چه کسی راز قتل را فاش کرد؟ (کازیوە سالح)- مترجم: ویدا قادری

 

کازیوه سالح

پنجره‌ی آن خانه‌ی بزرگ, مشرف بر خیابان شلوغی است که در سمت راست آن یک بازار معمولی مثل همه‌ی بازارهای جهان، وجود دارد و در سمت چپ هم بازاری طولانی ساخته‌اند که به بازار عەتیقه‌فروشها مشهور است، ردیف اول سمت راست بازار فقط مربوط به زنهاییست کە کالاهایشان را میفروشند،  پشت بازار هم تا جلوی آن خانه‌ی بزرگ پر است از مرد. زن و مرد، هر یک به نوعی فریاد می‌زنند: سنگهای رنگارنگ آثار باستانی، شناسنامه، کتاب،  فرهنگنامه‌های نایاب و قدیمی، عینک مولوی، پیپ پدربزرگ... کودکانی هم هستند کە برحسب سنشان قیمتگذاری شده‌اند، روی تیشرتهای یک ساله تا چهار ساله نوشته شده "مال قاچاق برای زندگی"، از چهار ساله تا ده ساله نوشته "مال رنگ و روغن برای کار". از ده تا پانزده ساله نوشته شده " این بنفشه مال سکسه". زنها هم هر کدام شلوار کوردی مردانه بر تن، مشغول فروختن انواع کالاهای زنانه هستند: سوتین، دست دندانهای مصنوعی مادربزرگ، بعضیها هم، تکه پارچه‌ای را  که چند سال است مثل پاسپورت شرف نگهداری کرده‌اند را می‌فروشند. در آنجا همه چیز فروخته می‌شود. حتی می‌گویند دستار شیخ و عمامه‌ی عمو عزیز محله‌ی قزازها را هم دیده‌اند که به حراج گذاشته شده بود. حتی هوشار هم که در وسط آن دو بازار می‌ایستد به نحو جالب توجهی بادکنکهایش را میفروشد. یک صندوق پلاستیکی به گردنش آویخته و روی آن نوشته شده " بادکنک، هر عدد به یک دینار" و بچه‌ها هم وقتی این منظره‌ی عجیب و غریب را می‌بینند پاهایشان را به زمین می‌کوبند و دست بردار نیستند، تا برایشان نخرند. اینطوری هم روزانه بیشترین تعداد بادکنک به فروش می‌رسد.

این بازار تنها جلو پنجره را نگرفته، بلکه هەر چهار طرف خانه را دور زده و هیاهوی خسته‌کننده‌اش، خانه را به مملکت ناآرامی تبدیل کرده است، خصوصا وقتی که بعد از دردسر بازار  از پله‌ها بالا میایی و اتاقی را  مقابل خودت می‌بینی کە وسط سقفش چتری آویخته شده و جسدی بی‌همدم و محافظ  هم در زیرش قرار گرفته.

اگرچه به آن هیاهو و آن منظره‌ی دلخراش عادت کرده‌ است اما، بیشتر اوقاتش را با نگاه کردن می‌گذراند، یا بهتر است بگویم  جلوی پنجره ایستاده است و خیالش را به تکه‌های ابر و برگ و درختهای دوروبرش دوخته، انگار می‌خواهد با این کار گذشته‌ را از یاد ببرد، اما کدام گذشته وقتی که به خوبی  میداند تمام این کارها خودفریبیی بیش نیست. انگار در و دیوار و طبیعت، خاطرات او را در خود دارند. مدام هم همراه با تکه‌های ابر می‌گرید و آخرین بغض تابستان را با اشکانش فرو می‌ریزد و هیچکس نمی‌داند که ابر و باران و چتر، چه فضای گسترده‌ای را در ذهن او اشغال کرده‌اند.

ابر می‌نالد و او هم، باران می‌بارد و او هم.

رعد و برق که میزند باخود می‌گوید: "کسی چه می‌داند شاید آسمان هم دارد از دوری زمین می‌گرید، که انسانها آن را اشغال کرده‌اند و حتی قسمتی از آن را باقی نگذاشته‌اند تا تشنگی او را بشکند... چراکە نه؟ انسان بیشتر از هر موجود دیگری اشغال کردن را دوست دارد و تا وقتی چیزی را از ما غصب نکنند نمیدانیم کە آیا اشغالگر بوده‌ایم یا نه. نه... باور نمی‌کنم آن وقت هم این سوال را از خودمان بپرسیم، وگرنه در تمام آن سالها برایشان مهم بود. برای یک بار هم که شده به یاد می‌آوردند که در حق من چه کردند، که همه چیز مرا از من گرفتند و فرستادند به عالم غیب، به آغاز، آخر حتی مثل هوشار هم با من تا نکردند. هان؟... من هم چرت و پرت میگویم. آخر چه کسی به اندازە‌ی هوشار در حق من خوبی کرده تا آنها بتوانند؟ در این هنگام انگار احساساتش بیشتر تحریک شده باشد باچشمانی مضطرب بازار را نگریست تا بداند هنوز آنجا وسط بازار ایستاده است یا نه، یا مبادا کسی اذیتش بکند. بعد هم همینکه از پشت پنجره هوشار را می‌دید که سلامت است و با زبان بسته و چشمانی پرسشگر و بادکنکهای رنگی‌اش کە به فاصلەی یک متری از سرش منظره‌ی گویهای شیشه‌ای کریسمس را به خاطر می‌آورد، در میان مردم می‌چرخد، و آنها هم بعضیها خود را کنار می‌کشند و بعضیها هم با تعجب و مهربانی به او خیره می‌شوندو با عجله از قسمت بالای نخی که به دهانش آویزان است بادکنکی را جدا می‌کنند و یک دینار داخل صندوقش می‌اندازند و تا هنگامی کە از آنجا میگذرد دو سه بار برمیگردند و به او نگاه می‌کنند. بعضیها هم چندششان میشود و بر سر کودکشان می‌کوبند و در حالیکە بچه را به دنبال خود می‌کشند چند فحشی هم نثار صاحب هوشار می‌کنند. او هم دلشکسته برمی‌گشت پیش بچه‌هایی کە عاشقش شده بودند و با حرکات نمایشی زیبا بیش از پیش متعجبشان میکرد و اینگونه بود کە روزانه کمتر از بیست بادکنک نمی‌فروخت . آخر هیچکدام از آن بچه‌های خسته روزانه ده دینار هم کاسبی نمی‌کردند، ولی او که تمام خرج خانه روی دوشش افتاده، دیگر چرا خانواده‌ام مدام سرزنشم می‌کنند و می‌گویند: توی اجاق کور به خاطر چه چیز مانده‌ای، نه بچه‌ای داری تا او را بهانه بکنی، نه همسرت هم آنقدر ثروت برایت به ارث گذاشته است که بتوانی با آرامش با آن زندگی بکنی" آخر دلسوزی و تلاش هوشار، کمک کردن را هم شرمسار می‌کند، شاید هم رفتارشان را درک می‌کند به همین دلیل اینقدر خود را خسته می‌کند.

جنازه‌ای ساکت و آرام در زیر چتری کە در وسط اتاق روبروی پله‌ها  آویزان است قرار دارد، جنازه‌ای که بو نمی‌گیرد، فقط با چشم دیده می‌شود، نمی‌توان آن را با دست گرفت و جابجا کرد، دفن نمی‌شود و نمی‌توان دورش انداخت، کهنه و فراموش نمی‌شود، جنازه‌ای کە فقط خودش از آن همه تغییری کە در چهره‌اش روی می‌دهد آگاه است. چتر هم همیشه آنجاست، اما او خودش چتر را از آنجا بر نمی‌دارد، چتر کنده و دور انداخته می‌شود اما آن را بر نمی‌دارد چرا کە خاطره‌ای تلخ آن را به آن جنازه بسته است، هرچقدر هم به او می‌گویند تاکی آن چتر غبارگرفته آنجا خواهد بود؟ میگوید: تا وقتی که جایی برای زیستن هست و آن جنازه هم از اعتصاب در آنجا خسته شود."  هربار خیالش به سوی اتفاقی می‌رفت کە با آن جنازه آن را ثبت کرده بود. آن روز شوم را به یاد آورد که پدر با زور او را با خود برد، مدام هم زیر لب با خود میگفت: "خوبیت ندارد خودت تک و تنها در یک خانه باشی و جناز‌ه‌ی یک مرد هم داخل خانه." من هم مدام خواهش می‌کردم و می‌گفتم: در این خانه شش زن بیوه هرکدام با چند تا بچه زندگی می‌کنند، دیگر چرا خوبیت ندارد، هوشار هم کمک حالم است."

پدر گفت: مرده‌شور خودت و هوشار را ببرم، چه چیزی در این شیطان دیده‌ای که اینقدر به این خانه علاقمند شده، آخر من که مطمئن هستم که شیطان و دیو و جن در هیئت این جانور خودشان را نشان می‌دهند. نگاه کن ببین وقتی که در موردش حرف می‌زنیم چطور به ما خیره می‌شود. وقتی پدر من را با خود می‌برد او هم دنبالمان راه افتاد.

او هم فهمید حرف زدن با هیچکدام از ما سودی ندارد، ساکت شد اما در خانه هوشار را به پرچین باخچه بست، صبح وقتی از خواب بیدار شدیم، او آنجا نبود، برای همین من هم نتوانستم آنجا بمانم و با وجود تهدیدهای پدر برای فهمیدن راز آن جنازه و برنگشتنم به آن خانه بلافاصله به خانه‌ی خودم ، پیش هوشار و دوست جنازه‌ام برگشتم.

همسایه‌مان کە هنوز داشت آواز غمگینش را میخواند گفت: آنجا شب را به روز نرساندە است و ساعت یازدە شب برگشته، من نیز به عادت همیشگی از پنجرە شروع کردم به جستجوی آن بازار شلوغ. از دور دیدمش، آن بادکنکهایی را که روز قبل به خاطر آمدن پدر نتوانسته بود بفروشد، به بازار برده و نصفشان را فروخته بود، چشمی هم به پنجره داشت، همین کە دید پنجره را باز کردم سرشار از شوق رقص زیبایی را به نمایش گذاشت، توان بیشتری یافت و مدت زیادی نگذشت کە  بادکنکهای باقیمانده را هم فروخت و به خانه برگشت، من هم ده بادکنک دیگر برایش آماده کردم.

بعد از یک ساعت به بازار برگشت، ولی آن روز با خیال راحتتری کاسبی می‌کرد، گویی از همان روز بود که به ارزش واقعی خودش نزد من پی برده بود. هرچند خودش هم تا به امروز فقط یک ساعت در خانه می‌ماند و دوباره به سر کارش برمی‌گردد، حتی روزهای جمعه هم آنقدر زود به قبرستان می‌رود که قبل از بیدار شدن مردم به خانه برمی‌گرد،  این کار هم برمی‌گردد به تجربه‌ی قبلیی که دارد. آن روزی که او هم به همراه من به قبرستان آمد، در آنجا هرچه تلاش می‌کرد تا بادکنکی را بر روی سنگ قبر بیاویزد، نمی‌توانست. مدام سر می‌خورد و می‌افتاد، بلند می‌شد و باز هم تلاش می‌کرد، اما انگار آب در در هاون می‌کوبید. ناگهان بچه‌های محلە شروع کردند به سنگ زدن، چیزی نمانده بود به خاطر دفاع از او سر خودم را هم با سنگ بشکنند. آنقدر سنگ انداختند کە اگر مردم جمع نمی‌شدند و متحیر از کارهای هوشار بچه‌ها را دور نمی‌کردند،  آن روز او هم قربانی می‌شد، یا اگر ماده نمی‌بود حتی ممکن بود بگویند او را با زنی گرفته‌اند، به همین خاطر الان دیگر صبح زود می‌رود و قبل از بیدار شدن بچه‌ها برمی‌گردد.

جنازه‌ای در اتاق بدون هیچ غمخواری افتاده، چتری بر روی سرش و به سقف اتاق آویخته و بالای سرش شب‌بیداری می‌کشد. جنازه‌ای ناپیدا و غریب همیشه آنجاست. اگرچه جنازه‌ی کسی نیست، جنازه هیچوقت زنده نخواهد شد. اما همیشه در حال تغییر است. هیچکس از راز آن چتر و آن جنازه باخبر نیست، بجز او، برای همین هم پدرش سخت عصبانی می‌شد:

"دختر، مرا دیوانه نکن، وقتی که خانه‌ی تو را می‌بینم، انگار در دنیای دیگری به سر می‌برم، در بودن این چتر و جنازه و هوشار در این خانه چه رازی نهفته است؟

او هم با نگاهی گیج‌کننده به او می‌نگرد و هیچ نمی‌گوید. اصلا چه نیازی هست که پدرش از موضوع باخبر شود؟ او خودش می‌داند که به چه دردی مبتلا شده. ببین، باز هم جلو پنجره را ول نمی‌کند و مراقب هوشار است، مبادا کودکی سنگی به او بزند یا او را آزار دهد، کمرنگ شدن خاطرات گذشته‌اش هم آسان نبود.

"یادم می‌آید، وقتی در بیمارستان به هوش آمدم، همه درباره هوشار حرف می‌زدند، می‌گفتند، از صبح تا عصر که من به هوش آمده‌ام، او جلو در بیمارستان با صدایی ضعیف زار زده بود، آنچه هم کە مردم را متحیر کرده بود، گریه‌ی هوشار بود، برای اولین بار بود که می‌دیدند سگی گریه می‌کند، اما برای من چیز غریبی نبود، درست است که قبلا گریه‌ی هیچ سگی را ندیده بودم، اما هنگامی که "میجر" این سگ را به عنوان هدیه برایمان آورد، گفت: این سگ را از روستایی آورده‌ایم کە بجز او هیچ موجود زنده‌ای در آن باقی نمانده، اما عادت عجیبی دارد،  همیشه غمگین است، غمی عجیب که به وضوح میتوانی ببینیش، با تمام توان سعی کردیم او را به خودمان عادت بدهیم اما بی‌فایده است، من احساس می‌کنم این سگ با غریبه‌ها اخت نمی‌شود برای همین آن را به تو هدیه می‌دهم.

ما هم اسم او را هوشار گذاشتیم . امید هم مهارت زیادی در پرورش حیوانات داشت، به همین علت بعد از مدتی، این هوشاری شد که حالا هست. اما خیلی به امید علاقمند شده بود، به حدی که بعضی وقتها فکر می‌کردم به من حسودی می‌کند و اگر بخواهم راستش را بگویم ، من هم به او حسودیم می‌شد و بیشتر وقتها هم به امید می‌گفتم : "تو به هوشار بیشتر از من اهمیت می‌دهی." اما  روزی که امید مریض شد، هوشار آنقدر دوروبرش پلکید و آنقدر سرش را به سینه‌اش مالید و گریه کرد، که شرمنده شدم و دیگر از آن روز این حق را به آنها دادم که هرچقدر دوست دارند به همدیگر برسند. چراکە او از من عاطفی‌تر بود و تا وقتی امید از جایش برخاست و غذا خورد لب به غذا نزد و در کنارش نشست و گریه کرد و از خانه بیرون نرفت. دیگر از آن روز به اشکها و گریه‌اش عادت کرده بودیم، اما انگار هیچ وقت مثل آن روز زار نزده بود. آخر من بیهوش بودم و از حادثه‌ای که برایمان رخ داده بود، خبر نداشتم. تا اینکه بعدها مردم به من گفتند که اگر هوشار نمی‌بود هیچ کس از اتفاقی که برایتان افتاده بود خبردار نمی‌شد.

آن روز به گونه‌ای دیگر و با شوقی دیگر لباس پوشیده بودم، خصوصا که صبح هنگام خوردن صبحانه در بار‌ه‌ی خاطرات سه سال با هم بودن و یک سال ازدواجمان با هم صحبت کرده بودیم، همینطور قرار بود مقداری شیرینی و هدیه برای هم ئاماده بکنیم، چون فقط دو روز به سالگرد ازدواجمان باقی مانده بود. با این خیالات به جاده‌ی اصلی رسیده بودیم ، هردو در زیر یک چتر، باران می‌بارید و خیسمان کرده بود، تنها این را به خاطر دارم که در عمق شیرینترین خاطرات ناگهان صدای مهیبی مرا به خود آورد. امید غرق در خون، کنارم افتاده بود. با دیدن این صحنه از هوش رفتم، بعدا که در بیمارستان به هوش آمدم فهمیدم ما نیز موضوع یکی از هزاران حکایات عجیب و غریب این دیار شدیم. حکایتی که  از وقتی که در آن روستا به عنوان معلم استخدام شدیم می‌آمدیم سر آن جاده و به انتظار ماشین می‌ایستادیم، آن روز هم آنجا بودیم. دو مرد ریشویی کە بر روی تپه‌ی مقابلمان ایستاده بودند، شرطبندی کرده بودند تا ببیند هدفگیری کدامیک از آنها دقیق‌تر است و می‌تواند آهن قسمت بالای چتری که روی سر ما است و سپر باران است نه گلوله را بزند. اما انگار دستها فلج بودند و گلوله‌ها کور. نامردانه جمجمەی امید را نشانه رفتند، هوشار هم که این صحنه را می‌بیند، با گریه‌ای که چندین قرن نسل به نسل مردم برای نوه‌های خود آن را تعریف خواهند کرد، خود را در خون و گل اطراف امید انداخته بود. دویده بود سوی مدرسه و با دندانهایش آستین کت مدیر را گرفته و او را به دنبال خود تا محل حادثه کشیده بود. او هم ابتدا سعی کرده بود خودش را از دست هوشار رها کند و برای نگهداری چنان موجودی به من و امید هم فحش داده بود، این با سنت و دین و مذهب ما جور در نمی‌آید. حتی بچه‌ها هم بر علیهش تحریک شده بودند و او را آزرده بودند طوری که مدیر با هزار دردسر در حالیکه هوشار آستینش را می‌کشید، خود را به زنگ مدرسه رسانده بود و با زدن زنگ بچه‌ها را از هوشار دور کرده بود. در همین هنگام، پیر دختر چهل ساله‌ای که بیست و دو سال است کسی او را ندیده اما افسانه‌های زیادی در باره‌ی غذا خوردن و شیوه‌‌ی زندگیش تعریف می‌کنند، حتی می‌گویند اگر شبها پشت در خانه‌اش گوش بایستی نه صدای به هم خوردن چیزی را می‌شنوی نه خودش هم هیچوقت از آن خانه بیرون می‌آید . اما ناظم مدرسه گفته بود هر شب بعد از دوازده شب صدای او را همراه با صدای جمعی از زنها می‌شنوم که زکری غمگین را می‌خوانند و اسم آن راگذاشته‌اند آواز ماندگار. اما هیچ وقت در یکی از آن شبها کسی را ندیدم از آن خانه بیرون بیاید.

اما آن روز بیرون آمده بود و مدیر هم از دیدن سر و سیما و لباس سفیدش، چیزی نمانده بود از هوش برود. که او به دادش رسیده بود. به مدیر گفته بود همراه آن سگ برو، جنازه‌ای در راه است، دستی هم به چشم مدیر کشیده بود و بعد از آن مدیر دیده بود که خونی که هوشار خود را در آن انداخته بود از هوشار جدا می‌شد، بخار شده و در هوا بر بلندای مدرسه شکل جنازه‌ای نامرئی به خود میگیرد، اینگونه بود که هوشار مرگ امید را آشکار کرد و به دادمان رسید.

دیگر از آن روز به بعد این شد عادت همیشگی هوشار، آن هم چتر بالای سرمان بود که آهنش شد هدف آن دو نفر و از آن روز آنرا به سقف آیزان کرده‌ام و از آن سقف جدا نمی‌شود، همیشه جنازه‌ای در زیرش دیده می‌شود، هر روز جنازه‌ی متفاوتی است، اما در روز دوشنبه‌ی ماه که سالگرد مرگ اوست، جنازه‌ی امید آشکار می‌شود.

اکنون اتاق انتظار ما، اتاق جنازه‌هاست، جنازه‌هایی که هیچگاه به بازار عتیقه‌فروشها برده نمی‌شوند و به هراج گذاشته نخواهند شد.

جنازه‌ای اتاق روبرویم را اشغال کرده، جنازه‌ای بی رنگ و بو و ناپیدا. من نیز از پنجره به بازار عتیقه‌فروشها می‌نگرم و به آخرین روز هفته نیز می‌گویم: "نگران غسل و نماز میت آن جنازه نباش، بو نمی‌گیرد، چرا که آنهایی که تو را فجر خدایان نامیدند، همچنین قاتلانش و بزرگان همەی ما، بوگندو هستند... بوگندو...

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

تمامی حقوق این سایت متعلق به شخص لیلا صادقی است و هر گونه استفاده از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است