هیچیک از ما آنچه به نظر میآییم نیستیم، ما آن حالتهایی نیستیم که برای آنها فقط آگاهی و کلمات داریم.
سپیدهدم؛ نیجه؛
بهش پشت میکنم و به چراغخواب خیره میشوم. چراغخواب یا آباژور؟ نمیدانم. پایهاش یک میلهی نازک مارپیچ است که فرو رفته توی یک قلبِ کامل به عنوان کلاهک. پوستهی کلاهک رنگی است و شفاف و نور قرمز میریزد توی هوا. میگویم:
- منظوری ندارم ولی بزک بهتر معنی را میرساند تا خودآرایی. حتی بزکدوزک هم از بزک خالی بهتر است.
او هم پشتاش را میکند و میگوید:
- از این طرز حرفزدنات اصلا خوشام نمیآید. مگر عهد قجر است که میگویی بزکدوزک؟
دست میکشم به پوستهی همزمان نرم و زبرِ قلبتوخالی که انگار از سامچههای ژلهای ساخته شده. با طعنه میگوید:
- چی شده داری یک رمان جدید مینویسی؟ یکی درمورد حرمسراهای شاههای قاجار؟
میدانم ته حرفاش چیست. دوباره به پشت دراز میکشم و به سقف خیره میشوم. میگویم:
- دیگر نگران سوسکهای دستشویی نباش. یک گلوگیر گذاشتم توی سنگ توالت.
مثل برق برمیگردد و نیمخیز روی آرنج، با پوزخندی میگوید:
- چی چی؟ گلوگیر؟
دستهام را چپوراست روی سینهام جمع میکنم و میگویم:
- فروشنده هم مثل تو جاخورد. هر چه فکر میکردم اسماش یادم نمیآمد من هم گفتم گلوگیر توالت. نگو اسماش چاهبست است. هر چند بهنظرم گلوگیر واژهی بهتری است. آخر آن درپوش یکجورایی توی گلویِ ...
با مشت میزند به بازوم.
- اَه! اَه نمیخواهد ادامه بدهی. تو هم با این کارهات. نمیشد بگویی درپوش یا چه میدانم برایش توضیح میدادی؟
متنفرم از اینکه برای رساندن مقصودم مثلا بگویم: "فلان چیزِِ فلان شکل هست که برای فلان کار است" یا برای یک شی که مطئمنا اسم دارد هر چند من توی آن لحظه یادم رفته یا اهل فناش ازش خبر دارند، یک جمله به کار ببرم. یک جملهی طول و طویل بهجای یک واژه؟ چندین بار هم سعی کردهام بهش بفهمانم که توی قاموس من این یکجورایی بیحرمتی به زبان و واژههاست. ولی همیشه بدبرداشت میکند. مثلا هر بار که میرویم طلافروشی و او ازم میخواهد پشت ویترین منتظر بمانم تا برود داخل و من از پشت شیشه نشان دهم کدام حلقه یا نیمست یا آویز را میگوید تا فروشنده براش بیاورد. معمولا من توی این مواقع بدون اینکه چیزی بگویم پشتسرش راه میافتادم و میروم داخل. بعد دستهام را آویزان میکنم تا نکند ناخودآگاه یا از سر ناچاری برای نشاندادن شکل و اندازهی فلان حلقه یا آویز ازشان استفاده کنم. اغلب اوقات هم ناخودآگاهتر قیافهام جدی و خشک میشود و فقط با گفتن فلان سینی و بهمان حلقهی موجدار فلفلنمکی، یا دستبند ریزباف با حلقههای طرح خورشید، سعی میکنم به فروشنده بگویم که چه میخواهیم. حالا بگذریم که گاهی فروشندهها باز همان دستورعمل همیشگی را صادر میکنند که لطفا از بیرون نشان دهید، چون حوصله ندارند از واژهها توی ذهنشان تصویر بسازند و عادت کردهاند لقمه را درسته قورت دهند، ولی مهم این است که گاهی هم جواب میدهد. هر چند هیچوقت هم که جواب ندهد حداقل من روی عقیدهام ماندهام. اما مسائله این است که اغلب او فکر میکند من به این خاطر پشتسرش راه میافتم و میروم داخل و آن قیافهی مضحک را به خودم میگیرم چون بیوقت رگ تعصبام گرفته. که خدا را شکر -و خودش هم میداند- از این فضیلت ساختاری مردانه خیلی بهرهای نبردهام. هنوز دارد بهم نگاه میکند و منتظر است. چقدر هیجانانگیز و رویایی است که بتوانی تا این حد در نگاه خیرهی دیگری فکرهای صدمنیکغاز بکنی. میگویم:
- حالا واقعا دوست داری بروی؟
- آره. خیلی خوب است. عصمت رفته خیلی تعریف میکند. تا قبل از آن یک خطِچشم هم نمیتوانست بکشد حالا همهی بچهها خطِچشمشان را میگذارند برای عصمت.
- اما به نظر من اصلا نیازی به این چیزها نداری. تو همینجوری هم خوبی. حتی بدون آرایش.
باز پشتک میزند و پشتاش را میکند به من. بغض زنهای بچهمرده میریزد توی صداش و میگوید:
- تعارف نکن! بگو ولخرجی! بگو پولهای من را خرج مسخرهبازیهات میکنی!
نور و سایهی چراغخواب روی سقف، آدم را به یاد پارچهی پشمی میاندازد که چسبانده باشی به صورتات. بافتههای درهم و درزهایی که میشود بیرون را دید زد. مثل وقتی که یک پیلور را تن میکنی و چیزی به خاطرت میآید و چند لحظهای روی صورتات نگهش میداری تا آن فکر گذر کند و پاییناش بکشی. یا شاید هم سایههای تیره برگهای بیدی باشند که زیرش دراز کشیدهای و رشتههای روشن همان پرتوهایی که از میان برگها چشمهات را میزند. خوشبختانه سروکار داشتن با نوشتن، این استعداد شیطانی و بیرحمانه را به آدم میدهد تا در هر شرایط دلخواه، چه سخت و بحرانی و چه ملالآور، از دور و برت جدا شوی و آنچنان در خیال غرق شوی یا ادای غرقشدن دربیاوری که دیگران فکر کنند، در غم و اندوه عظیمی فرورفتهای. او هم حالا حتما همین فکر را کرده. هر چند هیچچیز مثل سکوت آزارش نمیدهد. در هر حال از فکرکردن به حرفهایش که بهتر بود. برمیگردد:
- راستی قرار بود یک رمان بنویسی که در مورد خودت بود، به کجا رسید؟
میداند اگر دلخور شدم، که اصلا نشده بودم چون اساسا هیچوقت پول مسائلهام نبوده و تنها وقتی بهش نیاز پیدا میکنم که بخواهم قلمی، دفترچهای، کتابی و یا از اینجور چیزها بخرم که اینهم چند ماه یکبار و اغلب به پیشنهاد خودش پیش میآید، چجوری از دلم دربیاورد. بدون مکث میگویم:
- رمان نبود. نمیشود گفت رمان. اما در هر حال تمام شد.
- به همین زودی؟
- معمولا هیچوقت نمیگویی زود. همهاش میپرسی کی تمام میشود. حالا شش ماه برات شده زود جای امیدواری است.
- آخر معمولا هر رمان را دو سه سال طول میدادی.
- گفتم که رمان نبود. ولی ممکن بود بیشتر از یک رمان زمان بخواهد. اما به آنچیزی که از نوشتناش میخواستم برسم رسیدم.
- به چی؟
- به اینکه چرا آنجوری بودم. چرا آنسالها آن وضعیت را داشتم. چرا آنجوری توی خودم خزیده بودم و حاضر هم نبودم ازش دل بکنم. یکجورایی تاریکترین فصل زندگیام بوده آن چند سال. خیلی فکر کردم. کلی چیز نوشتم. بعدش به یک عبارت دو کلمهای رسیدم و فهمیدم مشکلام چی بوده.
- چی؟
- اندوه دلپذیر!
- اندوه دلپذیر؟
- آره!
- اوهوم!
- آره اوهوم. میدانی دنیای ما آدمها را واژهها میسازند. فرق کسی که یک واژه یا یک عبارت را بلد است تا کسی که آن واژه را نمیداند و به گوشش نخورده، مثل این است که کسی با کشتی سفر کرده باشد یا نکرده باشد. یا توی یک حادثه بوده یا نبوده. خیلی فرق دارند اینها با هم. من هم وقتی به این دو کلمه رسیدم انگاری مه عقب کشید و همهچیز آنسالها برام معنی پیدا کرد.
- یعنی تو این همه مدت خودت را توی اتاق حبس کردی و نوشتی و پاک کردی که به این دو کلمه برسی؟
روی شانهی چپام دراز میکشم و بهش زل میزنم. مطمئنم که میفهمد الان است که دوباره براش خطابه کنم. توی عمرش یک رمان هم نخوانده؛ حتی کتابهام را که همهشان را تقدیم کردهام بهش. شاید هم به همین خاطر بهش تقدیم کردم که هیچوقت نمیخواندشان. فقط دوست دارد براش تعریف کنم جریان کلیشان چیست. به این سخنرانیهای من هم زیاد علاقهای ندارد ولی معمولا با حوصله گوش میدهد. شاید این بهش حس خوبی میدهد. حس خوبی که یک زن وقتی علیرغم میل باطنیاش کاری را میکند که برای شوهرش مهم یا وسوسهانگیز است. یا شاید هم بعد از این همه مدت به این نتیجه رسیده که اصلا با او حرف نمیزنم و دارم فکرهام را سروسامان میدهم. شاید هم خودش فرصت پیدا میکند به چیزهایی که خودش میخواهد فکر کند. انگشتاش را از زیر پتو بیرون میآورد تا روبروی صورتش و معصومانه، جوری که قیافهاش با همین حالتِ ساده، هفت هشت سال جوانتر میشود، اجازه میخواهد:
- فقط قبلاش بگو من بالاخره بروم کلاس خودآرایی یا نه؟ بعدش هر چی خواستی برام بگو!
- ببین عزیزم، خودت هم خوب میدانی که هیچوقت توی کارهای تو نه نیاوردهام. اگر هم گفتم بزکدوزک نمیخواستم مسخرهبازی دربیاورم. فقط میخواستم بگویم که این واژهی بهتری است. حالوهواش بیشتر به آن چیزی میخورد که زنها انجام میدهند. حتی بیشتر با حس درونی زنها هماهنگ است. نمیدانم متوجه منظورم میشوی یا نه؟ یک دختری بود توی خوابگاهتان که آخرش اخراجاش کردند.
- اوهوم. همان که مواد میفروخت؟
- آره. گفتی چی صداش میکردند بچهها؟
- ساقی! بهش میگفتند ساقی. حالا چه ربطی داشت؟
- ببین همین واژهی ساقی چقدر بهتر از موادفروش است. حتی آن عطش و نیاز مشتری را هم توی خودش دارد. میدانی هر واژهای برای خودش یک فضایی دارد. یک چیزهایی را القاء میکند که ممکن است هممعنیاش نکند. کارتون جادوگر شهر اُز بود که هر میخواست وارد شهر شود باید یک عینک سبز میزد، واژهها هم همینطوریاند. هر واژه را انتخاب کنی دنیا را به یک رنگ ...
دست از سخنرانی برمیدارم. با انگشت شصت و اشارهاش گونیایی درست کرده و دارد انحنای بینیاش را اندازه میگیرد. نگاهاش به من است. برق هم دارد. هر سخنرانی آرزویاش را دارد اما ... به هر حال نمیخواهم ناراحتاش کنم. امیدوارم متوجه نشده باشد که حتی جملهام را هم تمام نکردهام. لبخند میزنم و و برمیگردم و به برگهای بید نگاه میکنم. پلیور پشمی بهتر نیست؟ چقدر شبیه هماند این دو. در نگاه اول نگاه آدم را محدود میکنند اما اگر حرفشنو باشی بهت میگویند اگر نزدیکتر شوی چیزهای زیادی هست برای دیدن. میگویم:
- خیلی دوست دارم کسی که اسم نارون را برای آن درخت باهیبت و در عین حال فریبا انتخاب کرد، یک اسم جدید برام انتخاب کند.
- مگر اسم خودت چه عیبی دارد؟
- هیچی همینجوری هوس کردهام.
- یعنی فکر میکنی اگر اسمات را عوض کنی، همه چیز تغییر میکند؟
از این حرفاش جامیخورم. گاهی یک چیزهایی بروز میدهد. خیلی کم. دو دستی میچسبماش. حرفاش را. برمیگردم و بهش نگاه میکنم. حالا دارد با دست چپاش گونهاش را ماساژ میدهد. شاید هم دارد برجستگیاش را بررسی میکند. یعنی همینجوری یک چیزی گفت؟
- یعنی بهنظرت تغییر نمیکند؟
- تو همانی هستی که هستی. چه فرقی میکند اسمات چی باشد؟ اما اگر دوست داری از همین الان نارون صدات میکنم.
دست میکشم به گونهاش. دستاش از روی گونه سُرمیخورد و لبخند میزند. فریبا. شیرین. لبخند میزنم.
- نه همان خرزهره خوب است!
- خیلی بدی! من که کی به تو گفتم خرزهره!
- شوخی کردم. خوابم گرفت یکدفعه.
- قرصهات را خوردهای؟
- قرصها نه فقط یک قرص مانده. الان ششماه هست.
- من هم منظورم همین بود. دیگر نمیخواهی قطعشان کنی؟ تو که حالت خوبِ خوب است.
- آره. خیلی وقت است که دیگر بهشان احتیاج ندارم. از اول هم نداشتم. ولی باید ادامه بدهم.
- یعنی چی از اول بهشان نیاز نداشتی؟ خودت میگفتی که افسردگیات شدید بوده.
- آره. شدید بود. ولی داروها من را درمان نکردند. این واژهها بودند که من را از آن مرض لعنتی نجات دادند.
- اوهوم.
- آره اوهوم!
- توجه کردی که چه دورههای باشکوهی توی زندگیات داشتی؟ خیلی شانس آوردهای که من زنت شدم ها!
پیشانیاش را میچسباند به پیشانیام و با بینیاش روی صورتام دایره میکشد. ساعتگرد؛ حالا پادساعتگرد. پلکهام را روی هم یله میکنم. بله درست است. دورههای باشکوه! حوصلهاش را نداری وگرنه برات توضیح میدادم چطور واژهها نجاتم دادند. باورش میشود که علت بیماریام کمواژگی بوده؟ یعنی میفهمد منظورم را اگر براش توضیح دهم؟ دارد یک چیزهایی میگوید. لایهبرداری؟! گونهگذاری؟ خیلی سخت است که آدم توی یک خلاء زندگی کند. شده توی زندگی احساس کنی توی خلاء گیر کردهای؟ خودت تنهای تنها. در انزوای کامل؟ دیگر نیازی به بوتاکس نیست؟ صداش انگار از ته چاه بهم میرسد. یا برعکس من ته چاهام و او سرچاه. طنین عجیبی دارد. احساس میکنم یکهو زیرپام خالی میشود. میدانی وقتی یک چیزهایی را احساس کنی ولی نتوانی در موردشان فکر کنی یعنی چه؟ اینکه واژه نداشته باشی تا بدانی این که در درونات میگذرد یعنی چه؟ نه که برای دیگران توضیحاش بدهی. حتی خودت هم نفهمی چه دردت است ... نه ... نه ... نه مامان من را نارون صدا کن ... آره قول میدهم. قول میدهم اگر کسی آمد دیگر فرار نکنم بروم پشت پرده ... پوستات روشن است؟ ... اوهوم ... روشن است. روشن مثل پنجره ... مامان نگو پسرم خجالتی است. بهم واژه بده حرف بزنم. با گلوگیر جمله بسازم؟ ... چرا موهات اینقدر ژولیده شده؟ چرا از کلهات نور قرمز میریزد؟ دست از سرم بردار ... مامان صدام را نمیشنوی، من این پلیور پشمی را نمیپوشم. حداقل بگذار روی صورتام ...