کتاب هفته، شماره 160، شنبه 6 دی، 1382
چاپ آینه وار
این هم میتواند شروع یک داستان باشد. یک داستان دو قسمتی. قسمت اول داستان مربوط به وقتی است که یک نویسنده هنوز کتابی چاپ نکرده و میخواهد هویت هنری خودش را ثبت کند. در این زمان همه چیز برای او بکر و تازه به نظر میرسد. فکر میکند دارد برفهایی که همسایهها جلو راه خانهاش ریختهاند را پارو میکند تا بتواند به سر خیابان برسد. میرود یک ناشر پیدا میکند و با حروفچین هم کلی سر و کله میزند تا کارش را بدون هیچ غلط تایپی و یا همان طرحی که در ذهن دارد، ارائه دهد و نگاه بهت زده حروفچین که همه شگردها و تکنیکهای نویسندگی را به زیر سوال میبرد و در آخر، نویسنده بهت زده بعد از یک سال سر و کله زدن برای صفحه بندی و نوع کاغذ و فونتها متوجه میشود که این ناشر، ناشر نیست و به دلیل معرفی که واسطه این همکاری بود، قراردادی هم در کار نیست و ازه قضیه پیدا کردن یک ناشر واقعی که مهرش را پشت کتاب بزند، تا کتاب معتبر باشد! و بعد هم اختلاف سر گران شدن کاغذ، بالا رفتن قیمتها و در نتیجه سر کیسه کردن نویسندهای که کتابش حدود یک سال زیر دستگاه چاپ تحت فشار قرار میگیرد و بعد هم در بازار کتاب که بالاخره نام ناشر معتبری که کتابهای «عظمت خود را دریابید» و «چگونه موفق شویم» پشت جلد کتابم خورد که هر سال باید چند جلد از «ضمیر چهارم شخص مفرد» را برای فروش به غرفه ناشر در نمایشگاه کتاب ببرم و طوری روی میز بچینم که نظر خوانندگان ادبیات داستانی را جلب کند و شاید بشود گفت تنها دریچه توزیع کتاب اولم همین است. بعد هم تحمل حرف ناشران دیگر که کار شما ضعیف است چون فروش نکرده، شما شناخته شده نیستید.
اما در دل این داستان یک داستن دیگر هم پیش میآید و آن هم کتاب دومی است که نشر نیلوفر درمیآورد. بعد از سه چهار بار رد شدن از زیر نگاه ویراستاران و حدود ده بار بازنویسی و شش بار حروفچینی و صفحهبندی و تغییر اندازه فونت و غیره که به دلیل وسواس و نوع کارم، برعهده خود بوده، بالاخره ناشر با چاپ کتاب موافقت میکند. اما به دلیل روش مسبوق به سابقه و اعتبار چندین ساله ناشر، با برعکس چاپ شدن اسم نویسنده موافقت نمیشود. نویسنده توضیح می دهد که این برعکس بودن دلیل دارد. مثل آدمی که جلوی آینه بایستد و خیال کند دارد به تصویر خودش نگاه می کند، اما درواقع این تصویر، برعکس شده ای از اوست. چیزی که او نیست و او خیال می کند هست. اما ناشر نمی پذیرد. مثل اینکه به بانک بروی و بخواهی از شماره حسابت پولی دربیاوری، ولی امضایت را قبول نکنند. نویسنده از اینکه امضایش مورد قبول ناشر قرار نگرفت، عصبی میشود و دلش میخواهد اصلن کارش درنیاید. اما از یکی از اصول یوگا استفاده میکند و افکارش را رها میکند. سعی میکند امواج فکریاش ناشر را آزار ندهد و بگذارد فلسفه آینهوار چاپ شدن نام نویسنده در ذهن او جا بیفتد. ام نویسنده همینجاست که متوجه میشود به سر خیابان رسیده، اما خیابانهای دیگری هم هستند که برای عبور از آنها باید برفهایش را پارو کرد. چرا که جوان بودن همیشه در ذهن کسانی که مویی سفید کردهاند، بیتجربگی و بیمطالعه بودن را تداعی میکند. نمیدانم اگر برفی هم به سرما میریخت، نظرها و نگاهها را برمیگرداند یا نه. کما اینکه میبینیم آقای صفدری، نویسنده خوب، کتاب مشکلی نوشته است که برنده جایزه مطبوعاتی هم شده. اگر همین کتاب را دوست جوانی مینوشت، زبان شاعرانه کتاب را زبانی ناپخته و پیچیده و چپ اندر قیچی قلمداد میکردند. یا نبودن روایت و شخصیتپردازی که نقطه قوت کار است به عنوان نقطه ضعف مطرح میشود.
بعد از انتشار کتاب، نویسنده متوجه می شود که اسمش همانطور که می خواسته چاپ شده، انگار وقتی که ناشر خوابش برده، اسم خودش را برعکس کرده و آینه ای روبه روی خودش گذاشته که ناشر متوجه این اعواج نشود. اعواجی که در همه سطح های جامعه نویسنده دیده می شود...