یادداشتی بر رمان «آ» نوشته لیلا صادقی
«آ» بیشک رمانی خاص است برای مخاطبانی خاص و با حوصلهی اندک و کتابخوانی و کمخوانی مسری امروز جامعهی ما، حتما جسارت میخواهد که رمانی بنویسی که شاید خوانندهی چندانی نداشته باشد. اما لیلا صادقی، نویسندهی این رمان در طول تقریبا بیستسال سابقهی نویسندگی، نخبهگرایی را در نوشتن برگزیده و در سبک نوشتنش تغییری نداده است. و این تغییرنکردن بهحتم نشانگر حرفهای بودن نویسنده است که بیتوجه به حباب مخاطب، روال معمول کار خودش را دنبال میکند.
«آ» ساختاری ترکیبی دارد. ساختار اصلی آن همان ساختار دایرهایاست که خود صادقی در پایان رمان هم با توضیح اینکه آ در آخر به همان نقطهی اول کتاب یعنی صحنهی خودکشی کاراکتری دیگر در میدان آزادی میرسد، بر آن صحه میگذارد. در پنجداستان متفاوتی که تعریف میشوند خط واحدی وجود دارد که مثل نخ تسبیح اتفاقات و آدمها را به هم وصل میکند. درواقع رمان، مجموعه داستانی است که داستانهای آن بهواسطهی مکان و زمان مشخص بههم متصل شدهاند. نویسنده برای نشاندادن این نقاط اتصال، تصاویری را ابتدای هر فصل قرار میدهد تا بدون توضیح مستقیم، مخاطب راحتتر ارتباط بین آنها را کشف کند. ضمن اینکه از پیرامتنهایی هم برای ناگفتهها و ننوشتهها و گشودن لایههای پنهان داستان، استفاده کرده که البته بهنظر میرسد بیشتر بر ابهام کار افزوده و پیرامتن ناپیوسته است؛ مثل اشارههایی که در پاورقی به کتابهای خود نویسنده شده است. (صص۶۴ و ۸۶).
کاراکترها در واقع تیپهایی از آدمهای گرفتار در سنت و فرهنگ جامعهی امروز ما هستند که همگی در سکوتی شاید ناخواسته بهتنهایی با مشکلاتشان میجنگند، و دوراهیهای زیادی دارند که در آخر گویی راهی جز مرگ و خودکشی نمییابند یا شاید بهشکلی رهایی از پیلههای تنیده بهدور خودشان؛ دختری که مورد تجاوز قرار میگیرد (هرچند که با اشارات نویسنده چندان هم ناخواسته نبوده)، فردی که ترنسکشوال است و هویت جنسی متناقضی دارد (که با توجه به توضیح نویسنده در مورد چهره او، اینکه معلم مدرسهای پسرانه باشد، باورپذیر نیست)، زنی که سرطان دارد و مجبور است بچهاش را سقط کند، پسری که کودکیاش را در نبود پدری معتاد که خانوادهاش را ترک کرده، از دست داده و به تلخی گذرانده و مردی که بدون خانوادهاش مهاجرت کرده و تبعید شده.
«… انگار قرار بوده به یک نقطهی اشتراک با بقیهی شخصیتهای داستان برسد، اشتراک در دیدن یک چیز، اشتراک در بودن همزمان همهی شخصیتهای پراکنده در یک مکان، اشتراک در داشتن یک آ در جایی از وجودش، نه برای اعتراض، نه برای شادی، نه برای غم، تنها برای دیدن…» (ص۷۸).
اما با تمام شالودهشکنی و نوآوری نویسنده در ساختار و روایت (بهنظر میرسد این تجربهی ساختارشکنی در روایت چندان هم خوب از کار درنیامده)؛ کاراکترها و مشکلات و درگیریهایشان، تیپهای اصلی و فرعی پرتکراری هستند که میشود نمونههای بیشماری از آنها در فیلمها و رمانهای دیگر نام برد؛ ترافیک و دورهمی و گفتوگو در تاکسی، زنی با مقنعهی چانهای که مثل همیشه حرفش در دفاع از جنگ و حمایت از بازماندگانش است. پسربچههای دوچرخهسوار و مادرهایشان با دیالوگهای زیاد شنیدهشده. بچههای کار. دختری که برای کار به خانهی پسری میرود و بانو خطاب میشود و مورد تجاوز او قرار میگیرد؛ اویی که انگار در گذشته به او هم تجاوز شده بوده. حتی بارداربودن زن و سقط اجباری. شاید اگر صادقی در اجرای ایده و قصهپردازی تامل بیشتری میکرد، میتوانست این تکرار را پنهان کند اما بهنظر میرسد او در این رمان بیش از محتوا به فرم و ساختار توجه کرده است و همین تمرکز بر فرم، خودآگاه یا ناخودآگاه نویسنده را از فکرکردن به قصههای نوتر و مواجهشدن با مشکلات کاراکترها از دیدگاهی جدیدتر بازداشتهاست. همین بیتوجهی گاهی حتی در زبان هم خود را بهنمایش میگذارد. برای مثال دونمونه تشبیه در رمان میخوانیم که بدون وجهشبه یا وجهشباهتهایی خیلی دور هستند که هیچ حسی را منتقل نمیکنند.
«پسری که تیشرت بتمن پوشیده و موهایش را آنقدر ژل زده که سرش عین دورنمای برجهای سربهفلک کشیدهای بهنظر میرسد که مسافری از آنطرف شیشهی هواپیمایی در حال پرواز میبیند…» (ص۱۷).
«فروشنده کیف را بهسمت در مغازه پرت کرد و کیف انگار که لاشهی جویدهشدهی گورخری زخمی باشد، زیر پای چند مشتری لگدمال شد…» (ص۵۱).
هرچند که تسلط نویسنده بر ادبیات فارسی و شعر گاهی زیباییهایی به متن افزوده که غیرقابل انکار است. این زیباییها و خیالانگیزشدن و شاعرانگی در دوداستان ابریشم که برای خودکشی به بالای ساختمان رفته و داستان پروانه که اسم بچهی در شکمش را لیلا گذاشته، بیشتر نمود دارد.
در داستانی که ابریشم برای دیدن عکسها به خانهی مردی بهنام افشار میرود، توصیف حشرات و تشبیه آندو به حشرات و رفتارهای غریزی و همآغوشیشان، جالب است.
«… مثلا پروانهها بهخاطر پریدن از یک شاخهی گل به شاخه گل دیگر، رفتاری سخاوتمندانهتر دارند نسبت به ملخها که در جاهای خشک و بیابانی روی جفتپا میتوانند خودشان را از پایین به بالا هل میدهند، در عوض ملخها بهتر در شرایط سخت گلیمشان را از آب بیرون میکشند. حلزونها بهخاطر کندی حرکتشان، غذای کمتری میخورند نسبت به زنبورها و بههمین دلیل انرژی کمتری برای شروع هر رابطهای دارند، اما زنبورها مدام غر میزنند و کار را به جاهای باریک میکشانند.»(ص۳۳)
یا در جایی در همین داستان، نویسنده از توصیف گیاه عشقه و موضوع عشق و عادت که بهوفور در شعر و نثر فارسی آمده، وام گرفته و بهخوبی هم در داستان بهکار برده است.
«در حینی که دلش میخواست کسی به او بگوید که این عادت نیست، یک آی مارپیچ است! یک آیی که مدام دور او میپیچد و بهتدریج او را زیباتر میکند… یک حس عمیق و نادر! چیزی که تکان میدهد، منهدم میکند، میسوزاند…»(ص۳۸)
صادقی در پایان آ به مدخلی از «ب» رسیده است که دنبالهداربودن رمان را در ذهن مخاطب متصور میکند اما شاید تجربهگرایی نویسنده او را به سمت ساختار و روایتی دیگر سوق دهد.