خواب گوزنی می بینم که از پیرهن تو میآید
![]() |
لیلا صادقی، عکاس: خالق گرجی |
درشکهای که در آسمان دور میشود از آرزوی گردش این چرخ
بویی میپیچد که رد پایم را میرساند به حوالی تو اما هیچ
در را باز میکنم که ناگهان زمستان میشود این اتاق
جای خالی تو برف میشود و به عشقی سهمگین سردم است
ملافهها مردهاند، دیوارها مردهاند، کفشها مردهاند
برای آذوقه در این کشندهترین سرد
پناه بر بطریهای خالی و لیوانی که تا آخرین نفس، ها میکشد خالی
تنها میماند و گردش این چرخ که نمیرسد به انتهای چاه
ماه گرفته تنت را که افتادهای به آب و نمیرسد این پیرهن
به ماهی که نفس میکشد از خودش
نفس میکشم از هوای تو
همه جغرافیای این تن به همین هوای تو بند میشود
وقتی که خواب گوزنی میبینم و پرستار فریاد میزند هوا
درشکهای که کشیده میشود روی جای خالی تو
آدمهایی که تشییع میکنند گردش این چرخ را و دستهایی که
با جای خالی تو آدمهای برفی میکارند در کنارههای یک کلمه
شبیه ملافهها و دیوارها و کفشها در این کشندهترین سرد
در حوالی تو اما هیچ
می گوید این دنیا فرقی با کبودی تن تو ندارد ببین
با بالههای تاریکتر از ماه گرفتگی تنت نمیشود دل به دریا زد
وقتی که دریا تمام میشود مدام شبیه یک رویا
ببین که سوختگیهای لم یزرع دل در این بیابان سیاه میکند چشمم را
میگویم که یوسف هم در حوالی گم شدن اما هیچ
میگوید که ماه گرفته تو را و نفس نمیکشی چرا
در حوالی درختها میپیچد بویی که پیرهنت را برساند به حوالی تن اما هیچ
گوزن رفته است
آسمان رفته است
و تا سیاهی کار میکند برای پایان این شبی که میرود سپید نیست
--
لیلا صادقی
گریز از مرکز