گریز از مرکزیت روایت
نگاهی به: گریز از مرکز، مجموعه شعر-داستان لیلا صادقی
سال ها بود منتظر ظهور چنین مجموعه شعری بودم. مجموعهای که در حین کمال معنا، حرفهای ناگفتهی بسیار دارد و رازگونه است. در تورق این مجموعه شعر پی میبریم که شاعر، مطالعهی خوبی در ادبیات کلاسیک ایران دارد و حتا در بسیاری جاها، ردپای این ادبیات را در شعرها میبینیم. بیشتر از همه او تحت تاثیر ادبیات عرفانی ایران است. شاعر سعی میکند دریافتهای ذهنیاش را با زبانی نو به عرصهی نمایش بگذارد. لیلا صادقی نویسندهای شاعر است و شاعری نویسنده. مترجم و منتقد و نظریهپرداز نیز هست. در دانشگاه، هم زبانشناسی خوانده و مقالات و کتاب های زبانشناسی نوشته است. نوع نگارش لیلا صادقی در این مجموعه؛ تعریف معمول و مرسوم از شعر را مخدوش کرده. است نوشتههای پراکنده و گاه منسجم این مجموعه ریشه در خود دارند و قائم به ذات خود هستند، همچون ریزومی که در فضا پخش است و از چند جهت خود را کش میدهد. بر طبق اصول پیوند و همگونی نوام چامسکی، میشود در این ژانر؛ هر نقطهای را به هرچیز دیگری پیوند داد، چرا که این نوع بخصوص؛ در وضعیتی متفاوت از وضع درخت یا ریشه است. به همین دلیل نمیتواند در پی ترسیم یک نقطهی خاص یا تثبیت نظمی خاص گام بردارد. در شعر لیلا صادقی شاهد ترکیب زبان نو با زبان کهن، داستان نو با داستان کهن، نقاشیها، معماها و طرح سوالهایی هستیم که به شکل یک بازی در وضعیت متفاوتی شکل میگیرد. در این وضعیت جدید، ایجاد گسستی میان سامانهای نشانهای و ابژههای آن ممکن نیست. قطعیتی که بر هر گزارهای حاکم است به گونهای بنیادیتر، نشانی از قدرت است؛ قدرتی که لزومن نشانی نحوی نیست. صحبت از چرایی انتزاعی بودن نیست؛ زیرا اساسن گزارهها قاعدتن و باید به سمت هرچه انتزاعیتر بودن پیش بروند و زبان را به محتواهای معنایی و عملی گزارههایی پیوند دهند که به هیچ رو؛ راه به ساختهای جمعی بیان و سیاستهای مسلط روز نبردهاند. در این گونهی نوین، هیچ گونه زبان فی نفسهای وجود ندارد که به آن اقتدا کنیم. کلیات زبانشناسانهای در کار نیست. آن چه در این سطرها شعلهور میشود و زبانه میکشد، بیان واقعیتی اساسان ناهمگون است. در چنین متنهایی، تنها از طریق مرکززدایی و پاره پاره کردن زبان و گسترشش به سمت دیگر ساحتها است که میتوان سیاقهای تحلیلی دیگری را یافت؛ در خوانشی به سمت دری که هیچ گاه در خود بسته نیست بلکه با رعایت اصل چندگانگی، هرگونه رابطهای را با سوژه و ابژه و واقعیتهای طبیعی معنوی انگارهها انکار میکند. شعر لیلا صادقی اما در بسیااری از موارد در تداخل ژانرها است که شکل میگیرد. گاهی شعر- داستان است و گاهی داستان- شعر؛ گاهی شعر و گاهی هم داستان، گاه هر دو و گاه هیچکدام:
به شکل غمانگیزی راه دور میشود از رفتن
کلمه میسوزد از درختی که به یاد تو دلتنگم
به شکل غمانگیزی میخندم
به کوههایی که بغل کردهاند آسمان را
به پلهایی که خوابیدهاند روی رودی که نمرود
به نفسهایی که بند میآیند پشت این سد
به آبی که میافتد پشت پا روشن میکند چشمم را دلتنگم
کاش برسد دستت به شکل غمانگیزی به گردم
من از گردم و برمیگردم به گردم
در بارهی جنگ، شعرهای زیادی خواندهایم. تعبیرها و داستانها و روایتها و شعرهای فراوانی خوانده و شنیده و دیدهایم. لیلا صادقی اما به نوع تازهای به این پدیده مینگرد؛ نوعی که بیشتر با پدیدارشناسی کلمه و با تاریخ این تعبیر درگیر میشود، چرا که شعرهایش، در بسیاری از موارد تعبیر تاریخ به شمار می آیند:
از دوستت دارم که میرسی به قاف
دنیا طوری کوچک میشود که نزدیکتر میشوی تا من
هر لحظه یک سرباز میرود از تن
تفنگش میافتد روی سینهام
برای سوراخ کردن چشمهایی که میجنگم
نمیشناسم کسی را که مردهام
از دوستت دارم که میرسی به من
دنیا طوری تمام میشود که بزرگ میشوی
با کفشهایی که همیشه کوچک تر از پاهایت
به شهری میرسی که از تو زاده میشود
خوان چهارم در صفحهی سی و چهار؛ یک داستان کوتاه و خواندنی است با زبان قصههای کودکانه. خوان پنج در صفحهی چهل و هفت، حکایتی با زبان قرن هفتم که در زمانی نامشخص میگذرد و به قول راوی عهد دقیانوس است، هرچند به درستی نمیدانیم روایت آن عهد است یا گزارشی از وقوع حادثهای در آن زمان. خوان ششم اما داستانی کامل است از زمان اکنون با زبان سادهی روایت.
بادبادک بیست و پنجم به باور نگارنده شعری به غایت خواندنی است. شعری که علیرغم سادگی ظاهریاش ساختمانی پیچیده دارد؛ مثل داستانی تو در تو که وقتی به آخرش میرسی, دلت میخواهد دوباره یکبار از اول بخوانیاش:
نفس نمیکشند این دستها دیگر
یکی از انگشتهایم خفه میشود
انگشتی که اشاره میکند به دور
به دور که یعنی آن مرد آمد
آن مرد با اسب آمد
که آمد نیامد دارد آن مرد
به اسب که حیوان نجیبی ست برای علف
و خاک چه آرام تن میدهد به تن
با دستهایت روی سینهام از نفس بکش نفس
با ضربانی که روز میشوم و شب
ببین که هیچ تمام نمیشود
غیر از تمامی یک رگ
که بسته میشود در بیابانی که تشنهام
برای دیدن عکس ماه، چشمهام
بیا به ضربانی که لب به لب میرسم به باد
بچرخ از بادبادکی که میرقصد توی قلبم
که قلب میشوم از تو ای احسن الحال و الاحول
برای دویدن این اسب توی رگهایم
دیگر نفس نمیکشد این خاک به خاک
یکی از انگشتهایم هایم های
انگشتی که اشاره میکند به دور
به بادبادکی که دل میکند از نخ
از آدمهایی که دست شستهاند برای دیگری
دستی که تقطیع میشود از دست دیگری
نفس نمیکشند این دستها دیگر.
در بادبادک بیست و نهم اتفاقی می افتد که از جنس خواب های زمستانی است. شاعر، خواب گوزنی را می بیند که از پیراهن او می آید. درشکه ای را می بیند که در آسمان دور می شود از آرزوی گردش چرخ فلک و چون بویی می پیچد تا رد پایش را برساند به حوالی ی آن تویی که هیچ است. وقتی راوی به ناگهان در را باز می کند؛ زمستان می شود در اتاق و جای خالی ی یار؛ برف می شود و راوی از عشقی سهمگین سردش می شود و می بیند ملافه های مرده و دیوارهای مرده و کفش های مرده را. و برای آذوقه در کشنده ترین سردها؛ راهی نمی یابد جز پناه بردن به بطری های خالی و لیوانی که تا آخرین نف،, ها می کشد خالی و تنها می ماند و گردش چرخش نمی رسد به انتهای چاه. و ماه که تن افتاده به آب را گرفته و پیراهنی که نمی رسد. شاعر در ماهی که از خودش نفس می کشد از هوای او نفس می کش. و همه جغرافیای تنش به هوای او بند می شود وقتی خواب گوزنی را می بیند و پرستار که فریاد می زند هوا یا به عبارتی اکسیژن که تصویر بیماری را در بستر مرگ بر تخت بیمارستان مجسم می کند.
![]() |
سهراب رحیمی |
تصویرهای اکسپرسیونیستی و فریادها و جیغ های منعکس در اشعار صادقی من مخاطب را به یاد سینمای موج نو و سبک ضد تئاتری ی فاسبیندری می اندازد. آنچه از راوی انتظار می رود به ضد خودش بدل می شو. و متن شکست می خورد، درست همان جایی که انتظار رسیدن هست و نرسیدن و معلق ماندن، سرنوشت نوشته های او می شود. درست همان وضعیتی که جهان پست مدرن دارد در دوران مرگ آرمان شهرها. باید از خودمان بپرسیم عاشقانه های راوی از کدام جنس اند و اصلن چرا باید وجود خارجی داشته باشند؟ به نظر می رسد راوی نقبی به هزار و یک شب طسوجی و سیمرغ منطق الطیر زده است. به نظر می رسد راوی می خواهد یکبار دیگر، تصویر نرسیدن ها را به شکلی مدرن ارائه دهد. مگر نه این است که مدرن بودن در فرم است که خود را نشان می دهد؟! و فرم آثار لیلا صادقی، فرمی نو است، چرا که اصلن دغدغه ی ذهنی ی او فرمی است که خود محتوا را به تصویر می کشد. محتوایی که با فرم آفریده می شود و این البته خصیصه ی واقعی ی همه ی نویسندگان بزرگ است که فرم را در مرحله ی اول اولویت هنری شان قرار بدهند.
در این شعر، درشکه ای هست که کشیده می شود روی جای خالی ی کسی. آدم هایی هستند که تشیع می کنند گردش یک چرخ را. دست هایی هستند که با جای خالی ی او؛ آدم های برفی می کارند در کناره های یک کلمه؛ آدم برفی هایی که شبیه ملافه ها و دیوارها و کفش ها هستند در کشنده ترین سردها و در حوالی اویی که اما هیچ... و می گوید که دنیا فرقی با کبودی ی تن اوندارد. و او کیست؟ ما نمی دانیم. می دانیم که با باله های تاریک تر از ماه گرفتگی ی تنش نمی شود دل به دریا زد. می دانیم وقتی دریا تمام شود مدام شبیه یک رویا سوختگی های لم یزرع دل در بیابان؛ چشم را سیاه می کنند سیاه.
راوی می گوید گویا یوسف در حوالی ی گم شدن اما هیچ...می گوید ماه گرفته او را و نفس چرا نمی کشد دیگر ... و در حوالی ی درخت ها؛ بوهایی می پیچد که پیرهن را برساند به حوالی ی تن. اما گوزن رفته است و آسمان رفته است و تا سیاهی کار می کند برای پایان این شبی که می رود سپیدی درکار نیست. و خواننده در سپیدی ی متن گم می شود در انتظار ظهور آن متن نانوشته ای که قرار است در سطرهای آینده ظهور کند.
در مجموع این کتاب تشکیل شده است از هفت خوان و بیست و نه بادبادک و قطعههای کوتاه دیگر و نقاشیها و طرحهای جسته گریختهای که روی هم رفته شکلی از خانهای شده است برای رویاها و طرحها و نقشهها و برنامهریزیهای یک شاعر برای پرتاب به سطحی بلندتر و بالاتر از این سطح. پروازی که با توجه به گوناگونی، نبوغ و طرح سوالهای پیچیدهی ذهنی آفرینندهی این سطور، نوید فرود آمدن در دنیاهای جدیدتر و خواندنیتر را در خوانشهای آینده میدهد.