سنگها درد ميکنند در استخوانم
کنار رودی که می رود به خانهام
بي هيچ ساکنی که بخوانم
يا آتشی که منع کند هيزمها را
-که جنگلی بودند در من - از قطعيت درختها
می روند برگها با رودی از همه چيز
همه فکرها را
سنگها را
يا آرزويی که می خورد به سنگ
خرده خرده تحلی ل می رود
رودی که سنگی کنارت منم
خرد شده در لحظههايت که می رود
---
لیلا صادقی