با این نوع نگاه به مهاجرت را بیان کرده باشد. با توجه کردن به نشانه های دیگر حتی می توان چنین تصور کرد که مهاجرت نیز، همانند عدم مسئولیت پذیری در خصوص امانت دیگری، آرامش دیگری، اطمینان دیگری، اعتماد دیگری و ...، می تواند شاید نمونه ای دیگر از عدم مسئولیت پذیری باشد. فرار به جایی دیگر، در خدمت دیگران. دیگرانی که شاید هم کمتر از خانواده و هم دورتر از دیگرانی نزدیک تر به تو، برای تو زندگی کرده اند. امیر و سارا، ظاهرن، برای نجات از گرسنگی و تشنگی، برای نجات خود از یک وضعیت اسف بار که سلامتی شان را مورد تهدید قرار داده است قصد مهاجرت ندارند. آن ها قصد دارند تا به وضعیتی بهتر از وضعیت نسبتن خوب موجودشان برسند. شاید کافی باشد تا به گفته ی صاحبخانه در خصوص این که امیر سال پیش پیشنهاد داده بود تا اگر صاحبخانه قصد فروش پیدا کرد، خود او خریدار خانه باشد، توجه کنید تا کمی با خیال راحت تر به وضعیت زندگی آن ها فکر کنیم. علاوه بر این اجاره کردن خانه ای در آن منطقه از شهر(نیاوران) نیز از نگرانی ما در مورد وضعیت مالی آن ها خواهد کاست. پس چندان اهمیتی ندارد که کارگردان، زمین و آسمان فیلمش را مدام تغییر دهد، تا شاید این زوج جوان کمی مسئولیت پذیرتر شوند. امیر و سارا تنها چیزی که در مقابل چشمانشان هست مهاجرت است. هیچ چیز دیگری را نمی خواهند ببینند. نه مادر را، نه کودکی را که شاید مرده است، و شاید می شود نجاتش داد، و نه همسایه را و یا هر دیگری را. اساسن آن ها، گویا به دیگری نگاه می کنند، بدون آن که دیگری را ببینند.
از نگاهی دیگر، توجه به مسئولیت پذیری و عدم مسئولیت پذیری و تمرکز بر انتخاب ها، وجه مشترک این فیلم با فیلم های فرهادی می باشد و این وجه اشتراک به معنای پی بردن به اهمیت امر مسئولیت پذیری در قبال دیگری است؛ مسئله ی که در لحظه لحظه ی زندگی تمامی ما انسان ها حائز اهمیت است. دست کم حس می شود. شاید از نبود حس مسئولیت پذیری در دیگران رنج می بریم و یا شاید بیشتر باعث رنجش دیگران می شویم. و شاید همین احساس مسئولیت در قبال دیگری و در قبال خودِ امر مسئولیت پذیری (به عنوان خواسته ی دیگری) اسباب نوعی متفاوت از تکرار مدام را برای بیننده مهیا می کند.
اما قبل از هر قضاوتی در مورد امیر و سارا و ارزیابی میزان مسئولیت پذیری آن ها در قبال دیگری –که بهتر است تا سر حد امکان قضاوتمان را نگه داریم تا موجب گشوده شدن اسرار و نادیده ها و ناشنیده های بسیاری شود- می توان داستان آن ها را در دو بخش اصلی مورد بررسی قرار داد: یعنی پیش از دقیقه ی هفدهم فیلم و بعد از آن که شاهد بروز یک تهدید نسبت به آینده ی امیر و سارا هستیم. کودکی مرده در خانه آن هاست. کودکی که آن ها مسئولیت نگهداری از او را پذیرفته اند و، حالا، امانتی که در خانه ی این دو نفر جان داده است.
تا پیش از دقیقه ی هفدهم فیلم، مسائلی از قبیل آمارگیری، کمک به دیگری از طریق به امانت گرفتن (و البته مراقبت نکردن کافی از امانت دیگری)، به عنوان دو برداشت اصلی مواجه می شویم و در ادامه با دروغ گفتن های پیاپی امیر، هم پشتی کردن امیر و سارا از همدیگر (شاید نه به طریقه ای صحیح)، ارجحیت دادن موقعیت خود به حفظ جان دیگری (مرجوع کردن آمبولانس)، ارجحیت دادن موقعیت خود به آرامش دیگری (تحویل بچه به همسایه ی روبرویی) و از این دست خودخواهی هایی روبرو هستیم که در زندگی امروز کاملن طبیعی و بی نیاز از هر بازنگری جلوه داده شده اند. خودخواهی هایی که شاید با نگاه کردن به مادر امیر (شیرین یزدان بخش)، به عنوان فردی از نسل های پیش، و مسئولیت پذیری او ( هرچند با بافتن دو کلاه برای یک جفت سری که قرار است در سرمای آنجا به سر کنند) از میزان رو به رشد آن آگاه شویم.
شاید تجدید نظری در مورد ملبورن بیننده را در مورد لزوم خاکستری ندیدن شخصیت هایی با اعمال سیاه، کمی بیشتر از پیش حساس کند. شخصیت ها و اعمالی که در این روزگار به وفور دیده می شوند و البته بی شک اصغر فرهادی، تنها نمی تواند تمامی آن چه که به آن ها مربوط می شود را به نمایش درآورد. حالا شاید (از نگاه دیگری) بتوان گفت " اولین مشخصه ی اصلی ملبورن شباهت زیادش به آثار اصغر فرهادی" است. شباهتی خاص در نوع خودش، و مورد نیاز و ستودنی در زمانه ای که بیشتر از همیشه در نگاه نکردن به دیگری و عدم مسئولیت پذیری شبیه به هم هستیم.