مجله تجربه، شماره 23، صفحه 13
پریدن در هوای بیچگونگی
زمانی «نظم» فارسی هم شعر بود و هم داستان؛ ماوای اساطیر و افسانهها. اگر در «مینوی خرد» خوانده بودیم هرگاه سیمرغ از «ویسپوبیش» برخیزد هزار شاخه از آن درخت برویَد و چون بنشیند هزار شاخه از آن بشکند و تخم آن پراکنده شود. رد این مرغ فراخبال افسانهای را با سر سگ و پنجههای شیرش، با تن عقاب و دُم طاووسش، در «شاهنامه» و «منطقالطیر» جستوجو میکردیم. از متنی به متنی دنبال سیمرغ میرفتیم تا نادانی را با میوهای از درخت «ویسپوبیش» یا «طوبی» درمان کنیم. شنیده بودیم: «بامداد سیمرغ از آشیان خود بهدر آید و پر بر زمین بازگستراند، از اثر پَر او میوه بر درخت پیدا شود و نبات بر زمین.»
حالا شعر و داستان فارسی از یگانگی خود در «نظم» خارج شدهاند و هر یک موقعیتهای چندگانهای دارند. در این بین کتاب «گریز از مرکز» اثر «لیلا صادقی» ردی از سیمرغ را با بیست و نه بادبادک و هفت خوان و شش حکایت مصور در ادبیات امروز ترسیم میکند. برای رساندن بادبادکها به ماوای سیمرغ، خط سیری با اضافه شدن شمارهها و سطرها در کتاب هست که بر مسیر خطی خواندن، منطبق است؛ اما در هر بار خواندن میتوان منطق عددی را نادیده گرفت و از راهی دیگر به قاف سیمرغ رسید. نکته اینجاست که شعرها و قصهها و حکایتهای مصور، هم یک «خود» مستقلاند و هم جزیی از یک خود جمعی. هر بار میتوان لایههای متنی این کل منعطف را در خواندن دگرگون کرد و از مرکزیت منطق عددی کتاب، گریخت.
در «منطقالطیر» سی مرغ از پرندگانی که برای دیدار سیمرغ سفر آغاز کرده بودند در نهایت و در لحظهای شهودی و با شمردن خودشان، متوجه میشوند که سیمرغ چیزی جز خود جمعی آنها نیست. در کتاب «گریز از مرکز» 29 شعر با نام بادبادک و به همین تعداد سطر هست که به عدد 30 نمیرسد؛ اما اگر کل کتاب با نگاه واحدی خوانده شود، آن لحظهی شهودی و آن دیداری که منتظرش بودیم، اتفاق افتاده است. نخی که بادباکها را هدایت میکند علاوه بر متن شعر، چگونه خواندن آن شعر هم هست. آشیانهی سیمرغ، درخت «ویسپوبیش» یا «طوبی» همین کتاب است که فقط با خواندن به معنای دقیق و تحلیلی کلمه، دسترسی به آن محقق میشود. سیمرغ با ساختاری ترکیبی از سر سگ و پنجههای شیر، از تن عقاب و دُم طاووس را میتوان با شعر، قصه، حکایت و طرح در کتاب «گریز از مرکز» مقایسه کرد و نتیجه گرفت متن کتاب همان سیمرغ است. اگر سیمرغ را رمز برای مفهومی بدانیم که نام دارد اما نشان ندارد و ادرک انسان نسبت به او ادراکی «بیچگونگی» است، هرخوانندهای بدل به یکی از مرغان سیمرغ میشود که به قول بایزید بسطامی چشم او از یگانگی، پَر او از همیشگی، در هوای بیچگونگی میپرد:
میشود از درخت یاد گرفت پریدن را/ نمیگویم که زبان در قفایم میماند و در میماند/ وقتی که پرندهای تخم میگذارد در اعماق چیزی شبیه کسی که میآید/ چه میشود اگر که میآید کسی شبیه اینکه نمیآید/ باز که تمام میشود این جغرافیا در مرزهایی که فاصله/ در مرز مربعهایی که مردمش از ریشهی مرگ میآیند/ کاش نمیآیند/ و کودکی که برای روز مبادا چقدر کوچک است/ در مزارعی که میگذرند از پنجرهی قطاری که رحم نمیکند به ماندن/ برای دانهای که هزار بار میمیرد زندهام/ از این لبهایی که شاخه شاخه باز میشوند/ و اناری که دانههایش میترکند تک تک زیر پای تانکهایی که میخندند (از شعر بادباک 23)