شعرهایم

سیمرغی که می‌رقصد به قاف

 

قسم به ستاره‌ای که می‌میرد روی پیرهنم

لیلا صادقی، عکاس: خالق گرجی

قسم به قدم‌های تو که بلند می‌شوند از باد، از باران

می‌رسند به راهی که نمی‌رسد

قسم به قسم

به منی که کنده می‌شوم از کوه

به کهکشانی که کش می‌آید در امتداد جوراب‌هایی که تمام نمی‌شوند

این رود هم می‌گذرد

قسم به برگ‌هایی که تشییع می‌شوند و لخت می‌شود این درخت

بگذر از بریدگی‌های قلبی که تحویل می‌شود ای سال بگذر

از اینکه ورق برنمی‌گردی با فصل‌ها

برنمی‌گردی با فصل‌ها

بگذر

کور می‌شوم از براده‌هایی که نمی‌رسند به هر دو روی یک ورق

به آرزوی جانی که می‌رود از قلم

برای رقص این تراش که می‌چرخد هی دور خودش این تراش

در قربانگاهی که می‌نویسد از این تمدن بزرگ

تمدنی که دور می‌شود از امتداد ما

کم می‌آورم از این مدد، از این مد

کوتاه‌تر بیا، قسم به این موج‌هایی که زیر و رو می‌کنند دریا را

فقط کمی‌ کوتاه‌تر از عمری که قد می‌کشد

بیا از دم به بازدم

که دست و پا نمی‌زند این غریق از دم

به باز

دم

قسم به زندگی که حبس می‌شود توی سینه‌ام

آمده‌ای را چشم بسته می‌گذرد این رود

برای آبادی کوچکی که بزرگ می‌شود از بادی که پخش می‌کند

                                                                                شن‌هایش را

ایستاده‌ای کنار همان بیدی که بیش‌تر از همه‌ی درخت‌ها مجنون

صبر کن برای اینکه بگویم قسم به تو که نمی‌شوی

بشو

از این آهسته پیچکی که نمی‌روی بالا

ناتمام‌ترین حرف‌هایم را بمیر ای قلم

برای گیاهی که قلمه می‌زنی و خیال ‌می‌کنی زنده‌ام

سبز می‌شوی و می‌پیچی از من

باد می‌شوی از کلمه‌هایی که بی‌جهت چطور بگویم هستی

منع می‌شوی از من از اینکه تبخیر می‌شوند آب‌ها

که دست و پا نمی‌زند این غریق از دم

همه چیز رو به راه است الا قسم به قدم‌های تو که

                                                بلند می‌شوند از باد، از باران

می‌رسند به راهی که نمی‌رسد

قسم به هر چه می‌گذرد قسم

نزدیک‌تر نمی‌شود این دنیا به یا

به دوستت دارم قسم که دیگر بسته نمی‌شوم به مگر

بعد از من بگو که اگر یک برابر است با یک

من هم برابرم با توی منهای من

تو از جنس بادی اما

چرا نمی‌رسی به بادبادک‌هایی که بلندپروازند

ای ناممکن‌! ای کن

فیکون

بیا به سمت خانه‌ای که ویران فیکون

برو به جنگل‌هایی که آتش و گدازه‌هایش فیکون

به سنگ‌هایی که می‌ریزند از قله‌های برف

برو به هر کجایی که نمی‌خواهم

که این اعتماد هم غریبه می‌شود از بستن

قسم به دانه‌ای که مرده است پیش از آنکه بمیرد

در معرض آفتابی که می‌تابم و بی‌تابم

خیال می‌کنی اگر زمین می‌افتد از شاخه یک سیب

سیاه می‌شود و زیر دست و پای این کلمات، مات

یعنی که باغ تمام و یعنی که تمام و یعنی که مام

قسم به آخرین زخمی که‌ آواز خوبی است از گلوی ساز

فکری می‌شوم که مار و می‌پیچد از دورت، ملال

لب‌ به لب پر می‌شود این روزها، ملال

چیزی که بگویی اما گاز می‌گیرم زبانم لال

لا اله الا که لالایی‌ام و لیلا از ملال

وقتی که خبردار می‌شوی از آمدنم به لب

می‌روی از پا که بیایم به دست

قسم به دق‌البابی که جمع می‌شود از این باب که باز شوم

به سرکشیدگی راهی که بسته می‌شوی هر چه بادا باد

به صدایی که برمی‌گردد از کوه

به کهکشانی که کنده می‌شود از پیرهنم

این رود هم می‌گذرد

--------

لیلا صادقی

از مجموعه شعر-داستان «گریز از مرکز»

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

تمامی حقوق این سایت متعلق به شخص لیلا صادقی است و هر گونه استفاده از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است