---1------
سپیده جدیری |
یک مرگ در وجودم زندگی میکند
یک مرگ با دو چشمِ شمالی
و گوشههایی که به گوشوارههایم آویخته است
- شکافِ زن البته عمیقتر است
از بُعدِ مرگ
و شقّههایی که میزند
به سمتِ روح
راستهای از راهِ راست
که ممکن است برگردد.
ای گوش تا گوش بُریدن!
آن بوقِ سگی را بزن!
مرگ همیشه دلم را
پُر میکند از بادِ سنگ*
و صدایِ گوش
تا گوش
بُریدن!
***
مثل یک مرگ، خیره میمانم به همه چیز
مثل یک شتاب که به رفتن کمکی نمیکند.
*سطر، باید تاثیری باشد از این تصویر در شعر «یا مجیب» پگاه احمدی:
«زیرا من بلند گریه می کردم و چانه ام از سنگ وُ باد ، پر شده بود».
---2------
حرفهایم را که نمیفهمم
شعرهایم را که نمیخوانم...
تنم فشارم نمیدهد دیگر فشارم نمیدهد
سیاهِ آبهای خوابهای بی آب و علفم
چقدر برایم شرح میدهید چقدر؟!
از ترشّح شدن
و کافهای برای سنگهای پراگ...
مثلِ شکافی که هوا ندارد بالاخره
مثلِ آخهای درددارِ خندهآور
و شرمسار،
بالاخره.