شنبه 2 خرداد 1388
"داستانهای برعکس" و اینکه چهجوری آقای الف عاشق ب میشود
# کدامیک از سه مورد زیر درست است:
ماجراها و وقایعی بوده که باعث شده تا شما داستانتان را این جوری بنویسید.
- شما میخواستهاید متفاوت باشید در نتیجه اینجوری نوشتید.
- اینترنت و نرمافزار خیلی در زندگی ما مهم شده پس شما آنها را وارد داستانتان کردید.
من کنکور تستی را دوست ندارم. ترجیح میدهم جوابم را تشریحی بدهم، چون نمره منفی نمی گیرم و میتوانم دقیق هم جواب بدهم. این کار به طور تدریجی شکل گرفت. من کار را از سال 1380 شروع کردم و کم کم کار به این سمتی پیش رفت که شما میبینید. اولش کار اینجوری بود که یک زوج در ماشین نشستهاند، تصادف میکنند و زن به کما میرود. زن در کما یکجور زندگی گیاهی را طی میکند. زندگیش به نوعی استعاری میشود . زندگی او به صورت تکه تکه برای خواننده روایت می شود و خواننده هم باید این تکهها را کنار هم بچیند تا بفهمد ماجرا از چه قرار است. وقتی کار به اینجا رسید، به فکر افتادم که از برنامههای کامپیوتری استفاده کنم. از قبل هم در کتاب "وقتم کن که بگذرم" از ابزار کامپیوتری برای نوشتن داستان استفاده کرده بودم و میان کلمه و تصاویر کامپیوتری یک نوع تعامل زبانی ایجاد کرده بودم. توی این کارم، دوست نداشتم که خواننده فقط با یک کتاب درگیر باشد؛ مخصوصا وقتی میبینم که موسیقی، سینما ، تئاتر و هنرهای دیگر چهجوری از امکانات هم استفاده میکنند. می خواستم نشان دهم که ادبیات فقط جوهر و کاغذ نیست و می شود از امکانات دیگر هم در تولید ادبی استفاده کرد. خیلی دلم میخواست از امکاناتی که در زندگی امروز ما حضور دارند، استفاده کنم. میخواستم از امکانات اینترنتی مثل لینک، از امکانات سی دی برای ارائه تصویر و موسیقی و غیره بهره بگیرم. چون کامپیوتر فقط یک کامپیوتر نیست. پشت کامپیوتر موسیقی و حرکت پنهان شده. احساس اینها خیلی به فضای کار من میخورد.
# زندگی "گیاهی" چطور به کامپیوتر ارتباط پیدا میکند؟
خوب وقتی طرف در کما بود، فکرهای مختلفی به سرش میآمد. گاهی هم چند فکر با هم میآمدند و به صورت شبکه ای به هم مرتبط می شدند. ما همین فضا را در کامپیوتر داریم. مثلا لینکهای مختلفی روبرویمان است و هر لینکی خود به چند صفحه میرود. گاهی چند لینک به یک لینک میرود...
# یعنی گاهی شما مجبورید بدون اینکه مطلبی را تمام کنی هی به صفحههای مختلف سرک بکشی.
بله. دقیقا. چیزی را به طور نصفه میخوانی بعد میروی سراغ چیز دیگر. هی با خودت درگیری که آن متن قبلی چی شد و اگر فلان لینک را فشار دهم به کجا میرفتم. البته من این کار را به این دلیل نکردم که اینترنت و کامپیوتر چنین فضایی را برای من ایجاد کرده بودند. شرایط داستانم اینگونه ایجاب میکرد. احساس میکردم کسی که توی کما است، اینجوری فکر میکند. یعنی فکرهایش همدیگر را قطع میکند و شاید نتواند هیچ فکری را تمام کند. البته خواننده نباید انتظار داشته باشد که بعد از چیدن این پازل داستانی در کنار هم به یک داستان کامل و منسجم برسد. چون این داستان، داستان های زیادی درون خود دارد. مثل زندگی خود ما که از یک داستان واحد تشکیل نمی شود.
# پس گزینه یک درست است؟
بله. ماجرا اینجوری پیش رفت. وقتی ایده در ذهنم شکل گرفت، دیدم که کامپیوتر خیلی به درد میخورد، مخصوصا اینکه شخصیت داستان هایم حروف الفبا بودند. وقتی روی این حروف کار میکردم، عکسهای جاوید رمضانی را دیدم و خوشم آمد. به نظرم آمد که آن عکس ها قابلیت داستانی شدن داشتند. روی این عکسها کار کردم. بعد موسیقی وارد کار شد و خلاصه اینکه کار به طور تدریجی شکل گرفت.
# ما در دنیای اینترنتی شبیه همین حروف الفبا هستیم. خیلی از آدمها برای ما فقط در حد یک آی دی هستند و هیچ وقت هم اسمشان را یاد نمیگیریم. مثلا ad1742. اینکه شما حروف الفبا را به عنوان شخصیتهای داستان انتخاب کردی، به این ماجرا ارتباطی داشت؟
شخصیتهای من هیچ وقت اسم نداشتهاند. در "ضمیر چهارم شخص مفرد" که اولین کارم بود، ضمایر "من"، "تو" و " او" شخصیت های داستانم بودند...
# آدم یاد قصههای کافکا میافتد که همهاش در مورد آقای ک و ادمهای بدون اسم دیگری میخوانیم...
همیشه خواستهام اسم ظاهری را از فرد بگیرم و با استفاده از امکاناتی که دارم به او ابعاد دیگری بدهم. شخصیتهای من میتوانند حروف الفبا باشند، عدد باشند و خیلی برچسبهای دیگری که میشود به آدمها زد. به نظرم میشود گاهی آدمها را با اسم ظاهریشان صدا نکرد. شاید اینجوری بیشتر هویتشان را افشا کنند، چون آدمها خیلی دلشان میخواهد که خودشان را پشت اسمشان پنهان کنند. مثلا در کتاب "اگه اون لیلاست، پس من کیام؟" اسم همه شخصیتها لیلا است؛ یعنی هیچکدام از شخصیتها اسم ندارند. چون وقتی قرار نیست یک لیلا با لیلای دیگر تفاوتی داشته باشد، اسم داشتن بیمعنی میشود.
# ... و توی این کار؟
توی این کار قطعا بهتر بود که آدمها اسم نداشته باشند. چون قرار بود که داستان در فضای کاپیوتری و با الهام از فضای اینترنتی جریان داشته باشد، بد ندیدم که هر ادمی اسمی متفاوت داشته باشد؛ مثل فضای مجازی که هر آدمی یک آی دی دارد که شاید شبیه اسم خودش نباشد. اما این ایده به نوعی دیگر در کتاب "وقتم کن که بگذرم" هم وجود داشت. توی این کتاب قصهای داشتم که شخصیتهایش آقای الف و خانم ب بودند و بقیه حروف الفبا از دل این دو شخصیت زاده می شدند. این فکر از همان داستان با من بود که اسم ما ترکیبی است از حروف الفبا و وقتی حروف الفبا در کنار هم قرار می گیرند، اسم ما شکل میگیرد. بعدش این فکر در من ایجاد شد که وقتی اسم آدمهای مختلف کنار هم قرار میگیرد، یک جمله را میسازند، انگار هر آدمی خودش یک جمله است. و اینجوری شد که ایده این کتاب به وجود آمد. توی این اثر، هر کدام از شخصیتها صفحه مستقل خودشان را دارند که دنیای خودشان است و در عین حال این دنیا با لینک به دنیای دیگر شخصیت ها وصل می شود. ولی از آنجایی که قرار است این حروف در خیلی از جاها کنار هم بیایند و یک جمله را بسازند، این حس را در ماخطب ایجاد میکند که خودش دست به کار شود و کلمات را کنار هم بگذارد.
# سخت شد...
یعنی من نمیگویم که جملهها چیهستند، اما وجود دارند. مثلا همین که خواننده کشف کند که خانم ب در کنار آقای الف وقتی کنار هم بیایند، میشوند: با. همین که فکر کنی این شخصیتها در کنار هم جمله میسازند و همدیگر را کامل میکنند، مدام تو را به فکر فرو میبرد.
# یعنی میشود با اسم آدمها بازی کرد؟ با دنیایشان...
همیشه با خودم فکر کردهام که هر چیزی میتواند یک جمله باشد. وقتی از کنار مغازهها رد میشدم با خودم فکر می کردم که اسم مغازه ها یک جمله است. مثلا وقتی عبارت "دریانی" را میدیدم به نظرم می آمد که این یعنی "اینجا مغازه دریانی است" و این جمله حتی می تواند ادامه داشته باشد که بیایید از اینجا خرید کنید و غیره. احساس میکردم که هرچیزی میتواند یک جمله باشد، حتی یک حرف الفبا. و سعی کردهام این را به شکلهای مختلف در کارم تجربه کنم. فکر می کنم که "داستانهای برعکس" خیلی پیچیده شده چون در طولانی مدت، ایدههای مختلفی را وارد آن کردم و کار مدام به پیچ و خم های مختلف روبرو شد. اما در نهایت، باز هم تأکید می کنم که شکل زندگی خودمان است.
# یعنی از خواننده جلو زده...
یعنی کار معماری خیلی منظمی دارد و ریزهکاریهایش زیاد است. ممکن است هر کس با یک گوشه کار ارتباط پیدا کند. ولی انکار نمیکنم که معماری کار خیلی پیچیده و ریاضیگونه است.
# خیلی از نویسندهها خواسته اند کارشان را به شکلی متفاوت ارایه کنند. مثلا ریچارد براتیگان به جای انکه یکی از کتابهایش را روی کاغذ چاپ کند، آن را روی بسته دانه کاشتنی چاپ کرد و اسم کتاب را گذاشت: لطفا این کتاب را نکارید. به نظر شما ارایه یک اثر به شکلی متفاوت چقدر جذاب است؟ شما در کتابتان سی دی دارید، موسیقی، عکس و فضای تو در توی یک برنامه کامپوتری...
حقیقتش این است که وقتی کتابی مینویسم خیلی به ارایهاش فکر نمیکنم، چون وقتی به ارایه کتابت فکر میکنی بدنت میلرزد و هیچ کاری پیش نمیرود. زمانی که روی این داستان کار میکردم فکر نمیکردم بتوانم زمانی "درش" بیاورم. برای نوشته شدن این کار مشکلات خیلی زیادی برای من پیش آمد. خیلی دلم میخواست یک سری از عکسها توی کتاب هم باشد. هزینه کار خیلی بالا میرفت. به مرور تصمیم گرفتم که همه عکسها روی سی دی باشد. خیلی از فرمها را به دلیل محدویتهایی که داشتم تغییر دادم، اما در نهایت کار با بهترین فرمی که به نظرم می آمد و امکانش بود، منتشر شد. شما میدانید که ناشرها تا چه اندازه محافظهکارند و اگر این کتاب، کتاب اول من بود ناشر آن را منتشر نمیکرد. من کاری را ارایه دادهام که دوستش داشتم و اصلا به این فکر نبودم که میخواهم متفاوت باشم.
# بعضی از کارها ارایه متفاوت را میطلبد. مثلا وقتی اسم کتاب "لطفا من را نکارید" است، حتما طرف باید به دنبال یک بسته بندی جدید باشد...
من هم خودم را ناچار میدیدم که کتاب را اینجوری چاپ کنم. اما برای چاپ این کتاب با مشکلات زیادی روبرو بودم. خیلی از جاها واقعا بریدم و دلم نمیخواست کار "در بیاید"، اما ادامه دادم و کار "در آمد". اما نمیخواستم نشان دهم که من متفاوتم و خاصم، چون به نظرم در فضای ایران کمتر کسی از فضای متفوت و خاص استقبال میکند. میخواستم کاری را انجام دهم که دوست دارم و خوشحالم که در نهایت این کتاب منتشر شد.
# معمولا در مقابل کارهای جدید موضع میگیرند، حالا ممکن است آن کار خوب یا بد باشد. شما نترسیدی که بر چسب بخوری؟
من یک جورهایی تکلیفم در ادبیات مشخص است. همه میدانند که لیلا صادقی اینجوری است و به همین دلیل خیلیها سراغ کارش نمیروند. خیلی ها این پیشداوری را در ذهن دارند که کارهای لیلا صادقی را نمیشود فهمید. برای همین برایم قابل پیشبینی بود که شاید خیلیها بدون اینکه کارم را خوانده باشند بروند و در جلسه نقد کتاب من شرکت کنند و درباره اش حرف هم بزنند. خیلی از این مسایل دیدهام. مثلا بعد از سفر اخیری که به آلمان داشتم خبرنگاری از روزنامهای زنگ زد. وقتی به او گفتم که در آلمان از کارم استقبال شده و گفتهاند که چقدر جالب است که اروپا مهد تکنولوژی است، اما یک ایرانی این کار را برای اولین بار انجام داده است، دوست خبرنگارمان بدون اینکه کتاب را دیده باشد، گفت: این کار که شده، احتمالا آنها ندیدهاند. در ایران همه شمشیرهایشان را از رو بسته اند تا وقتی که قرار است یک نفر در حال انجام کاری است "زودی" به او بگویند:" خوشحال نباش، خبری نیست. کارت تکرایه." ولی من در سفری که بعد از انتشار کتابم داشتم، ندیدم کسی موضع بگیرد. برایم جالب بود که همان فرصت کم همه کتاب را تهیه کرده بوده و خواندند. مشخص بود که همه کار را خوانده بودند و با آشنایی صحبت میکردند. اما در ایرن شرایط برعکس است. در خیلی از مواقع بدون اینکه کار را خوانده باشند و اصلا تخصصی در موردش داشته باشند، در جلسات شرکت میکنند و در موردش حرف میزنند.
# به هر حال آنها از این مرحله گذشتهاند که کار جدید را نپذیرند...
آنجا به کار خصمانه نگاه نمیکنند. خیلی تحصین هم نمیکنند، چون هر کار جدیدی لزوما خوب نیست. کار را با دقت نگاه میکنند و در موردش نظر میدهند. اما در ایران این تلقی وجود دارد که اگر زمانی بگویند "که تو کار جدیدی انجام دادهای"؛ یعنی تو کارت خیلی خوب بوده. برای همین می ترسند بگویند که کار تو جدید و نو بوده. پس "زودی" در برابرت موضع میگیرند. می توان گفت که این کار خیلی جدید است و حداقل کسی تا کنون آن را در ایران انجام نداده. اما این نکته دلیلی بر این نیست که این کار خیلی خوب و شاهکار بوده باشد. باید آن را خواند و دربارهاش حرف زد. به هر حال تجربه ای است که ارزش اندیشیدن دارد. چه خوب باشد و چه بد باشد.
# ادبیات به تجربه احتیاج دارد و خیلی از چیزهایی که برای اولین بار در رمانهای تجربی آمدهاند بعدها حتی در کارهای مردم پسند و پرفروش مورد توجه قرار گرفته اند.
من فکر میکنم هر کاری که تجربه میشود، حتما جامعه به آن تجربه نیاز داشته است. به نظر من هر تجربهای ارزشمند است. اما اینکه نظر بدهیم که این تجربه خوب است یا بد، مسالهای دیگر است.
# توی سی دی ما غارهایی مختلفی داریم که واردشان میشویم و داستان جلو میرود. این غارها که مخاطب میتواند آنها را انتخاب کند چقدر با "هزار توی" بورخس ارتباط دارد؟ چقدر چند صدایی در ادبیات است؟ و چقدر بازی است؟
اشاره قشنگی کردید. ماهیت کار همین هزار تو بودنش است. این هزار تو یک ورودی دارد که باید از آن وارد کار شویم، اما خروجی ندارد. شما احتمالا قبل از دیدن سی دی پیشگفتار را خواندید که توانستید از برنامه خارج شودید...
# بله...
چون کار خروجی ندارد و مخاطب توی غارهای مختلف گم میشود.
# به هر حال بایدEsp را بزند و بیایید بیرون.
بله. فلسفه کار دقیقا همین است. یک هزارتو که خواننده در آن به مسیرهای مختلفی میرود که ممکن است گاهی همدیگر را قطع کنند، اما این غارها تمام شدنی نیستند، مثل زندگی خودمان که گاهی به طور همزمان به چند چیز مختلف فکر میکنیم. به همین دلیل این 32 داستان مرتبا همدیگر را قطع میکنند. اما خیلی جاها نقاط مشترکی وجود دارد که ارتباط ایجاد میشود. اما خیلی از مسایل هست که حل نمیشود، خیلی از جدولها که ناتمام باقی می ماند. در واقع قرار نیست که معما، جدول یا پازلی حل بشود، فقط به هویت معماگونه این ابزار اشاره می شود که چقدر شبیه مسائلی هستند که ما به کرات با آن ها مواجه می شویم.
# مگر در زندگی همه چیز حل میشود؟
نه. نمیشود. مثل خود زندگی.
# مثلا ممکن است شما به خیابان بروی و همینکه در چهار راه اول میپیچی، ماجرای چهار راه دوم را از دست بدهی.
دقیقا. ممکن است معماری کتاب در ابتدا دشوار به نظر برسد. اما دقیقا شبیه خود زندگی است. مثلا شما در حال گذشتن از خیابان هستی و صدایی میشنوی، اما با آنکه دلت میخواهد که بدانی ماجرای طرف چیشده، رد میشوی و میگذری. ممکن است روزی دیگر و در جایی دیگر هم او را ببینی و ماجرا برایت تداعی شود و هرگز ندانی که ادامه ماجرایی که در ذهن خودت متصور شده ای با واقعیت چقدر شبیه است. من دوست داشتهام این لحظهها را به داستان تبدیل کنم.
# گاهی ممکن است گاهی هم Esc را فشار دهیم و بازی را تمام کنیم.
بله.........................................