آثارلیلا صادقی

گفت و گوی پرویز گراوند با لیلا صادقی

 

 

سایت ادبی نورهان، تابستان 1399

 

Ms.sadeghi 12

۱- به نقل از پل ریکور در کتاب دنیای متن ترجمه بابک احمدی: «جامعهای که در آن روایتگری مرده باشد، جامعهای است که افراد دیگر توانایی مبادلهی تجربههایشان را ندارند و با یکدیگر در تجربهای مشترک سهیم نیستند». این فقدان روایت چگونه ادبیات را تحت تأثیر قرار میدهد؟

روایت از ویژگی‍های بنیادین مغز انسان است و انسان به‍واسطه‍ی ویژگی‍های جسمی خود جهان اطراف را می‍فهمد و جهان را مانند بدن خود مفهومی سازی می‍کند، برایش سر و پا قائل می‍شود، دست و چشم به آن می‍دهد و می‍گوید «دست روزگار من را چنین کرد» و «این قصه سر دراز دارد» یا «سر نخ را بگیر». از آنجایی که سر انسان بالاترین نقطه بدن اوست و چشم‍ها در سر انسان باعث دیدن و فهمیدن اطراف می‍شوند، شروع هر پدیده‍ای را سر آن تصور می‍کنند و می‍گوید «سر دو راهی ایستادم»، «سر بطری را باز کردم»، «سر چهل سال ازدواج کرد» و غیره. همین جسمی شدن با دست و گوش و پهلو و غیره نیز ایجاد می‍شود و اعضای بدن به دیگر پدیده ها جسم می‍دهند و بعد برایش روایتی ساخته می‍شود. درواقع، انسان در ماهیت خود روایتگر است و روایتگری ذهنی امکان تفکر را برای انسان فراهم می‍آورد، اما اینکه جامعه ای نتواند روایتگر باشد، یعنی جامعه ای که قرار باشد یکی از ویژگی‍های بنیادین خود را فراموش کند، امکان تداوم ندارد. اگر به هر دلیلی عدم روایتگری به واسطه بسته شدن فضا و محدود شدن بیان ایجاد شود، بقای یک جامعه غیرممکن می‍شود. درواقع، هنر و روایت به نوعی نشان دهنده انطباق انسان با طبیعت است برای ادامه بقای خود و ریشه هنر در بازی هایی است که انسان‍های اولیه و کودکان برای شناخت جهان انجام می‍داده اند، یعنی هنر یک رفتار شناختی است و مغز انسان که بنا به انطباق انسان با طبیعت تغییر می‍کند، به مرور زمان سرشت روایی پیدا کرده و انسان به موجودی ناطق و خردمند تبدیل شده است. در این صورت، چگونه می‍شود جامعه ای را تصور کرد که فاقد روایت باشد؟ روایت باعث انسجام و هویت یک جامعه می‍شود و در طول تاریخ انسان‍ها به واسطه روایت‍های مشترکی که ایجاد کرده اند، قومیت، ملیت و هویت پیدا کرده‍اند و سعی کرده‍اند به واسطه همین روایت‍های مشترک یکدیگر را حمایت کنند. از قبایل بدوی گرفته تا انسان مدرن امروزی، همگی از روایت‍هایی که پیوندی میان افراد یک گروه ایجاد می‍کند، حفاظت می‍کنند. در جامعه‍ای که چند شقه باشد و روایت مشترکی میان مردم آن وجود نداشته باشد که همه را به هم پیوند بزند، باید منتظر یک فاجعه باشیم. اگر نخواهم راه دوری بروم، از جامعه‍ی خودمان مثال می‍زنم که همیشه تقابلی میان افراد وجود داشته و کمتر روایت مشترکی میان مردم دیده می‍شود. مردمی که در یک کشور زندگی می‍کنند اما تعلقات مشترک اندکی دارند. شاید گفتمان قدرت تلاش کند که با ایجاد روایت‍های مشترک مذهبی، آیینی و اعتقادی میان خود و مردم پیوند بزند، اما حضور یک روایت نباید به معنای حذف دیگر روایت‍ها باشد که در این صورت، همان اتفاقی می افتد که به مرور در جوامع غربی نسبت به مهاجرت ایجاد شده است. چراکه برخی مهاجران در صدد تحمیل روایت‍های خود و از بین بردن روایت‍های میزبان بوده‍اند و این به مرور باعث نگاه مهاجرستیزانه شده است. اگر روایت‍ها بتوانند به صورت موازی در کنار هم حضور داشته باشند که همان دموکراسی است، شاهد توسعه فرهنگی خواهیم بود. به عنوان مثال، روایت سیاوش و امام حسین در جایی از تاریخ ایران با یکدیگر همپوشانی هایی پیدا می‍کنند تا مردم ایران بتوانند روایت تازه را بپذیرند و به بخشی از حیات فکری خود تبدیل کنند و این روش دیگری است که امکان تغییر را فراهم می‍کند.

اما درحال حاضر، در جامعه خود شاهد شرایطی هستیم که برخی «خودی» و برخی «دیگری نامطلوب» هستند و این تقسیم بندی در نوع تفکر اهالی هنر، وابستگی مالی، استفاده از امکانات اجتماعی و نیز شغل‍هایی که وجود دارد، دیده می‍شود، از جمله نویسندگان وابسته و مستقل، جوایز وابسته و مستقل، استادان وابسته و مستقل، حمایت مالی وابسته و مستقل و الی آخر که این تقسیم بندی از سوی کسانی است که منتقد گفتمان قدرت هستند، اما از سوی دیگر، کسانی که بخشی از گفتمان قدرت هستند، به نوعی دیگر این «خودی» و «دیگری» نامطلوب را دسته بندی می‍کنند، از جمله نویسنده متعهد و معاند، رسانه‍ی ملی و رسانه معاند، موضوع ارزشی و غیرارزشی و غیره. این دو شقگی ریشه در فقدان یک روایت مشترک در میان مردمی است که زیر یک پرچم زندگی می‍کنند ولی حتا در باور به پرچم خود نیز دارای دوشقگی هستند. این دو شقگی و فقدان روایت مشترک نگران کننده است و از «خودتهی شدگی» را به دنبال خواهد داشت که در ادبیات نیز طبیعتن منعکس می‍شود و ادبیاتی را به همراه خواهد داشت که از نقصان‍های بسیاری رنج می‍کشد و دارای دو شقگی است. روایت داستانی که قرار است ابعاد زمانی، مکانی و علیت یک روایت را به واسطه‍ زبان نشان دهد، در بخش‍هایی با انسداد مواجه می‍شود که این انسداد تنها گاهی می‍تواند به شگردهای نویسندگی تبدیل شود و در بیشتر مواقع به آسیب‍هایی تبدیل می‍شود که برای فرار از آن‍ها مولف بخش‍های بسیاری از روایتش را مسکوت می‍گذارد. در شعر، روایت شکلی متفاوت دارد و «علیت» ناشی از کنش فردی در شکل گیری یک موقعیت شاعرانه اهمیتی ندارد، بلکه هر آنچه صحنه ای را به صحنه بعد حرکت می‍دهد، در شعر روایت تلقی می‍شود، چه این حرکت به واسطه علیت ایجاد شود و چه به واسطه تصادف، می‍تواند برای خلق یک روایت تازه، به واسطه‍ی قوه استنتاج مخاطب منجر به پرکردن شکاف میان صحنه های تصادفی بشود. اگر در جریان شکل گیری روایت خللی وارد شود، چند شقگی باعث ایجاد شکافی پرنشدنی در ساختار اثر می‍شود و درنتیجه، ادبیاتی معلول متولد می‍شود.

2- داستان ( آ) ی شما را که می خوانم در جمله هایی ، شخصیت ها یا وقایع مربوط به آنها از زبان شما به نتایجی فلسفی ختم می شوند، (اساس و بنیاد هستی بر فنر نهاده شده و جنب و جوشی که سراسر وجود را فرا گرفته به همین مناسبت است پس کمال واقعی را در پرتاب سدن باید جستجو کرد) و قتی چنین جملههایی از شما و همچنین کلیت کار شما را در نظر می آورم به یاد این جمله از لیوتار می افتم: (هر هنرمند یا نویسنده پست مدرن در مقام یک فیلسوف است) ‌نظر خودتان در رابطه با این اندیشه ی فلسفی در کارتان چیست؟ آیا این دغدغه را به عنوان یک مولفه برای خود پذیرفته اید؟

به هرحال برداشت مخاطب هرچه باشد، بخشی از اثر است و من تعیین نمی‍کنم که مخاطب به چه سمتی باید حرکت کند، اما آنچه برای من به عنوان مولف و نه منتقد اهمیت دارد، شناخت جهان پیرامونم است و من این شناخت را به واسطه آثارم به نمایش می‍گذارم. مخاطب هم به نوبه خود برای شناخت جهان من می‍تواند به سراغ آثارم برود. متاسفانه برای برخی از مخاطبان این بدفهمی از آثارم بوده است که گرایش اصلی در آثارم با فرم اثر بوده است، که این دیدگاه را بدفهمی بزرگی نسبت به تفکر و چیستی انسان می‍دانم. فرم یا بدن به تنهایی مفهومی ندارد و فرم و محتوا لازم و ملزوم یکدیگر هستند که یکی بر ساخت دیگری تأثیر می‍گذارد. طبیعی است که اگر رمانی می‍نویسم با محوریت «آ»، چیستی «آ» در فرم اثر تأثیر می‍گذارد تا محتوا را تقویت ببخشد و تأکید بر محتوا به تنهایی، یک اثر را به یک کبوتر نامه رسان تقلیل می‍دهد. انسان تنها ذهن و تفکراتش نیست، همانطور که در اندامش خلاصه نمی‍شود. انسان در تلفیق اندام و افکارش شکل می‍گیرد. افکار انسان در اندام او و اندام او در شکل‍گیری افکار او دخیل هستند. این بحث مطول است و باید به شکلی مفصل به آن بپردازم. اما درباب آثارم، فکر می‍کنم همانطور که فهم و شناخت انسان از جهان اطرافش به واسطه اندامش شکل می‍گیرد، به مفهوم سازی ذهنی می‍انجامد و در نهایت معنا ایجاد می‍شود که با صورت زبانی متجلی می‍شود، ادبیات هم همینگونه است. ادبیات به واسطه صورتش مخاطب را به معنایش و همچنین به زیرساخت‍های مفهومی خود می‍رساند، پس کسانی که ادبیاتی را فرمگرا می‍نامند، یا نویسندگانی که خود را فرمگرا تلقی می‍کنند، نسبت به تفکر و فهم آن‍ها از جهان باید به تردید نگریست.

3. ( آ) به هر حال بخشی از آحاد جامعه را نیز تداعی می کند( دخترک فقیر و برادرش و در مقابل آن پسری که آدامس جویده شده را در می آورد و می چسباند به پیشانی دختر)_ ( یک دختر از اون بالا خودش رو پرت کرد پایین و روی آسفالت متلاشی شد) _ ( من سعیدم و این برنامه رو برای برنامه ی خوب پگی تاک می فرستم که ببینید ما کجا زندگی می کنیم) .تقابل فقر و غنا از یکسو و بی تفاوتی و تماشاگر بودن و بدتر از آن آزار و اذیت کردن انسان های درمانده و لذت بردن و سرخوش شدن یا به عنوان سرگرمی به سرنوشت آن ها توجه کردن ، این بخش دردناکی از واقعیت جامعه ی ایران کنونی ست . بر این مساله ی اجتماعی درنگ کنیم .چرا انسان ایرانی و چگونه به این وضعیت دردناک رسیده است( ایم).؟

انسان ایرانی نتیجه تاریخی است که پشت سر گذاشته و تاریخ ایران نیز نتیجه تعاملاتی است میان ایران و دیگر نقاط جهان از ابتدا تا کنون. هویت من ایرانی را این تعاملات، این تاریخ و این جبر گریزناپذیر می‍سازد و البته این بخشی است که در تمام ایرانیان همگانی است و باعث خلق و خو و رفتارهای مشابهی در این مردم می‍شود. اما این به آن معنا نیست که انسان نتواند ویژگی‍های جبری خود را تغییر دهد، بلکه با شناخت آن‍ها می‍توان بر آن‍ها غالب آمد و اصلاحات یا تغییراتی را ایجاد کرد. اما همانطور که گفتم، شناخت شرایط است که باعث تغییر شرایط می‍شود و شناخت شرایط به واسطه‍ آموزش همگانی، فردی، مهاجرت و عواملی از این دست مشخص می‍شود. از آنجایی که آموزش همگانی در کشور ما وضع اسفناکی دارد، کودکانی که مردم آینده ما هستند، چگونه می‍توانند به چنین شناختی برسند؟ آموزش فردی هم اصولن مربوط به اقلیت جامعه است و مهاجرت نیز در صورتی که به هدف تحصیلات بهتر باشد، امکان نگاهی با فاصله به جامعه ای را ایجاد می‍کند که در حال اضمحلال است، جامعه ای که قربانی تاریخ و شرایط جبری خود شده و امکان تغییر در آن مهیا نیست چرا که زیرساخت‍ها این امکان را فراهم نمی‍کنند. از آن گذشته، بسیاری از کسانی که مهاجرت می‍کنند، به گونه‍ای ارتباطشان با شرایط کنونی جامعه قطع می‍شود و پیوسته نسبت به تمام مسائل دچار توهم توطئه هستند. به عبارتی گاهی زبان مشترک میان کسانی که داخل ایران زندگی می‍کنند و کسانی که سالیان متمادی مهاجرت کرده اند، وجود ندارد و از آنجایی که به لحاظ تاریخی در ذهن شناختی انسان ایرانی دموکراسی معنایی ندارد، هیچ یک توانایی درک طرز فکر دیگری را ندارد و اینچنین است که انسان ایرانی، یک انسان ازهم گسیخته است که وقتی وارد جوامع دیگر می‍شود، در آن منحل می‍شود.

 4- نمی گویم همه  اما اکثر شاعرانی که به هر حال قایل به حرکت خاصی در شعر هستند ، از جمله ساده نویسی ( همچنین جبهه ای که مخالف آن است) شعرهای با اسم های فلان و بهمان دهه ی اخیر به ویژه، شعر زبان و همچنین مخالفان آن ، عمدتن مبنی بر نوعی استبداد ذهنی ِ برآمده از کتمان دیگری ست.در ادامه ی بیانیه ها و مانیفست ها، کار هنریِ ( شعر) در خوری عمدتن( نه همه) ارایه نمی شود و به جای توضیح خود به نفی و کتمان دیگری پرداخته می شود که البته کتمان، لزوما نقد محسوب نمی شود.نظر شما درباره ی اینگونه برخوردها و پیشامدهای ادبی چیست؟  ریشه ی این برخوردها در چه عواملی ست؟ چرا این خواست استبدادی در ذهن و زبان هنرمند ایرانی هنوزاهنوز به انحاء مختلف ، بروز و نمود دارد؟

عدم پذیرش دیگری یکی از ویژگی‍های فرهنگی و شخصیتی مردم ایران شده است. مرزهای بسته و یکسان سازی یونیفرم فکری افراد باعث شده که فهم و درک دیگری برای ما دشوار باشد، چراکه به چنین برخوردی عادت نکرده ایم و از کودکی تحت سلطه یک نوع تفکر بزرگ شده‍ایم. این تحت سلطه فکری بودن در مراحل متفاوت زندگی همواره وجود داشته است، و این تک فکری بودن همواره به ما تحمیل شده و ما را نیز تک‍ساحتی بار آورده است. در مدارس کشورهای دیگر، از ابتدا احترام به حقوق متفاوت، وجود افکار، فرهنگ‍ها و شخصیت‍های متفاوت، گرایش‍های اعتقادی متفاوت و همچنین وجود نظام‍های خانوادگی متفاوت به کودکان آموزش داده می‍شود، درنتیجه گرایش غالب بر این است که افراد بتوانند دیگری را بپذیرند و خود را محور هر تعاملی قرار ندهند، گرچه تمایلات عدم پذیرش دیگری نیز ممکن است در افرادی به دلیل تربیت خانوادگی یا شرایط شخصی خاص در افرادی در هر کجای دنیا وجود داشته باشد. هنرمند ایرانی نیز در وهله اول یک انسان است که در بخشی از جهان با شرایط و تاریخی خاص به دنیا آمده و رشد کرده، پس پذیرش دیگری ادبی نیز برای او با خلل مواجه می‍شود و البته این متفاوت است با آنچه که در غرب شاهدش بوده ایم که یک سبک، به دلیل شکست سبک دیگر شکل گرفته و آن را انکار کرده است. ما سبک‍هایی را ایجاد نکرده ایم یا سبک‍هایی از دل سبک‍های شکست خورده در مملکت ما بیرون کشیده نشده است. سبک‍های ما از دل تاریخ و حرکت‍های اجتماعی ما زاده نشده اند، گرچه گسترش آن‍ها ریشه در نیازهای اجتماعی ما داشته اند. به عنوان مثال، در دوران مشروطه تحت تأثیر توسعه صنعت چاپ، مطبوعات، ترجمه آثار و مواجهه با ادبیات غرب سبکی نو به ادبیات فارسی پیشنهاد می‍شود که البته زمینه اجتماعی آن نیز به واسطه آشنایی با فرهنگ غرب ایجاد می‍شود. ما درباره زندگی در عصری حرف می‍زنیم که سلیقه های هنری متفاوت در تقابل با یکدیگر قرار دارند و در پی ساقط کردن یکدیگر هستند، نه اینکه از شکست‍های یکدیگر الهام بگیرند برای تکامل خود.

5- نمی دانم‌کجا نقل کرده اید (منبعش را در خاطر ندارم) ولی این جمله را از شما خوانده ام و به یاد دارم که گفته اید:( ارزش انتقادی و هنری بسیاری از شعرهای زنانه کم است) . منظور از شعرهای زنانه چیست؟ دلایل شما در کم بودن ارزش انتقادی و هنری این گونه شعرها چیست؟

متاسفانه این تحریف از سوی خبرگزاری ایسنا انجام شده بود. در آن مصاحبه که اگر درست یادم باشد با حسن همایون انجام شده بود، پس از صحبت کردن از مخالفتم با جداسازي شعر و ادبيات زنان و مردان که بر نابرابري اجتماعی آنان دامن مي‌زند، گفته بودم مقوله ای به نام شعر مردان نداریم، درنتیجه حرف زدن از شعر زنان به گونه ای نگاه ویترینی به زن است. خودم نیز تا جایی که ممکن باشد، در محافل و مناسبت‍هایی که مخصوص زنان باشد، شرکت نکرده ام به غیر از یکی دوباری که برحسب اتفاق بود. یکی از آن‍ها سخنرانی تدکس تهران بود و هدفش جداسازی نبود، گرچه عنوانش تدکس زنان بود و آن را نیز نمی پسندیدم. اما سخننرانی در آنجا را برای رساندن حرفم به گستره وسیعی از مخاطبان زن و مرد پذیرفتم. در آن سخنرانی می خواستم بگویم که رمان خواندن چگونه از ما انسان های قدرتمندتری می سازد. اما در مصاحبه ایسنا که متاسفانه با تحریف منتشر شد، گفته بودم که به باور من، شعر زنانه شعری است که جهان زنانه را بازسازی می کند و الزاما تمامی زنان، چنین جهانی را به مخاطب ارائه نمی دهند، چراکه برخی از زنان خود مردانی را پرورش می دهند که جهان زنان را محدود کرده یا به زیر سیطره خود می برند. پس شعر زنانه مقوله‌اي جدا از شعر زنان است. سپس در ادامه گفته بودم که مطالعه مفهومي شعر زنان، به حوزه علوم شناختي، اجتماعي و حتا گاهي زبان‌شناسي اجتماعي بازمي‌گردد. اما اگر سخن از شعر و شاعري باشد، بسياري از شعرهاي زنانه، شايد بیشتر ارزش مطالعه اجتماعي داشته باشند؛ اما ارزش انتقادي و هنري آن‌ها کم‌تر باشد. این به معنای کم بودن ارزش انتقادی شعر زنان نبود، بلکه گفته بودم وقتی به صورت مفهومی و به قصد بررسی جهان زنانه به سراغ شعر زنان می رویم، ممکن است شعرهایی را انتخاب کنیم که به لحاظ زیبایی شناسی و نظریات ادبی ارزش انتقادی بالایی نداشته باشند، اما به لحاظ مفهومی موضوع خوبی برای مطالعه در حوزه مطالعات زنان باشند. این درباب شعر مردان هم می تواند صدق کند. بعد از انتشار مصاحبه با دبیر صفحه تماس گرفتم و به تیتر منتخب آن ها که نمی‍دانم غرض ورزانه بود یا خیر، اعتراض کردم، اما از تغییر آن سرباز زدند و نمی‍دانم علت چنین رفتار غیر حرفه‍ای چه بود. خوشحالم که این سوال را در اینجا پرسیدید و فرصتی شد این بحث را کمی باز کنم. متاسفانه در طی این سالها متوجه شده ام که درصد خطا در کار مطبوعات بسیار بالاست و تقریبا به ندرت مطلبی در مطبوعات از من چاپ شده که با مشکلی در تحریف یا بدفهمی خبرنگار مواجه نشده باشد.

 6- مجموعه ی ( گریز از مرکز) می توانست ترکیبی در هم تنیده از شعر و داستان باشد که موجب خلق موقعیت سومی ، سوای هر دو موقعیت شعر و داستان گردد اما خوان ها و بادبادک ها فاقد این انسجام اند که میشد حتا در دو مجموعه ی مجزا از هم به چاپ برسند ، پاسختان به این نوع نگاه درباره ی این مجموعه چیست؟

به نظر من موقعیت سوم ایجاد شده است. کلیت این اثر، طرح‍واره ای است از حرکت بادبادکی که به اوج می‍رسد و این بادبادک استعاره از چیزهای متفاوتی می‍تواند باشد که در قالب شعر به تصویر کشیده شده‍اند. در طی سی پله یا سی مرحله ای که بادبادک به اوج نزدیک می‍شود، هفت مانع وجود دارد که همان هفت داستان درون مجموعه هستند و تداعی گر هفت خوان رستم می‍توانند باشند. در واقع فرم این اثر خود زیرساخت‍های معنایی بسیاری را فعال می‍کند، بی‍آنکه به طور مستقیم نظام زبانی به آن اشاره ای کرده باشد و این چیزی است که مقصود من از صورت اثر است وقتی می‍گویم صورت از محتوا جدایی‍ناپذیر است. در همین مجموعه، بخشی از معنا به واسطه کلیت اثر ساخته می‍شود و همین کلیت اثر است که گریز از مرکز را با منطق الطیر عطار نیشابوری در بینامتنیت قرار می‍دهد. در هیچ یک از سطرها به منطق الطیر و این ارتباط اشاره نمی‍شود و اگر این ساختار کلی و فرم را از اثر بگیریم، بخش بزرگی از اثر از بین می‍رود.

 7/ وضعیت نقد آثار ( شعر، داستان،  ترجمه متون ادبی) و به طور کلی بحث و بررسی تولیدات ادبی را چطور می بینید؟ چگونه است که حواشی از متن ها بیشتر دیده می شوند به گمانم غوغا سالاری از جانب عده ای مهم تر از درنگ بر متون باشد. با توجه به تجربه اخیر شما درباره نقد یک کتاب و پر رنگ شدن حواشی نسبت به اصل نقد، نظر شما در این رابطه چیست؟

برای فهم وضعیت نقد باید زیرساخت ذهنی افراد جامعه را بررسی کرد. استعاره‍ی مفهومی «نقد ساختن است» براساس تعریفی که از نقد داده می‍شود، می‍بایست زیرساخت مفهومی افراد جامعه باشد، چراکه نقد به واسطه‍ تفسیر و ارزیابی اثر باعث ایجاد شناخت جهان متن و نیز ایجاد اصلاحات و تغییراتی در چگونگی شکل گیری اثر یا تأثیر آن بر اجتماع می‍شود. اما متأسفانه از آنجایی که ما در جامعه خود از دو شقگی رنج می‍بریم، با اسطوره های مقدسی مواجه می‍شویم که غیرقابل نقد هستند و این نه تنها در ادبیات، بلکه در تمام سطوح اجتماعی قابل رویت است. یک منتقد با هر جایگاهی در صورت نزدیک شدن به این اسطوره ها که بی عیب نیستند، به صورتی هدفمند مورد حمله واقع می‍شود، درصورتی که کار منتقد، پرسش کردن است به منظور اصلاح و بهینه سازی. درواقع، با مطالعه رفتار اجتماعی افراد نسبت به نقد فرهنگی، اجتماعی یا ادبی می‍توان به جایگاه نقد در ایران بپردازیم که با ناباوری می‍شود مشاهده کرد که زیرساخت ذهنی برخی از افراد درباره چیستی نقد، برمبنای استعاره مفهومی «نقد داد و ستد است» یا «نقد جنگ است» ساخته شده است که درنتیجه، در این زیرساخت، کیستی منتقد بیش از چیستی نقد مطرح است و اینکه در این نوع تفکر، به جای رسیدگی به موضوع نقد، الزامی برای واکنش درباره‍ی منتقد وجود دارد که نمونه های بسیاری درباب گرفتاری منتقدان در ایران می‍توانیم مثال بزنیم. درباب ادبیات نیز فضای مشابهی در جریان است با این تفاوت که گفتمان قدرت در ادبیات از نوع دیگری است که بنا به داد و ستدهای شخصی و گروهی و یا معاملات خاص شکل می‍گیرد. مثال ملموسی که برای خودم اتفاق افتاد، نقد کوتاهی بود که حوالی خرداد ماه در فضای اینستاگرام بر کتاب «گشودن رمان»، نوشته حسین پاینده با استناد به مقاله حسین بیات نوشتم و منجر به شکایت نویسنده‍ کتاب و حملات سایبری عده‌ای شد که به طرفداری از ایشان علیه من از هیچ کاری دریغ نکردند، از جمله جعل اسناد، منسوب کردن متون دیگران به من، شایعه پراکنی، تهدید، توهین و انتشار مطالبی که جایگاه علمی من را زیر سوال ببرند و حتا سخنرانی علیه من بدون اطلاع یا شاید هم تظاهر به عدم اطلاع از سابقه علمی و ادبی و حتا سنم و وانمود کردن به اینکه جوانی بیست ساله تازه وارد فضای ادبی شده، فریب روابط پشت پرده برخی دشمنان را خورده و به قصد مطرح کردن خود سعی در مچ گیری داشته. سرقت ادبی سابقه هزار ساله در نقد ادبی دارد و به شکل خنده داری این عده مطرح می‍کنند که جای مطرح کردن سرقت ادبی در پژوهش و مقاله نیست، زیرا جامعه خود به مرور متوجه سرقت خواهد شد، درحالی که خود همین افراد با سرقت های ادبی دانشجویی و یا دیگر همکاران «غیر خودی» برخورد می‍کنند. این نگاه، ریشه در تفکری خودمحور، سلطه طلب و تک قطبی دارد که جهان را بر محور «خود» می‍بینند و دیگری را نامطلوب تلقی می‍کنند. همین استاد منتقد در لایو خود بیان می‍کند که منتقد باید مشروعیت داشته باشد و نمی‍دانم چرا تصور می‍کند که این مشروعیت را امثال او باید صادر کنند، چراکه حضور بیست ساله من از سال 1378 در فضای هنری-ادبی و همچنین نقد تخصصی و نیز دانشگاهی ادبیات و هنر است که این مشروعیت را به من می‍دهد تا به عنوان منتقد نقدی بنویسم، نه نظر فلان استاد که در فلان موسسه منافع مشترکی با فلان نویسنده کتاب دارد و خود را موظف به واکنش غیرحرفه ای می‍کند. به طور کل، هدف من از نوشتن مقاله ای درباره‍ شبهات آن کتاب، نشان دادن اهمیت اخلاق پژوهشی و رعایت اصول تحقیق بود با این زیرساخت که «نقد ساختن است» تا دیگران از امثال این کتاب الگوی غلط برندارند و به امانت علمی بیشتر توجه شود. اما تلقی توهین از این نقد و سپس پرداختن به منتقد و نه نقد کتاب، نشان دادن نگاشت فضای مبدأ «جنگ» بر فضای مقصد «نقد» است. درواقع، یکی از مشخصه های جنگ رجزخوانی و کوچک انگاری دشمن است و در این مورد نیز چه نویسنده کتاب گشودن رمان در وبلاگش و چه طرفدارانش به تبع او از ذکر نام منتقد مبادرت کردند و در سیل شایعه پراکنی و یادداشت‍های پیکارطلبانه و حواشی بسیاری که ایجاد شد، منتقد را به عنوان «شخص مذکور»، «یکی از فارغ التحصیلان» و غیره مورد خطاب قرار دادند و حتا از ذکر نام کتابم نیز پرهیز کردند و آن را به عنوان پایان نامه ذکر کردند که این خود نشان دهنده ذهنیتی است که نقد را جنگ می‍داند و بر این باور است که «نیرزی تو و هرچه لشکرت پاک/ بر زخم گرزم به یک مشت خاک». این درحالی است که ما سالانه مجلات، کتاب‍ها و همایش‍های بسیاری نیز در حوزه نقد ادبی برگزار می‍کنیم اما نقد این کتاب به وضوح نشان داد که گویا همواره به جای نقد، به جنگ پرداخته شده است. در خبرگزاری‍ها بسیار به منتقد و نویسنده کتاب و نه نقد کتاب پرداخته شد و نهادهای مربوط نیز به جای بررسی نقد و یا کتابی که مورد نقد بود و جایزه‍ای که گرفته بود، در تماسی با من منتقد به منظور قبول داوری جایزه، پیشنهاد سمت هیات علمی همان جایزه و دیگر نقش‍هایی که به اصلاح وضعیت نقد منجر می‍شود، سعی در فعال کردن کارکرد نقد در جهتی دیگر داشتند، درحالی که با مسکوت گذاشتن موضوع اصلی، نقد را از کارکردش تهی کردند. از طرف دیگر، نویسنده‍ی کتاب به جای پاسخ علمی به نقد کتابش که می‍توانست زیرساخت ذهنی «نقد ساختن است» را نشان دهد و عنوان شود که درصورت تجدید چاپ کتاب، امانتداری علمی فراموش شده به منابع اضافه می‍شود و اشکال و ایرادی که در نقد به کتابش وارد شده بود، رفع و رجوع می‍شود، نقد آن کتاب را توهین، افترا و نشر اکاذیب تلقی کرد و از من منتقد به دادگاه شکایت کرد،گرچه پس از دوماه چالش‌های بسیار شکایتش را پس گرفت و شاید تنها گام مثبت در چالش‍هایی که پیش آمد، این بود که خود نویسنده نیز پذیرفت که دادگاه جای نقد علمی و تخصصی ادبیات نیست.

از این مثال که بگذرم، به عقیده من به طور کل اسطوره سازی در گروه‍های کوچک و بزرگ منجر به نقدناپذیر بودن می‍شود که خود نقد را از ماهیتش دور می‍کند و به زیرساخت‍های اجتماعی و فرهنگی ما آسیب می‍زند. در جامعه فعلی ما متاسفانه نقد گویا جایگاهی ندارد و بیشتر شرایط و جایگاه اجتماعی منتقد و نقد شونده است که بر اصل نقد و چیستی آن تأثیر می‍گذارد. در باور برخی از اهالی ادبیات، نقدها متاسفانه بنا به شرایط و دلایلی بیرون از خود «اثر» نوشته می‍شوند! و این نقد را از کارکردش تهی می‍کند. پرسش اینجا است که چرا موضوع آن نقد و بسیاری از دیگر نقدها پیگیری نمی‍شود و چرا استعاره‍ی «نقد جنگ است» در زیرساخت ذهنی مردم ما وجود دارد؟ پاسخ روشن است: خانه از پای بست ویران است و برای پنهان کردن این ویرانی، برخی حرکت به سمت حاشیه و فراموشی اصل موضوع نقد را ترجیح می‍دهند و این یعنی اصلاحات بی معناست. متاسفانه بی حافظگی در بیشتر جریان‍های اجتماعی ما نیز مورد استفاده‍ی طبقات مختلفی قرار می‍گیرد و فعال شدن استعاره «نقد جنگ است» نشان دهنده «خود»محوری و عدم پذیرش «دیگری» است و بسته شدن باب گفت و گو و تعامل که الزامش وجود «خود» در کنار «دیگری» است و نه تبدیل همگی به «خود».

 8/در استفاده از ظرفیت های مختلف نظام های دیداری ، خوانداری و نوشتاری در متن و در توجه به این ظرفیت ها چه ضرورتی می بینید؟از نظرگاهی متنی چون بادبادک بیست و هشتم گویا کهن الگویی ست با هیاتی نوین که انسان پسامدرن را با انسان غارنشین پیوند می زند،برای دیگری شاید حس و حال دیگری را رقم بزند. شما با این دغدغه ی ثبت، در ثبت این لحظه ها چه حس و حالی را تجربه می کنید؟

من خودم را نویسنده ای تجربه گرا می دانم که در پی کشف نسبت خود با جهان هستم و شعر و داستان برای من راهی است برای رسیدن به شناخت. طبیعتن بخشی از این شناخت ریشه در پیشینه تاریخی من دارد، بخشی در شرایط کنونی‍ام در جهان و بخشی در فهم من از این شرایط. به همین دلیل در آثارم سعی می‍کنم میان آنچه هستم و آنچه بوده‍ام و آنچه فکر می‍کنم باید باشم، پیوندی نو برقرار کنم که ادغام نظام دیداری و نوشتاری خود یکی از این تجربه هاست. از جمله دیگر تجربه هایی که سال‍هاست دغدغه آن را داشته ام، چگونگی ساخت روایت بواسطه سکوت است، بواسطه نگفتن که این نگفتن می‍تواند در ارتباط میان متون، فصل‍ها، در چیدمان متون و شگردهایی از این دست حاصل شود که من به آن داستان کلان می گویم. داستانی که با نگفتن ایجاد می شود و استنتاج مخاطب از پیوند میان متون باعث ساختن بخشی از روایت می شود. به عنوان مثال، در کتاب از غلط های نحوی معذورم (1390)، عنوان کتاب، مخاطب را درصدد یافتن غلط‍ هایی می‍کند که در خلال شعرها و داستان‍های کتاب وجود دارند و وجود چنین غلط‍ هایی به عنوان بخشی از زندگی باعث ساختن روایت‍هایی ناگفته در اثر می شود. در هیچ کجای اثر گفته نمی شود که چه چیزی غلط است و مولف از کدام وجه کتاب خود معذور است و این استنتاج مخاطب است که با یافتن این پاسخ، دریچه ای نو به روایت باز می‍کند و داستانی نو از دل کتاب بیرون می‍کشد. یا در کتاب ضمیر چهارم شخص مفرد (1379)، شش داستان در فهرست کتاب معرفی شده اند، اما در کتاب تنها چهار داستان وجود دارد و فقدان آن دو داستان معرفی شده، خود روایتی پنهان است که به واسطه قوه استنتاج مخاطب بازسازی می شود.

 9/ در شعر و داستان مسلما تجربه گرایی که از آن گفته اید، نمودهای متفاوتی دارد این تجربه گرایی با چه ویژگی هایی در شعر و همچنین داستان بروز می یابد که بتوان شعر یا داستان تجربه گرا را بر مبنای این ویژگی ها شناخت؟

تجربه گرایی در صورتی که به معنای تلفیق تجربه های پیشین و تجربه‍های نوین در تاریخ ادبیات و نیز آموزه‍های مولف باشد، می‍تواند در آینده ادبیات منجر به سبک‍ها و ژانرهای جدیدی بشود. به عنوان مثال، من بیژن نجدی را یک نویسنده تجربه گرا می‍دانم که به واسطه اولین کتاب داستانش با عنوان یوزپلنگانی که با من دویدهاند (1373) ژانری تازه به نام شعر-داستان را به ادبیات پیشنهاد می‍دهد. نجدی میان این دو ژانر چنان پیوندی ایجاد می‍کند که گرچه در زمان حیاتش مورد استقبال نبود، اما بعدها مورد توجه قرار گرفت و حتا وارد سینما هم شد. من به صورتی دیگر سعی در تلفیق این دو ژانر داشته‍ام، نه آنگونه که نجدی آن دو را در هم می‍آمیزد و داستانی شاعرانه می‍نویسد، بلکه به صورتی که هم شعر و هم داستان در موازات و گاهی از خلال هم حرکت کنند و نوع سومی را ایجاد کنند که از خلال ارتباط شعر و داستان ایجاد می شود. نوعی که از خلال سکوت، به واسطه پیوند و تلاقی این دو ژانر، به صورت روایتی پنهان در زیرساخت اثر ایجاد می‍شود و مخاطب را به عنوان کنشگری خلاق وارد بازی ساخت و ساز و خلق می‍کند. در این ژانر، شعر و داستان در عین جدایی، با هم یکی می‍شوند و روایتی تازه در ذهن مخاطب ایجاد می شود. به عنوان مثال، در کتاب از غلط‍ های نحوی معذورم (1390)، داستانی در چهل تکه در زیرنویس روایت می‍شود و شعر در چهل بخش در متن کتاب قابل خواندن است. شعر از سمت چپ کتاب شروع می شود و داستان از سمت راست. به عبارتی، کتاب دارای دو طرح جلد است که هر کدام از یک طرف شروع می شوند. همچنین تقابل‍های متفاوتی از جمله شب و روز، زن و مرد، خورشید و ماه و غیره که تقابل‍هایی هستی شناختی هستند، نوعی حرکت در اثر ایجاد می‍کنند که از دو سمت مخالف، به یک نقطه مشترک می‍توان رسید و این نقطه مشترک که از خلال حرکت شعر از چپ و داستان از راست کتاب شکل می‍گیرد، چیزی است که مخاطب باید استنباط کند در کجای اثر قرار دارد. درواقع، آنچه روایت تازه ای را از رابطه میان دو ژانر ایجاد می‍کند، همان جهان تازه‍ای است که مخاطب پس از بستن کتاب می‍تواند در آن زندگی کند و تا بی‍نهایت به خوانش و پرکردن فضاهای سفید بپردازد. این یافتن، به لحاظ بیولوژیکی باعث ترشح هرمون دوپامین و ایجاد لذت می‍شود، چیزی که هدف ادبیات است، اما در آثار من از خلال کشف فضاهای جدید این اتفاق می‍افتد نه الزامن بواسطه‍ی روایت زندگی شخصیت‍های داستان، و شاید برای همین است که من را به غلط فرم‍گرا می‍دانند و این بدفهمی ناشی از عدم درک معنای فرم و رابطه آن با محتواست.

 10/با توجه به گسترش فضای مجازی، نظر شما  در رابطه با نشرکتاب های الکترونیک در مقایسه با چاپ کاغذی کتاب چیست؟ سمت و سوی آینده ی نشر به کدام سو خواهد بود؟

درحال حاضر در بخش پژوهشی، کتاب‍های الکترونیک بسیار مورد استقبال هستند، اما متاسفانه در حوزه رمان و شعر دست کم در ایران کمتر از نشر الکترونیک استقبال می‍شود و به نظر می‍رسد که ویژگی لمسی کتاب کاغذی محبت خاصی بین خواننده و کتاب ایجاد می‍کند که شاید لازمه ادبیات است. با این حال به دلیل شرایط جهان کنونی آینده با نشر الکترونیک است، چراکه محیط زیست، صرفه اقتصادی، فضای محدود خانه برای نگهداری کتاب و بسیاری از عوامل دیگر این آینده را برای ادبیات ایران و جهان رقم می‍زنند. برای گسترش کتاب‍های الکترونیک باید به امتیازات و نقص های آن اندیشید و از این خلال، سعی در گسترش آن داشت. به عنوان مثال، کتاب‍هایی را نوشت که شکل کاغذی آن‍ها ناممکن باشد و مخاطب برای خواندن آن‍ها، هیچ راهی به غیر از رجوع به نسخه الکترونیک نداشته باشد. یا به عنوان مثالی دیگر، در صورت استقبال نویسندگان پرمخاطب از نشر الکترونیک، می‍توان مخاطب بازیگوش را که زمان زیادی را در فضاهای مجازی صرف می‍کند، به عادت کتاب‍خوانی در گوشی موبایل یا در لب تاپ مأنوس کرد و این گرایش به کتاب الکترونیکی، بخشی از انطباق بشر با طبیعت در تکامل روانی و اجتماعی اوست، چراکه در جهان کنونی که بیشتر وقت تمام افراد در مهمانی ها، سر کار، در خلوت و گاهی در خیابان و مترو در فضای مجازی می‍گذرد، قاعدتن هنر و ادبیات که بخش جدایی ناپذیر وجود انسان است، می بایست در همین فضا قابل ارائه باشد و این دوره گذار که به تعامل مجازی، وقت گذرانی، بازیگوشی و سرگردانی در اینستاگرام، فیس‍بوک و تلگرام می‍گذرد، طبیعتن باید روزی به پایان برسد و به عنوان سبک زندگی مدرن، جایگاهی خاص برای خواندن، نوشتن و فکر کردن پیدا کند.

 

 

تمامی حقوق این سایت متعلق به شخص لیلا صادقی است و هر گونه استفاده از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است